#قسمت_نوزدهم
در رو باز کردم دیدم امیر علی نشسته پای سجاده نماز و تسبیح دستشه
با کمی تعجب صداش زدم : امیر علی ؟
زمانی که صورتش رو آورد بالا دیدم صورتش درهم و ناراحت . و چشماش در اثر گریه قرمز شده . ایندفعه با تعجبی که نمیتونستم کنترل بکنم و قلبی نگران نزدیکش شدم کنار سجاده نشستم و گفتم : امیر ...امیر علی چیشده ، چرا ..چرا الان داری گریه میکنی ؟!
به من نگاه کرد با صدایی شرمنده و صورتی در هم شکستش گفت : منو ببخش مریم ، حلالم کن
ناگهان عصبانی شدم و با گیجی لب زدم : امیر علی چی شده ؟ برای چی باید ببخشمت مگه چیکار کردی ؟ باهام حرف بزن و بگو موضوع چیه !!!
امیر با شرمندگی خاصی گفت : من باید شهید شم من دلم شهادت میخواد و تو اینو نمیخوای زمانی که تو نخوای منم نمیتونم شهید بشم . مریم تورو به فاطمه زهرا قسمت میدم راضی باش من ..من میخوام برم که شهید شم .
با بهت به امیر علی ای نگاه میکردم که تا بحال آنقدر عاجز ندیده بودمش ، نه اینکه گریه کردنش رو ندیده باشم ؛ چرا اتفاقاً گریه هاش رو زیاد دیدم زمانی که توی روضه امام حسین تو مسجد یا دسته های محلی از ته دل گریه میکرد و سینه میزد اما امروز حس کردم که مرد من واقعاً شکست . اونم به خاطر شهادت .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_نوزدهم
ادامه ماجرای شفا
او بلند گریه کرد و دست مرا گرفت و یک مقدار به جلو کشید (چشمم به تاریکی عادت نکرده بود) گفت: من به آرزویم رسیدم.
گفتم: چگونه به آرزویت رسیدی؟ گفت: مهدی (عجل الله تعالی فرج الشریف) آمد و سرم را بست. دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم. دیدم آری سرش راه بستهاند! با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظم بسته!
من بلندش کردم و گفتم: براتی، دیگه امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) چه گفتند؟
با سختی حرف میزد و گفت: به من فرمود: این زخم شما را که میبندم موقتی است. بعد از دو روز پیش شهدا خواهی آمد.
خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد.
اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سوال کردند: سر این را چه کسی بسته؟ یک نفر بلند شد گفت من!
حال عجیبی به من دست داد که واقعیت را بگویم!؟ مثل اینکه به قلب من گذاشتند که حرفی نزن. بعد از دو روز او شهید شد. من هم با خودم گفتم: ای کاش چنین حالتی در من ایجاد میشد.
تا اینکه وقتی با بچهها میرفتیم به جلو، خمپارهای افتاد. خمپاره ۶۰. از دوستان، آقای جمادی هم آنجا بودند.
یک قسمت خمپاره ترکشهایش پخش شد یک مقدار از ترکشها به پایم خورد و اعصاب بدنم را خشک کرد.
من پرت شدم. چشم باز کردم دیدم در بیمارستان طالقانی آبادان بستری هستم. بعد از چند روز دکتری آمد و گفت: باید پای تو را قطع کنیم.
به من خوشحالی دست داد. با خود گفتم: برای ما هم سعادتی دست داد که از پایم بگذرم.
به فکرم رسید که اگر به شیراز بروم خوب است. در شیراز مادر و... نزدم میآیند. اینجا دور است و نزدیک جبهه، اینجا نمیتوانند بیایند.
از دکتر درخواست رفتن به شیراز کردم. قبول کردند. بعد نشسته بودیم که به دلم این مطلب آمد و گفتم: خدایا اگر قرار بود پای من قطع شود خمپاره که جلویم افتاد باید تکه تکه میشدم!
یک دفعه به دهانم آمد و گفتم: یا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، مرا شفا بده تا بلکه دوباره به جبهه برگردم. این را تکرار میکردم و خوابم برد.
#ادمین_تیام
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت:
_جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟
-یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا.
حاج محمود نگاهی به افشین کرد.
سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت.
امیررضا لبخند زد و گفت:
_نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم.
حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت.
وقتی حاج محمود رفت،
امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد.
افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید.
انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد.
انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد.
انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد.
امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید.
فاطمه تا صبح دعا میکرد.
حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه.
امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره.
نقشه دیگه ای داشت.
از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه.
بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت.
سه هفته گذشت.
امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت:
-کجایی؟
-فاطمه رو میرسونم دانشگاه.
-تا کی کلاس داره؟
-امروز تا ظهر کلاس داره.
-ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه.
-چیزی شده بابا؟
-چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن.
امیررضا مطمئن شد خبری شده.
فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.نوشته بود...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸