eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
464 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
مریم زمانی که وارد اتاق شدم روی تخت نشستم ‌ . واقعاً رفتارهای امیر علی امشب عجیب بود . نمیگم اینکه خورشید رو بوسید و باهاش بازی کرد عجیب بود ، چون امیر علی همیشه عادت داره به خورشید زندگیمون اهمیت زیادی بده و باهاش مدام بازی کنه . اینکه ظرف ها رو شست هم عجیب نبود چون امیر علی همیشه توی کارهای خونه کمک میکنه به من . ولی با تمام این وجود نگاه امیر علی خیلی برام نامفهوم و شاید نگران کننده است . نگاهش بوی دلتنگی میداد . امروز برخلاف روز های دیگه سر شهادت و این موضوع ها باهام وارد بحث نشده بود فقط لبخند زد و سعی کرد آرومم کنه . با وجود فکر و خیال های زیاد و پراکنده ای که داشتم به خواب رفتم . دم دمای صبح نمی‌دونم شاید ساعت چهار یا چهار نیم بود که از خواب بیدار شدم . صدای خش خش میومد . هنوز اذان صبح نداده بود . به سختی بلند شدم . به سمت در اتاق رفتم برام عجیب بود که امیر علی نیست ، چون هنوز اذان نداده که بگم پاشده رفته نماز بخونه . با شک و تردید به سمت در اتاق حرکت کردم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه ماجرای شفا او را به دکترهای مختلف بردیم و جواب رد دادند. تا اینکه از وقتی سوار قطار شدیم، گویا در خواب آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیده و آقا را صدا می‌کرد. الان که بیدار شد چشمانش بینا شده (صلوات حضار) این موضوع نه تنها در خود بنده، بلکه در سایر دوستان یک حالت عجیبی ایجاد کرد. مثل اینکه به عاشقی از معشوق صحبت کنند. بنده و دوستان، تو دلمان حالی این چنین داشتیم. مثل اینکه ما هم می‌رویم که آقا را زیارت کنیم. خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر. بعد از چند روز دیدیم در بیسیم گفتند که امشب ساعت ۲ خط آتش می‌باشد. شب بلند شدیم. همه به خط رفتیم. برادران به خط آمدند تیراندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر. با هم دوتایی در خط ماندیم. با کمی فاصله از هم. من هم خوابم می‌آمد. دیدم در نزدیکی دوستم یک خمپاره زدند. در من حالتی دست داد که عجیب بود. مثل اینکه چراغی به مقابل چشم‌هایم روشن شد. نگاه کردم. فکر کردم که منور زدند. سنگر کاملاً روشن بود. سرم را بلند کردم که منور را نگاه کنم ولی این نور در یک لحظه بود! با خودم گفتم: این چه نوری است!؟ قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده، یک مقدار خود را به طرف او کشاندم. با اسمش او را خواندم. دیدم که جوابی نمی‌آید. وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم آن عطر خیلی ناآشنا بود. هر چقدر او را صدا کردم جواب نمی‌داد. تا اینکه به نزدیک او رسیدم. او را بلند صدایش کردم. با سختی گفت: اینجا هستم، زخمی شده‌ام. گفتم: از کدام قسمت زخمی شدی؟ گفت: از قسمت سر. من هیجان زده گفتم: پاشو برویم سرت را ببندند. دیدم گریه کرد. من عصبانی شدم گفتم زود باش برویم سرت را ببندند. باز او گریه کرد و در همان حال گفت: وقتی جبهه می‌آمدی چه آرزو داشتی؟ گفتم: یک رزمنده چه آرزویی دارد؟ حتماً شهادت است. گفت آرزوی دیگرت چیست؟ من فکر کردم چه چیز می‌تواند باشد، چیزی به فکرم نرسید. یک دفعه گفتم: دیدار حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت کرد. تو راهروی کلانتری نشسته بودن.با خونسردی گفت: -خواهرت هم بخاطر تو هر کاری میکنه؟ امیررضا تازه متوجه شد، که افشین از اول نقشه داشته عصبیش کنه تا باهاش درگیر بشه.عصبانی تر شد ولی سعی میکرد آرام باشه.اما افشین دست بردار نبود.گفت: _بهتره فاطمه هم... امیررضا بلند شد و با پا محکم تو دهان افشین زد.دهان افشین پر خون شد. -اسم خواهر منو به زبان کثیفت نیار. -داداش!!! امیررضا و افشین سرشون رو برگردوندن. فاطمه بود که با تعجب و نگرانی به امیررضا نگاه میکرد. امیررضا گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟!! برو خونه. افشین گفت: _داداشت چقدر برات مهمه؟ اون که بخاطر تو هر کاری میکنه.تو هم بخاطرش... امیررضا نعره زد: _دهان تو ببند آشغال افسر پرونده از اتاق بیرون اومد و گفت: _چه خبره؟ به سربازی که مراقب امیررضا بود گفت: _بیارشون تو. امیررضا به فاطمه نگاه کرد و گفت: _جان رضا برو خونه. امیررضا و افشین رو بردن تو اتاق. فاطمه همونجا روی صندلی نشست.به زمین خیره شده بود و اشک میریخت. حالش خیلی بد بود.بهتر که شد،دربست گرفت و رفت خونه.تو راه با پدرش تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد. -ببخشید بابا،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین. -دخترم،اگه مطمئنی کارت درست بوده پس قوی باش.شاید امتحانه که تا کجا پای ایمان و عقایدت میمونی. -بابا،به رضا بگین من خونه م و پامو از خونه بیرون نمیذارم.خیالش راحت باشه. افشین کسی رو مامور کرده بود بعد از اینکه با امیررضا درگیر شد و راهی کلانتری شدن به فاطمه خبر بده. حاج محمود رسید. این بار امیررضا با افشین تو اتاق کلانتری بود.حاج محمود نگاه گذرایی به افشین کرد و سمت امیررضا رفت.افشین به رفتار حاج محمود با پسرش هم با دقت نگاه میکرد.امیررضا تا متوجه پدرش شد، ایستاد و با احترام سلام کرد. حاج محمود پسرش رو بغل کرد و آرام نزدیک گوشش گفت: _فاطمه گفت بهت بگم خونه ست و پاشو از خونه بیرون نمیذاره.خیالت راحت باشه. افشین نمیشنید حاج محمود به پسرش چی میگه ولی دید که امیررضا نفس راحتی کشید. حاج محمود از امیررضا جدا شد.... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸