🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوازدهم
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشببیمارستانه
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم وگذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و د وباره رفتم تو اتاق سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم قلبم تند میزد چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم همه ی موهامو ریختم تو شال بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایالی توشو یه بار چک کردم کیف پول، قرآن ،آینه وطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بود نوشته بود مصطفی عزیزم!
پوفی کشیدم و با دست زدم وسط پیشونیم
همینو کم داشتم...
با بی میلی گوشی رو جواب دادم
_الو سلام
+بح بح سلام عزیز دل سرکار خانم فاطمه جان
خوبیییی؟
(تو اینه برا خودم چش غره رفتم)
_بله مرسی . شما خوبی؟
مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم .
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم . الان میام .
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده...
دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم. زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم .از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش
دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟
_خوبم توچطوری؟
_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم
ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟
+هیئت
تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟
+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟
_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!
+خو حالا اشکالی داره برم؟
شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم ...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
#قسمت_دوازدهم
زینگ ، زینگ .... صابحخونه ، کسی خونه نیست ؟؟! مریم خانم .
مریم یک دستش را خلیل بدنش کرد و به سختی بلند شد . کمی گذشت ، تازه به یاد آورد که کنار سجاده به خواب رفته .
مریم
به خودم اومدم . دو ساعتی میشد که به خواب رفته بودم .بلند شدم . از پشتدر صدای خجسته خانم ( زن همسایه ) میومد . در رو به آرومی باز کردم . هنوز چادری که باهاش نماز خوندم روی سرم بود .
دستی روی صورتم کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم .
با ظاهری خندان اما دل نگرانم لب زدم : سلام خجسته خانم خوب هستید ؟ جانم ؟!
خجسته خانم مثل همیشه لبخند پهنی به من هدیه کرد و با لحن مهربونی گفت : مریم جان ، خواب بودی مادر ؟ بیدارت کردم ؟ ببخشید عزیز دل
سعی کردم مثل خودش خوش برخورد باشم پس با لحن بشاشی گفتم : خواب که بودم ولی الان باید دیگه بیدار میشدم چون باید برم مهد ، خورشید رو بیارم
خجسته خانم : خب دخترم ، بیا این آش پشت پای محمد !
سپس در حالی که اشکش را با پشت روسری گل گلی اش پاک میکرد گفت : اما میدونی چیه اصلأ دلم راضی نیست . نگرانم
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم : انشالله که میرن و سلامت برمیگردن ، نگران نباشید ، ایشالله که خیره
سری تکان داد و گفت : آره راست میگی دخترم ، بیا این ظرف بگیر سنگینی میکنه رو دستم .
سریع ظرف رو گرفتم و گفتم : یه ثانیه وایسید حالیش بکنم بشورم بیارم براتون
خجسته خانم دستش رو گذاشت روی ساعد دستم و گفت : لازم نیست مادر جان ، شب زده آقا امیر علی بیاره دم در . الان عجله ای ندارم . من برم . مراقب خورشید باش . خدافظ عزیز جان
لبخندی زدم و خداحافظی کردم .در رو بستم و اومدم داخل .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_دوازدهم
ادامه گل سرخ
تقریباً یکی از پاهای علی توانایی خود را کامل از دست داده بود. لمس شده و قادر به حرکت نبود. عصب پا قطع بود. گاهی وقتها چشمهایش سیاهی میرفت و میافتاد، دست و پایش کرخ میشد!
حالش اصلاً خوب نبود. مثل کسانی که سرع دارند میلرزید دست و پا میزد! عجیب بود که در این هنگام، شروع به خواندن قرآن میکرد!
تا اینکه روزی رسید که پس از معاینات پزشکی، قرار شد جهت ادامه معالجه او را به شیراز ببریم. در راه شیراز، در هواپیما حالش دوباره بد شد. هواپیما در اصفهان توقف داشت. علی را پیاده کرده و به بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان بردیم.
در آنجا در حالت بیهوش، با صدای جانسوز قرآن میخواند. طوری که مجروحین، عیادت کنندگان و پرستارها جمع شده بودند بالای سرش و گریه میکردند. تا اینکه کمی حالش بهتر شد. صبح روز بعد او را به شیراز بردم.
آنجا در آسایشگاه سلمان به استراحت میپرداخت. او را به گردش میبردم. در این گردشها چند بار آن حالت دوباره به او دست داد. تا روز موعود که پزشکان مشخص کردند فرا رسید.
او را به بیمارستان شهید چمران (یا بیمارستان نمازی اگر یادم نرفته باشد) بردم. در آنجا دکترها کمیسیون پزشکی گرفتند و گفتند: عصب پا قطع شده و مشکلات شدیدی ایجاد شده. طبق نظرات پزشکان باید پای آقای سیفی قطع شود.
علی مانع قطع پایش شد و اجازه نداد. دوباره به تهران برگشتیم. در هواپیما باز حالش بد شد. او را در تهران به بیمارستان بردند و چون خودم امتحان داشتم به مراغه برگشتم.
بلافاصله با آقای پاک نیا صحبت کردم تا برای همراهی علی به تهران برود. او راهی شد. بعد از پرس و جو در بیمارستان، علی را پیدا نکرد. وقتی از اطلاعات سوال کرده بود، گفتند: چون حالش بد بود و حالت موجی داشت، او را به بیمارستان روانی اعزام کردیم!
آقای پاک نیا بعد از زحمت فراوان او را در بیمارستان روانی پیدا کرد. بعد هم کلی با مسئولین آنجا صحبت کرد و علی را خارج و به مراغه آورد.
#ادمین_تیام
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوازدهم
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد. تلفن همراه فاطمه رو برداشت.
کارت حافظه شو درآورد،
و به گوشی خودش وصل کرد.به قسمت عکس و فیلم رفت.همه عکس و فیلم هاش باحجاب بودن.تعجب کرد،مگه میشه،شاید پاک کرده.حافظه شو ریکاوری کرد. نه،چیزی که افشین میخواست نبود.
هیچ عکس و فیلم بی حجاب یا حتی بدحجاب هم توش نداشت.
عصبانی شد و گوشی شو پرت کرد.
تصمیم گرفت کاری کنه،
که فاطمه بهش علاقه مند بشه.
هرروز روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست.اما فاطمه اصلا متوجه افشین هم نمیشد.
چند روز گذشت.
فاطمه تو کتابخانه مشغول مطالعه بود.افشین با یه میز فاصله رو به روش نشست و خیره نگاهش میکرد.مدتی طول کشید تا فاطمه متوجه افشین شد.
متوجه نمیشد چی تو سرشه،از نگاه افشین چیزی مشخص نبود.با آرامش از جاش بلند شد،وسایلش رو جمع کرد و رفت.ولی افشین همونجا نشسته بود و به رفتن فاطمه نگاه میکرد.
از اون روز فاطمه فهمید اذیت های افشین شروع شده.
از اون روز منتظر اتفاقات جدید بود.
از اون روز وقتی افشین روی نیمکت سر راهش می نشست،متوجه ش میشد ولی بدون اینکه نگاهش کنه با خونسردی رد میشد.
از اون روز سعی میکرد از مکان های شلوغ تر رفت و آمد کنه،فکر میکرد افشین پیش جمع مزاحمش نمیشه.
دو هفته گذشت.
بخاطر رفتار افشین با فاطمه توجه همه به فاطمه جلب شده بود.
همه به عکس العمل های فاطمه نسبت به افشین و افشین نسبت به فاطمه کنجکاو شده بودن.بقیه فکر میکردن افشین به فاطمه علاقه مند شده.
فاطمه روی نیمکتی منتظر مریم نشسته بود و کتاب میخوند.بازهم اطرافش شلوغ بود.افشین با یه شاخه گل نزدیک میشد.
جلوی فاطمه ایستاد.
فاطمه سرش پایین بود و به کتابش نگاه میکرد.متوجه کفش های مردانه جلوی پاش شد.سرشو آورد بالا.افشین رو دید که با یه شاخه گل رو به روش ایستاده و با لبخند نگاهش میکنه.ولی بی تفاوت نگاهش میکرد.افشین با لبخند گل رو روی کتاب فاطمه گذاشت و رفت؛بدون هیچ حرفی.
فاطمه به اطرافش نگاهی کرد،
همه نگاهش میکردن.مریم هم عقب تر ایستاده بود و نگاهش میکرد.فاطمه #بابیتفاوتی گل روی نیمکت گذاشت، کتابش رو تو کیفش گذاشت.سمت مریم رفت و باهم رفتن.
بقیه از رفتار فاطمه تعجب کردن.خیلی ها دنبال حتی یه نگاه افشین بودن.
افشین چند بار دیگه هم تو موقعیت های مختلف پیش بقیه به فاطمه گل داده بود.کم کم همه به فاطمه اعتراض میکردن.
مریم گفت:
_نمیخوای کاری بکنی؟
- نه.
_چرا؟
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم
#قسمت_دوازدهم
•سیرک وارونه•
---
#کتاب ¦ #عاشقان_پرواز
هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️
🌿@asheghan_parvaz