eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
493 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
8 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه گل سرخ از دوستان پرسیدم که جریان چیست؟ گفتند: نصف شب سراسیمه از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن! آن ایام تازه نماز شب را شروع کرده بود. رفتم سراغ علی. کمی که آرام شد جریان را پرسیدم که چی شده؟ گفت: چیزی نیست. خواب دیدم. با اصرار به من گفت:《 ۱۲ تا پرنده سفید آمدند. دهان یکی از پرنده‌ها یک گل سرخ بود. پرنده‌ها آمدند و به من گفتند: آقا به شما سلام رساندند و این گل رو به عنوان هدیه به شما دادند. بعد من گل را گرفتم.》 علی بعد از این رویا تا صبح فردا بی تاب بود. وسط روز که کار ما کمتر بود گفتم: بیا مرخصی بگیریم و برویم آبادان برای حمام. چون وسایل استحمام در آن منطقه نبود، ما می‌رفتیم آبادان. آن روز تقریبا ۵ روز به آزادی خرمشهر مانده بود. آماده حرکت شدیم که یکباره دشمن شروع به آتش کرد. خمپاره‌ای به طرف ما آمد. علی فرصت خیز برداشتن پیدا نکرد. خمپاره درست وسط دوتا پای علی به زمین خورد و منفجر شد! موج انفجار خمپاره، علی را از جا بلند کرد و به طرف ماشین اسقاطی که در چند متری ما بود پرت کرد. سرش به ماشین خورد و روی زمین افتاد! من با دیگر رفقا به سمت او دویدیم. به سرعت او را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال دادیم. من دیگر او را ندیدم. چون مرحله بعدی عملیات آغاز شد. البته به ملاقاتش رفتم. من در بیمارستان دیدم با پرستارها شوخی می‌کند، با رزمنده‌ها شوخی می‌کند و... نگو که این شوخی‌ها در حال و هوای موجی بودنش است و خودش متوجه نیست! عملیات آزادی خرمشهر آغاز شد و ما هم شرکت کردیم. خرمشهر آزاد شد. ما هم چند روز بعد برگشتیم. مجروحین را نیز اعزام کردند. من دیدم که علی سیفی در مراغه مجروح ویلچری شده. از من گلایه کرد که چرا آبادان نیامدی برای عیادتم؟ گفتم: چرا آمدم، اگه یادت باشه ۸۰۰ تومن بهت دادم که گذاشتی جیبت. (با لحن شوخی) نکنه اونم می‌خوای انکار کنی؟
ادامه گل سرخ تقریباً یکی از پاهای علی توانایی خود را کامل از دست داده بود. لمس شده و قادر به حرکت نبود. عصب پا قطع بود. گاهی وقت‌ها چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و می‌افتاد، دست و پایش کرخ می‌شد! حالش اصلاً خوب نبود. مثل کسانی که سرع دارند می‌لرزید دست و پا می‌زد! عجیب بود که در این هنگام، شروع به خواندن قرآن می‌کرد! تا اینکه روزی رسید که پس از معاینات پزشکی، قرار شد جهت ادامه معالجه او را به شیراز ببریم. در راه شیراز، در هواپیما حالش دوباره بد شد. هواپیما در اصفهان توقف داشت. علی را پیاده کرده و به بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان بردیم. در آنجا در حالت بیهوش، با صدای جانسوز قرآن می‌خواند. طوری که مجروحین، عیادت کنندگان و پرستارها جمع شده بودند بالای سرش و گریه می‌کردند. تا اینکه کمی حالش بهتر شد. صبح روز بعد او را به شیراز بردم. آنجا در آسایشگاه سلمان به استراحت می‌پرداخت. او را به گردش می‌بردم. در این گردش‌ها چند بار آن حالت دوباره به او دست داد. تا روز موعود که پزشکان مشخص کردند فرا رسید. او را به بیمارستان شهید چمران (یا بیمارستان نمازی اگر یادم نرفته باشد) بردم. در آنجا دکترها کمیسیون پزشکی گرفتند و گفتند: عصب پا قطع شده و مشکلات شدیدی ایجاد شده. طبق نظرات پزشکان باید پای آقای سیفی قطع شود. علی مانع قطع پایش شد و اجازه نداد. دوباره به تهران برگشتیم. در هواپیما باز حالش بد شد. او را در تهران به بیمارستان بردند و چون خودم امتحان داشتم به مراغه برگشتم. بلافاصله با آقای پاک نیا صحبت کردم تا برای همراهی علی به تهران برود. او راهی شد. بعد از پرس و جو در بیمارستان، علی را پیدا نکرد. وقتی از اطلاعات سوال کرده بود، گفتند: چون حالش بد بود و حالت موجی داشت، او را به بیمارستان روانی اعزام کردیم! آقای پاک نیا بعد از زحمت فراوان او را در بیمارستان روانی پیدا کرد. بعد هم کلی با مسئولین آنجا صحبت کرد و علی را خارج و به مراغه آورد.
مجروح 🌱فرزاد پاک‌نیا🌱 آشنایی ما با علی برمی‌گشت به اوایل انقلاب. ما در آن زمان در مسجد شیخ تاج الدین کارهای فرهنگی انجام می‌دادیم و تئاتر هم اجرا می‌کردیم. با تصمیم دوستان نمایشگاه با موضوع شاه و انقلاب نوشتیم و خودمان را برای اجرا آماده کردیم. علی هم به ما ملحق شد و به او نقش یک معتاد دادیم! ایشان الحق و الانصاف این نقش را به خوبی اجرا کرد. چرا که پدرش قهوه خانه داشت و همه رقم آدم در آنجا رفت و آمد می‌کرد. علی شخصیت معتادها را به خوبی دیده بود و اجرا کرد. ارتباط ما از این تئاتر آغاز شد. بعد من به جبهه رفتم. عملیات مطلع الفجر در گیلان غرب شرکت کردم و مجروح به خانه برگشتم. علی به عیادتم آمد و با هم بیشتر رفیق شدیم. علی به من گفت: می‌خواهم بروم جبهه، در حالی که سنش کم بود. اما هر طور بود رفت. او در عملیات فتح المبین شرکت کرد. در آنجا بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه پا به شدت مجروح شد. خبردار شدم که علی را به بیمارستان دکتر چمران تهران بردند. من تقریبا مجروحیتم خوب شده بود. به دنبالش رفتم که شنیدم او را به بیمارستان روانی‌ها و موجی‌های جنگ بردند! با اصرار و با سختی او را خارج کردم. رفتم و با دکترش حرف زدم. خبرهای ناخوشایندی داشت. اینکه قطع شدن پایش حتمی است. چرا که عصب پا از بین رفته و استخوان پایش سیاه شده. طوری که وقتی سوزن را به پایش می‌زدم متوجه نمی‌شد و حس نمی‌کرد!
ادامه مجروح دکتر گفت: اگر بیشتر طول بکشد این بیماری و عفونت به نقاط دیگر بدنش می‌رسد. دکتر فرم رضایت‌نامه عمل را آورد و گفت باید امضا کنید. ولی علی قبول نکرد، گفت برویم در تبریز عمل کنیم. ما به اصرار علی، تعهد دادیم و علی را به تبریز آوردیم. در تبریز قرار شد اول برویم مراغه، بعد از چند روز برای عمل برگردیم. علی در آن ایام حال خوبی نداشت. مدام سرش تکان می‌خورد. البته همیشه نبود، بلکه موقعی شنیدن صدای قرآن و اذان اینطور می‌شد! این وضعیت در مراغه هم ادامه داشت. حال و روز او همینطور بود. من سعی می‌کردم تمام وقت مراقب علی باشم. در آن ایام حس می‌کردم که از لحاظ معنوی حالات خاصی دارد که ما متوجه نمی‌شویم. در یکی از شب‌ها در محل بسیج بودیم. علی خواست از پایگاه بسیج خارج شود. من گفتم: علی کجا می‌روی؟ بی‌مقدمه گفت: می‌روم تا همراه با آقا امام زمان در کوه نماز بخوانم. آقا مرا صدا کردند. من مانع شدم. علی چنان با خشم و غیظ مرا نگاه کرد که من کنار رفتم و او از پایگاه بیرون رفت. یکباره با همان وضعیت شروع به دویدن کرد! من هم دنبال او دویدم. خیلی ترسیده بودم. تقریباً نزدیکی ستاد سپاه، علی پایش به چیزی گیر کرد و چنان به زمین خورد که من صدای سرش را از چند متری شنیدم! گفتم با این ضربه حتماً جمجمه‌اش شکست. وقتی بالای سرش رسیدم دیدم با کسی که من او را نمی‌دیدم مشغول صحبت است! علی چنان با لهجه غلیظ عربی صحبت می‌کرد که انگار از مادر، عرب زاده شده! یکی از دوستان به نام فدایی حسینی که ضبط کوچکی همراهش بود همان موقع رسید و سخنان او را ضبط کرد. آن شب ما نفهمیدیم که علی با چه کسی اینطور حرف می‌زد! بعدها علی قضیه را فهمید و نوا را از ایشان گرفت. ما بعد از شهادتش هر چقدر دنبال آن نوار گشتیم پیدا نشد!
بیا مشهد 🌱فرزاد پاک‌نیا و داریوش بهمن‌پور🌱 زمان بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد. آن ایام یا با عصا و یا صندلی چرخدار این طرف آن طرف می‌رفت. رفتم سراغ علی که آماده حرکت شویم. ولی علی مرا به طرفی کشید. حال منقلبی داشت و گفت:《 فرزاد من خواب دیدم در باغی هستم. انگشترم را درآورده و از آب چشمه وضو گرفتم. (شهید) احمد سعادتی را در کنارم دیدم که به من گفت: علی نگذار پایت را قطع کنند. در همین حین متوجه شدم سیدی نورانی آنجاست. سید نزدیک شد و به من گفت: بیا مشهد در یکی از پنجشنبه‌ها بیا مشهد من شفایت می‌دهم. نگذار پایت را قطع کنند، ولی به این شرط که بعد از خوب شدن به جبهه برگردی.》 بعد گفت: فرزاد به همین خاطر باید برویم مشهد. کمی به این خواب فکر کردم. گفتم آخه با این حالت که نمی‌شه. من نمی‌توانم به تنهایی تو را همراهی کنم. با اصرار او رفتیم تهران. اتفاق آقای بهمن‌پور، یکی از دوستانم که در جهاد فعالیت می‌کرد را دیدیم. به ایشان گفتم: ما عازم مشهد هستیم شما هم می‌آیی!؟ قبول کرد و همراه ما آمد. در حالی که از ماجرا خبر نداشت. بالاخره سه نفری راهی مشهد شدیم. وقتی رسیدیم به طور اتفاقی پنجشنبه بود. اتاق گرفتیم و بعد از غسل زیارت، راهی حرم مطهر شدیم. آن زمان حرم کوچکتر و خلوت‌تر از حالا بود. وقتی وارد صحن شدیم، قرآن قبل از اذان شروع شد. دیدم حال علی دارد تغییر می‌کند!
ادامه بیا مشهد فکر کردم دوباره حالت موج گرفتگی و... خواستم او را ببریم گوشه‌ای از حرم، اما نگذاشت. گفت: می‌خواهم وضو بگیرم و وارد حرم شوم. کنار حوض نشستیم و وضو گرفت. وارد حرم شدیم. آهسته آهسته جلو رفتیم. من و علیرضا هر دو زیر کتف‌های علی را گرفتیم و نزدیک ضریح شدیم. نمی‌دانم چطوری، ولی دیدم جمعیت ارام ارام کنار رفت و راه ما باز شد!! مردم حواسشان به ما نبود، علی در شرایطی بود که حتی نمی توانست عصب پایش را زمین بگذارد. عصب پا کاملا از بین رفته بود. تقریباً رسیده بودیم به نزدیک ضریح که علی یکباره از خود بیخود شد و فریاد زد: یا مهدی... ناگهان ما را کنار زد و با همان پایی که تا لحظاتی قبل هیچ عصبی نداشت، شروع به دویدن کرد!!! ما هم داد زدیم و می‌خواستیم او را بگیریم. وقتی مردم متوجه شفا یافتن علی شدند، ریختند و پیراهنش را می‌کشیدند برای تبرک! یکباره حرم حالت عادی خود را از دست داد. صدای گریه و صلوات و... خادمین وقتی این صحنه را مشاهده کردند، سریع او را گرفتند و با ما به اتاق خودشان که پنجره‌اش رو به مسجد گوهرشاد باز می‌شد بردند. مردم جمع شده بودند. خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد. جانبازی که با صندلی چرخدار آمده و عصب پایش قطع بود، حالا با پای خودش راه می‌رود! شب شده بود. مردم منتظر بودند تا علی برایشان صحبت کند. بالاخره روبروی منبر صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مسجد گوهرشاد قرار گرفت و برای مردم صحبت کرد. گویی آنجا یک نفر را می‌دید! علی شروع به صحبت کرد. با زبان فارسی سلیس، بدون لهجه! سخنان او اکثراً تربیتی بود. بعد از اتمام صحبت‌ها یکباره بیهوش شد و روی زمین افتاد. یکی از حرف‌هایش این بود که برای ظهور امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنید، برای امام دعا کنید و کودکانتان را با سوره‌های قرآن بزرگ کنید و... بعد از آوردن آب قند حالش بهتر شد. بلند شد، ترسیدیم میان مردم برویم چون مردم منتظر ما بودند یکی دو ساعت خادم‌ها ما را نگه داشتند. آن شب وقتی برگشتیم منزل، صاحب خانه متعجب و نگران شد! گفت: شما یک جانباز داشتید که با صندلی چرخدار آمده بود و الان؟! از مشهد برگشتیم مراغه. خبر همه جا پیچید. خیلی‌ها به دیدن علی آمدند.
ماجرای شفا 🌱نقل از نوار شهید سیفی (به اختصار)🌱 آنقدر به سراغ علی آمدند تا اینکه مجبور شد یک بار ماجرای مجروحیت در عملیات بیت المقدس در ۶۱/۲/۲۷ و شفا یافتن و زیارت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) که سه ماه بعد از آن در شب جمعه در حرم مطهر حضرت امام رضا (علیه السلام) رخ داد را در حزب جمهوری اسلامی دفتر مراغه برای جمعیت حاضر توضیح دهد. این جلسه خوشبختانه ضبط شد. علی اینگونه گفت: بسم الله الرحمن الرحیم رب شرح لی صدری و یسر لی امری و حلل عقدا من لسانی یفقه قولی. در مورد یک سری امدادهای غیبی خداوندی، در این سخن‌ها ارزش زیادی است. واقعا چطور می‌شود که خدا ما را انتخاب کرده که در بنده ارزشی نیست نمی‌دانم! این حرف‌ها برای ما که در عقب و پشت جبهه هستیم شاید هضمش یک مقدار مشکل باشد. برای بنده هم خداوند لطف فرمودند تا واقع در جریانی باشم که برای شما تعریف می‌کنم. اوایل اردیبهشت ماه با چند نفر از برادران عازم خرمشهر بودیم در طول راه، توی قطار با برادران بودیم. بعد یک نفر درب کوپه‌اش را باز کرد و با هیجان خارج شد و مدام فریاد یا مهدی یا مهدی سر داد. او با تعجب به اطراف و دست هایش نگاه می‌کرد! یک مقدار هیجان زده شدیم و ترسیدیم. خودمان را عقب کشیدیم. از دوستش پرسیدیم: جریان چیست؟ گفت: این شخص در اثر موج انفجار، چشمانش کور شد. |
ادامه ماجرای شفا او را به دکترهای مختلف بردیم و جواب رد دادند. تا اینکه از وقتی سوار قطار شدیم، گویا در خواب آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیده و آقا را صدا می‌کرد. الان که بیدار شد چشمانش بینا شده (صلوات حضار) این موضوع نه تنها در خود بنده، بلکه در سایر دوستان یک حالت عجیبی ایجاد کرد. مثل اینکه به عاشقی از معشوق صحبت کنند. بنده و دوستان، تو دلمان حالی این چنین داشتیم. مثل اینکه ما هم می‌رویم که آقا را زیارت کنیم. خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر. بعد از چند روز دیدیم در بیسیم گفتند که امشب ساعت ۲ خط آتش می‌باشد. شب بلند شدیم. همه به خط رفتیم. برادران به خط آمدند تیراندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر. با هم دوتایی در خط ماندیم. با کمی فاصله از هم. من هم خوابم می‌آمد. دیدم در نزدیکی دوستم یک خمپاره زدند. در من حالتی دست داد که عجیب بود. مثل اینکه چراغی به مقابل چشم‌هایم روشن شد. نگاه کردم. فکر کردم که منور زدند. سنگر کاملاً روشن بود. سرم را بلند کردم که منور را نگاه کنم ولی این نور در یک لحظه بود! با خودم گفتم: این چه نوری است!؟ قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده، یک مقدار خود را به طرف او کشاندم. با اسمش او را خواندم. دیدم که جوابی نمی‌آید. وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم آن عطر خیلی ناآشنا بود. هر چقدر او را صدا کردم جواب نمی‌داد. تا اینکه به نزدیک او رسیدم. او را بلند صدایش کردم. با سختی گفت: اینجا هستم، زخمی شده‌ام. گفتم: از کدام قسمت زخمی شدی؟ گفت: از قسمت سر. من هیجان زده گفتم: پاشو برویم سرت را ببندند. دیدم گریه کرد. من عصبانی شدم گفتم زود باش برویم سرت را ببندند. باز او گریه کرد و در همان حال گفت: وقتی جبهه می‌آمدی چه آرزو داشتی؟ گفتم: یک رزمنده چه آرزویی دارد؟ حتماً شهادت است. گفت آرزوی دیگرت چیست؟ من فکر کردم چه چیز می‌تواند باشد، چیزی به فکرم نرسید. یک دفعه گفتم: دیدار حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
ادامه ماجرای شفا او بلند گریه کرد و دست مرا گرفت و یک مقدار به جلو کشید (چشمم به تاریکی عادت نکرده بود) گفت: من به آرزویم رسیدم. گفتم: چگونه به آرزویت رسیدی؟ گفت: مهدی (عجل الله تعالی فرج الشریف) آمد و سرم را بست. دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم. دیدم آری سرش راه بسته‌اند! با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظم بسته! من بلندش کردم و گفتم: براتی، دیگه امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) چه گفتند؟ با سختی حرف می‌زد و گفت: به من فرمود: این زخم شما را که می‌بندم موقتی است. بعد از دو روز پیش شهدا خواهی آمد. خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد. اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سوال کردند: سر این را چه کسی بسته؟ یک نفر بلند شد گفت من! حال عجیبی به من دست داد که واقعیت را بگویم!؟ مثل اینکه به قلب من گذاشتند که حرفی نزن. بعد از دو روز او شهید شد. من هم با خودم گفتم: ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می‌شد. تا اینکه وقتی با بچه‌ها می‌رفتیم به جلو، خمپاره‌ای افتاد. خمپاره ۶۰. از دوستان، آقای جمادی هم آنجا بودند. یک قسمت خمپاره ترکش‌هایش پخش شد یک مقدار از ترکش‌ها به پایم خورد و اعصاب بدنم را خشک کرد. من پرت شدم. چشم باز کردم دیدم در بیمارستان طالقانی آبادان بستری هستم. بعد از چند روز دکتری آمد و گفت: باید پای تو را قطع کنیم. به من خوشحالی دست داد. با خود گفتم: برای ما هم سعادتی دست داد که از پایم بگذرم. به فکرم رسید که اگر به شیراز بروم خوب است. در شیراز مادر و... نزدم می‌آیند. اینجا دور است و نزدیک جبهه، اینجا نمی‌توانند بیایند. از دکتر درخواست رفتن به شیراز کردم. قبول کردند. بعد نشسته بودیم که به دلم این مطلب آمد و گفتم: خدایا اگر قرار بود پای من قطع شود خمپاره که جلویم افتاد باید تکه تکه می‌شدم! یک دفعه به دهانم آمد و گفتم: یا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، مرا شفا بده تا بلکه دوباره به جبهه برگردم. این را تکرار می‌کردم و خوابم برد.
ادامه ماجرای شفا در خواب دیدم که در چهارراه (مصلی در مراغه) همراه استاد (شهیدم) احمد سعادتی هستیم. دیدم ظاهراً ما در زیر درختی مثل آلبالو قرار داریم ولی انواع و اقسام میوه‌ها مشاهده می‌شد. از کنار این درخت چشمه‌ای خارج می‌شد که جاری شده و می‌رفت. با هم کنار این چشمه نشستیم. یک دفعه صدای اذان آمد. ایشان به من گفت من پا می‌شوم که نماز بخوانم و تو هم پشت من بایست و نماز بخوان. من قبول کرده بلند شده و انگشتر درآورده، کنار سنگ گذاشتم. وضو گرفته و چند قدم آن طرف‌تر رفتم. من متوجه شدم که انگشتری دستم نیست. از او خواستم که برگردد و انگشتر مرا بیاورد. او برگشت ولی ناپدید شد. من هم برگشتم و یکباره در خواب فریاد زدم. یک لحظه دیدم این آب به تلاطم درآمد. یک نفر سید جوان خوشتیپ از آب بیرون آمد. من هر چقدر می‌خواهم او را به کسی تشبیه کنم آیا به تصویر می‌آید یا نه، اصلاً غیر ممکن است. به من فرمود چرا ناراحتی؟ ایشان در حالی که خم شده انگشتری را به دست من می‌کرد، فرمودند: ناراحت نشو، بیا مشهد. در یکی از پنجشنبه‌ها هد می‌آیی پایت خوب می‌شود و احمد را هم می‌بینی. بعد ناپدید شدند. من چشم باز کردم دیدم در ماهشهر هستم. در بیمارستان ماهشهر، همان روز ما را به اهواز اعزام کردند. همه جای بدن من بی‌حس بود، به غیر از این دستم و یک قسمت از صورتم. ۱ امدادگر جوان بعدها گفت: من مجروحین را تخلیه می‌کردم، دیدم شما مانده‌ای در یک گوشه، و موج انفجار شما را گرفته. به جلو رفتم که شما را ببرم. دیدم یا مهدی یا مهدی می‌گویید. اسم و آدرس پرسیدم که هیچ جوابی ندادید. گویا من در حال عادی نبودم. ایشان می‌گفت: وقتی نماز جماعت را خواندیم، باز دیدم شما از حال رفتید. بلند حرف از امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می‌زدید. ما کاملاً باورمان شد که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آمده با شما صحبت می‌کند. شما پیام‌هایی به خواهران و پرستاران از طرف آقا داده بودید و... البته من آن زمان را به یاد نمی‌آورم.
سلام و خدا قوت به همه مجاهد های راه علم😅 ادمین تیام هستم‌ بعد از پدتها و بد قولی های فراوان در خدمت شما هستم🥲 واقعا دلم برای این حرف زدنا تنگ شده بود . . آقا ما یه کتابی و داخل کانال می‌زاشتیم. یادتونه؟«قسمت نوزدهم» که بعدش من یه سفر برام پیش اومد بعد کرای جهادمون و بعدش مشکل برای چشمم پیش اومد خلاصه از هفت خان رستم گذشتیم و دیگه در خدمت شماییم با پارت گذاری کتاب (بیا مشهد)💪🏻
ادامه ماجرای شفا امدادگر می‌گفت: آقای سیفی داد می‌زد که یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مرا شفا بده تا به جبهه برگردم. بعد از این سخن، پتو را به یک طرف انداخته و بلند شده راه می‌رفتم. امدادگر می‌گفت: تمام بدن من خوب شده بود و فقط پای چپم مانده بود. از آنجا مرا به شیراز آوردند. در شیراز بعد از چند روز، روز پنجشنبه دکتر آمد و گفت: سیفی تو هستی؟ گفتم: بلی. گفت: روز شنبه برای عمل آماده باش. گفتم: ترکش‌ها را در خواهید آورد؟ گفت: نه، مگر نمی‌دانی؟ پای تو را قطع خواهیم کرد. خودت درخواست کرده‌ای که در شیراز عمل شوی. من به او جواب نداده او هم پی کارش رفت. من بر سر دوراهی قرار گرفتم. با خود گفتم: خدایا من چه کار کنم؟! در خودم آن لیاقت را نمی‌دیدم که اگر به مشهد بروم اتفاقی روی خواهد داد، در این افکار بودم که یک ارتشی وارد شد و گفت: شما فلانی هستی؟ من در خانه ناراحتی دارم و پای مرا قطع خواهند کرد، نوبت عمل خودت را به من می‌دهی؟ من قبول کردم و گفتم مسئله‌ای نیست. دیگر حالا از فکر عمل خلاص شدم. وضو گرفته خوابیدم. با نیت خوابیدم و با خدایم عهد بستم که ای خدا، اگر پای من خوب شود بلافاصله به جبهه خواهم رفت. ساعت ۲:۳۰ شب بود که بیدار شدم. از اینکه خوابی ندیدم ناراحت شده و دوباره خوابیدم. در خواب دیدم که در جای تاریکی قرار دارم که یک لحظه نورانی شد. دیدم از بالای سر من پرنده‌های سفیدی پرواز می‌کنند و هر یک به سر من برگ‌هایی از گل می‌اندازند. یکی از آنها که بال‌هایش خونین بود، آمد جلوی من نشست و گفت: امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سلام رسانید. فرمودند: ببخشید که من نتوانستم بیایم، در خرمشهر زخمی زیاد است و... به قولت عمل کن. بیا مشهد و انشاالله شفا می‌یابی. این پرنده بلند شد و رفت و من از خواب پریدم. وقت نماز بود. در کنار من رفقایی داشتم، یکی اهل اصفهان و دوتای دیگر تهرانی بودند. به آنها گفتم که فردا خرمشهر را فتح می‌کنند.