eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
462 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
مریم غذا ها رو سر سفره چیدم قرمه سبزی حسابی جا افتاده بود مطمئنم امیر علی و خورشید هرچی بخورن سیر نشن سر میز نشستم منتظر موندم که بیان . بعد از چند لحظه صدای پدر دختر با هم اومد . با لبخند به شوخی هاشون به ناز کردنای خورشید و ناز کشیدنای امیرعلی نگاه کردم . امروز اصلأ خوب نبودم نمی‌دونم چرا هی بغض می‌نشست توی گلوم درست عین بختکی که قصد رفتن نداشت . میترسیدم روزی دیگه نتونم این صحنه رو ببینم اینکه خورشید آنقدر کنار امیر علی شاد بود منو کمی میترسوند چرا که اگر فقط اگر امیر روزی نباشه نمی‌دونم باید جواب دختر کوچولوم رو چی بدم صحنه ای که جلوی چشمام بود واقعاً ستودنی بود ، شاید اگر کسی این صحنه رو میدید انقدر براش جذاب نبود اما من عجیب عاشق این صحنه های پدر دختری هستم . عمیق به فکر فرو رفتم شاید چون خودم از این صحنه های پدر دختری با بابام نساختم ، انقدر این صحنه ها به چشمم قشنگ میاد . 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بیا مشهد 🌱فرزاد پاک‌نیا و داریوش بهمن‌پور🌱 زمان بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد. آن ایام یا با عصا و یا صندلی چرخدار این طرف آن طرف می‌رفت. رفتم سراغ علی که آماده حرکت شویم. ولی علی مرا به طرفی کشید. حال منقلبی داشت و گفت:《 فرزاد من خواب دیدم در باغی هستم. انگشترم را درآورده و از آب چشمه وضو گرفتم. (شهید) احمد سعادتی را در کنارم دیدم که به من گفت: علی نگذار پایت را قطع کنند. در همین حین متوجه شدم سیدی نورانی آنجاست. سید نزدیک شد و به من گفت: بیا مشهد در یکی از پنجشنبه‌ها بیا مشهد من شفایت می‌دهم. نگذار پایت را قطع کنند، ولی به این شرط که بعد از خوب شدن به جبهه برگردی.》 بعد گفت: فرزاد به همین خاطر باید برویم مشهد. کمی به این خواب فکر کردم. گفتم آخه با این حالت که نمی‌شه. من نمی‌توانم به تنهایی تو را همراهی کنم. با اصرار او رفتیم تهران. اتفاق آقای بهمن‌پور، یکی از دوستانم که در جهاد فعالیت می‌کرد را دیدیم. به ایشان گفتم: ما عازم مشهد هستیم شما هم می‌آیی!؟ قبول کرد و همراه ما آمد. در حالی که از ماجرا خبر نداشت. بالاخره سه نفری راهی مشهد شدیم. وقتی رسیدیم به طور اتفاقی پنجشنبه بود. اتاق گرفتیم و بعد از غسل زیارت، راهی حرم مطهر شدیم. آن زمان حرم کوچکتر و خلوت‌تر از حالا بود. وقتی وارد صحن شدیم، قرآن قبل از اذان شروع شد. دیدم حال علی دارد تغییر می‌کند!
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 چند روز بعد، فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. افشین در سمت فاطمه رو باز کرد، و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت. افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد. فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده. در اتاق باز شد، و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش. فاطمه تا پدرش رو دید، به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه. افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی و محبت به پدرش نگاه میکرد و باهاش صحبت میکرد. حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت: _ایشون از دختر شما شکایت کردن. حاج محمود به افشین نگاه کرد. افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.! حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن، که در باز شد، و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد. این همون آقای خوش تیپ بود، که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.! پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد، و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد. افشین به فاطمه خیره شده بود، تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت: -داداش ولش کن. اون پسر جوان امیررضا بود. افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد. به امیررضا خیره شد. معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه. یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش. حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده. اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم •سیرک وارونه• --- ¦ هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️ 🌿@asheghan_parvaz