#قسمت_بیستم
ناباور بهش نگاه کردم و گفتم : فکر میکردم حرف زدیم ..ما... یعنی من و خورشید اینجا بمونیم دلت راضی میشه ، میخوای شهید شی برو شهید شو برو دیگه چرا نشستی پس .
بغضی که چند روز گریبانم رو گرفته بود سرازیر شد . با ناراحتی وصف ناپذیری بهش با کمی صدای بلند گفتم : دلت میخواد یه عمر دخترت بی پدر باشه ؟؟؟ ها ! دلت میخواد یه عمر با قاب عکست حرف بزنم ؟! دوست داری دخترت یه عمر بیاد گِله کنه که چرا بابا ندارم ؟ امیر خورشید هنوز پنج سالش هم نشده نمیتونه درست حرف بزنه بعد تو دلت میاد بزرگ شدنش رو نبینی . دلت میاد عروس شدنش رو نبینی . یه عمر هم مادر باشم هم پدر ؟ تو که اصلا نمی خواستی همچین وظیفه ای روی دوشت باشه برای چی پدر شدی ؟
گریه هام بلند شده بود و به هق هق تبدیل شده بود . اون شهادت میخواست من توی خانواده مذهبی ای بزرگ شدم و خودم عاشق مولام علی و بانوی هفت عالم فاطمه زهرا هستم ولی این که شوهرم منو با یه بچه ای که هنوز پنج سالش هم نشده ول کنه و بره به عشق شهادت ، نمیتونم بپذیرم .
گاهی حس میکنم شهادت مثل یک انسانه و من بهش حسادت میکنم .
ادامه دارد ...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_بیستم
ادامه ماجرای شفا در خواب دیدم که در چهارراه (مصلی در مراغه) همراه استاد (شهیدم) احمد سعادتی هستیم.
دیدم ظاهراً ما در زیر درختی مثل آلبالو قرار داریم ولی انواع و اقسام میوهها مشاهده میشد. از کنار این درخت چشمهای خارج میشد که جاری شده و میرفت. با هم کنار این چشمه نشستیم.
یک دفعه صدای اذان آمد. ایشان به من گفت من پا میشوم که نماز بخوانم و تو هم پشت من بایست و نماز بخوان. من قبول کرده بلند شده و انگشتر درآورده، کنار سنگ گذاشتم. وضو گرفته و چند قدم آن طرفتر رفتم.
من متوجه شدم که انگشتری دستم نیست. از او خواستم که برگردد و انگشتر مرا بیاورد. او برگشت ولی ناپدید شد. من هم برگشتم و یکباره در خواب فریاد زدم.
یک لحظه دیدم این آب به تلاطم درآمد. یک نفر سید جوان خوشتیپ از آب بیرون آمد. من هر چقدر میخواهم او را به کسی تشبیه کنم آیا به تصویر میآید یا نه، اصلاً غیر ممکن است.
به من فرمود چرا ناراحتی؟ ایشان در حالی که خم شده انگشتری را به دست من میکرد، فرمودند: ناراحت نشو، بیا مشهد. در یکی از پنجشنبهها هد میآیی پایت خوب میشود و احمد را هم میبینی. بعد ناپدید شدند. من چشم باز کردم دیدم در ماهشهر هستم. در بیمارستان ماهشهر، همان روز ما را به اهواز اعزام کردند. همه جای بدن من بیحس بود، به غیر از این دستم و یک قسمت از صورتم.
۱ امدادگر جوان بعدها گفت: من مجروحین را تخلیه میکردم، دیدم شما ماندهای در یک گوشه، و موج انفجار شما را گرفته.
به جلو رفتم که شما را ببرم. دیدم یا مهدی یا مهدی میگویید. اسم و آدرس پرسیدم که هیچ جوابی ندادید.
گویا من در حال عادی نبودم. ایشان میگفت: وقتی نماز جماعت را خواندیم، باز دیدم شما از حال رفتید. بلند حرف از امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میزدید.
ما کاملاً باورمان شد که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آمده با شما صحبت میکند. شما پیامهایی به خواهران و پرستاران از طرف آقا داده بودید و... البته من آن زمان را به یاد نمیآورم.
#ادمین_تیام
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-پدرت چقدر برات مهمه؟
نگران شد.
با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. سریع رفت پیشش.با نگرانی گفت:
-بابا کجاست؟
امیررضا هم نگران شد:
_مغازه..چی شده مگه؟!
-بریم.
-کلاست؟!
-ولش کن،بریم.
هردو سوار شدن.امیررضا پرسید:
_چیشده؟!
_نمیدونم.فقط تندتر برو.
وقتی رسیدن، مغازه رو نشناختن.
یه کم به اطراف نگاه کردن.همین مغازه بود.
حاج محمود فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت، ولی هیچ وسیله ای توش نبود. خالی خالی بود.فقط میزکار حاج محمود وسط فروشگاه بود که اونم خالی بود. امیررضا با پدرش تماس گرفت،
خاموش بود.به مغازه کناری رفت.بعد احوالپرسی گفت:
_مغازه ما چیشده؟! پدرم کجاست؟!
-صبح که اومدیم دیدیم مغازه شما رو خالی کردن.یعنی جارو کردن.همه چیز بردن.فقط هم مغازه شما رو خالی کردن. از هیچکدوم دیگه،هیچی کم نشده.حاج نادری الان کلانتریه.
-دوربین ها چیزی نشان ندادن؟!
-نه،طرف حرفه ای بوده.
-بابام حالش خوب بود؟
-آره،حاج محمود آروم بود.پلیس اومد، چند تا سوال پرسید،بعد باهم رفتن کلانتری.
امیررضا تشکر و خداحافظی کرد و رفت پیش فاطمه.به فاطمه گفت:
_تو از کجا فهمیدی؟
-هر بلایی سر ما میاره،بهم خبر میده..بابا حالش خوب بود؟
-آره،کلانتریه..تو رو میبرم خونه،بعد میرم پیش بابا.
فاطمه چیزی نگفت،
و امیررضا حرکت کرد.وقتی فاطمه رفت تو خونه و در بست،حرکت کرد.
حاج محمود تو راهرو کلانتری نشسته بود.وقتی امیررضا رو دید با تعجب گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟! مگه نگفتی فاطمه تا ظهر کلاس داره؟! تو دانشگاه ولش کردی؟!
-نه بابا،بردمش خونه.
-میدونست؟!
-بله،پسره بهش گفته بود.
-حالش خوب بود؟
-بله،نگران شما بود.
حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸