#قسمت_شانزدهم
شاید چون خودم از این صحنه های پدر دختری با بابام نساختم آنقدر این صحنه به چشمم قشنگ میاد .
در احوالاتم غرق بودم به صحنه رو به روم خیره بودم که ناگهان یاد شعر قشنگی از مولانا افتادم
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقی ام که غرقست اندرین
عشق های اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان
وزنه هم افهام سوزد هم زبان
واقعاً که این شعر کافی بود تا کسی متوجه احوالات من بشه . دوباره با افسوس زیر لب با خودم تکرار کردم
وزنه هم افهام سوزد هم زبان
با صدای خورشید به خودم اومدم
خورشید : مامانی ، تولوخدا ، بابا داله منو ققلک میده ( مامانی توروخدا بابا داره منو قلقلک میده )
با لبخند رو به دختر کوچولوم گفتم : عزیزم مشکلتو خودت با بابات حل کن ، من توی این مسایل دخالت نمیکنم
خورشید از خنده اشک از چشماش پایین میومد .
امیر علی با حرفی که زدم خندش شدت گرفت و دست از قلقلک دادن خورشید برداشت .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_شانزدهم
ادامه بیا مشهد
فکر کردم دوباره حالت موج گرفتگی و... خواستم او را ببریم گوشهای از حرم، اما نگذاشت. گفت: میخواهم وضو بگیرم و وارد حرم شوم.
کنار حوض نشستیم و وضو گرفت. وارد حرم شدیم. آهسته آهسته جلو رفتیم. من و علیرضا هر دو زیر کتفهای علی را گرفتیم و نزدیک ضریح شدیم. نمیدانم چطوری، ولی دیدم جمعیت ارام ارام کنار رفت و راه ما باز شد!! مردم حواسشان به ما نبود، علی در شرایطی بود که حتی نمی توانست عصب پایش را زمین بگذارد. عصب پا کاملا از بین رفته بود.
تقریباً رسیده بودیم به نزدیک ضریح که علی یکباره از خود بیخود شد و فریاد زد: یا مهدی... ناگهان ما را کنار زد و با همان پایی که تا لحظاتی قبل هیچ عصبی نداشت، شروع به دویدن کرد!!!
ما هم داد زدیم و میخواستیم او را بگیریم. وقتی مردم متوجه شفا یافتن علی شدند، ریختند و پیراهنش را میکشیدند برای تبرک! یکباره حرم حالت عادی خود را از دست داد. صدای گریه و صلوات و...
خادمین وقتی این صحنه را مشاهده کردند، سریع او را گرفتند و با ما به اتاق خودشان که پنجرهاش رو به مسجد گوهرشاد باز میشد بردند.
مردم جمع شده بودند. خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد. جانبازی که با صندلی چرخدار آمده و عصب پایش قطع بود، حالا با پای خودش راه میرود! شب شده بود. مردم منتظر بودند تا علی برایشان صحبت کند. بالاخره روبروی منبر صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مسجد گوهرشاد قرار گرفت و برای مردم صحبت کرد.
گویی آنجا یک نفر را میدید! علی شروع به صحبت کرد. با زبان فارسی سلیس، بدون لهجه! سخنان او اکثراً تربیتی بود. بعد از اتمام صحبتها یکباره بیهوش شد و روی زمین افتاد. یکی از حرفهایش این بود که برای ظهور امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنید، برای امام دعا کنید و کودکانتان را با سورههای قرآن بزرگ کنید و... بعد از آوردن آب قند حالش بهتر شد. بلند شد، ترسیدیم میان مردم برویم چون مردم منتظر ما بودند یکی دو ساعت خادمها ما را نگه داشتند.
آن شب وقتی برگشتیم منزل، صاحب خانه متعجب و نگران شد!
گفت: شما یک جانباز داشتید که با صندلی چرخدار آمده بود و الان؟! از مشهد برگشتیم مراغه. خبر همه جا پیچید. خیلیها به دیدن علی آمدند.
#ادمین_تیام
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شانزدهم
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید.
اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه.
تو راه فاطمه منتظر بود،
پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود.
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت:
_بشین.
فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت:
_چند وقته مزاحمت میشه؟
فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت:
_من کار اشتباهی نکردم با...
حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت:
_جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟
فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت:
-خیلی وقت نیست.
-یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟
-شش ماه.
امیررضا عصبانی شد،بلند گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟
-نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم.
حاج محمود گفت:
_بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!!
زهره خانوم نگران گفت:
_به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟!
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟
فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
-بله.
همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت:
_دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!!
فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت:
_برای چی مزاحمت میشه؟
فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد.
-من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم.
امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد:
-امیر
امیررضا ایستاد.
-از حیاط بیرون نرو.
امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگه رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت.
فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت:
_فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم.
-چشم.
به اتاقش رفت.
از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست.
زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت.
زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین.
-وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت #اعتماد داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد..
فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد.
دو روز گذشت،
و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت:
_بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم.
-دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی.
-اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟
حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸