🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه در ِس دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جان دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گفت
+عه بسه دیگه دختر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+آخی خیلی خب ببخشید
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم اخه میخاد بره پیش مادر مریضش دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتمیه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مثل جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم
بیرون نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویالییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم توکفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و
خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم
خبری نبود رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونهنشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سالم دخترم
_ سالم پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه)
_جایی میرین به سلامتی بابا؟ ....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
#قسمت_یازدهم
مریم از سر کلافگی صورتش را دست کشید ، قطره اشک سمجی از گوشه چشمش چکید جا نمازش را جمع کرد . صورتش را آب زد . مثل سایر مواقع سخت و طاقت فرسای زندگی اش نماز آرامش میکرد . زیر غذا را خاموش کرد تا آمدن امیرعلی ساعت ها مانده بود . و این عقربه ها چه ها با دل بعضی ها نکرده . چه زن هایی که مدت ها به این عقربه ها خیره ماندند چه مادر هایی که ساعت ها به این عقربه ها خیره ماندند و چه بچه های کوچک و مظلومی که به امید آمدن بابا هایشان ساعت ها عروسکشان را در آغوش میگرفتند به این عقربه ها خیره میشدند .
مریم میترسید ، به راستی که نمیدانست دل منتظر ماندن را دارد یا نه به راستی که عجیب گیج بود . و آن خانوم ( فاطمه جباری ) در مسجد حسابی فکرش را مشغول کرده بود
آن صحنه را به خوبی یادش میآید .
زمانی که گروهی از خانوم ها صحبت میکردند آن خانوم ( فاطمه جباری ) خیلی محکم رو به آن جمع گفت که افتخار میکند شوهرش به جنگ برود و خیلی خوشحال میشود که شوهرش شهید شود .
به راستی که مریم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و در دل گفت : چقدر دل گنده .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_یازدهم
ادامه گل سرخ
از دوستان پرسیدم که جریان چیست؟ گفتند: نصف شب سراسیمه از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن!
آن ایام تازه نماز شب را شروع کرده بود. رفتم سراغ علی.
کمی که آرام شد جریان را پرسیدم که چی شده؟
گفت: چیزی نیست. خواب دیدم. با اصرار به من گفت:《 ۱۲ تا پرنده سفید آمدند. دهان یکی از پرندهها یک گل سرخ بود. پرندهها آمدند و به من گفتند: آقا به شما سلام رساندند و این گل رو به عنوان هدیه به شما دادند. بعد من گل را گرفتم.》
علی بعد از این رویا تا صبح فردا بی تاب بود. وسط روز که کار ما کمتر بود گفتم: بیا مرخصی بگیریم و برویم آبادان برای حمام. چون وسایل استحمام در آن منطقه نبود، ما میرفتیم آبادان.
آن روز تقریبا ۵ روز به آزادی خرمشهر مانده بود. آماده حرکت شدیم که یکباره دشمن شروع به آتش کرد. خمپارهای به طرف ما آمد.
علی فرصت خیز برداشتن پیدا نکرد. خمپاره درست وسط دوتا پای علی به زمین خورد و منفجر شد! موج انفجار خمپاره، علی را از جا بلند کرد و به طرف ماشین اسقاطی که در چند متری ما بود پرت کرد. سرش به ماشین خورد و روی زمین افتاد!
من با دیگر رفقا به سمت او دویدیم. به سرعت او را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال دادیم.
من دیگر او را ندیدم. چون مرحله بعدی عملیات آغاز شد.
البته به ملاقاتش رفتم. من در بیمارستان دیدم با پرستارها شوخی میکند، با رزمندهها شوخی میکند و... نگو که این شوخیها در حال و هوای موجی بودنش است و خودش متوجه نیست!
عملیات آزادی خرمشهر آغاز شد و ما هم شرکت کردیم. خرمشهر آزاد شد. ما هم چند روز بعد برگشتیم.
مجروحین را نیز اعزام کردند. من دیدم که علی سیفی در مراغه مجروح ویلچری شده.
از من گلایه کرد که چرا آبادان نیامدی برای عیادتم؟
گفتم: چرا آمدم، اگه یادت باشه ۸۰۰ تومن بهت دادم که گذاشتی جیبت. (با لحن شوخی) نکنه اونم میخوای انکار کنی؟
#ادمین_تیام
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا لحظه آخر منتظر بود، دوباره نگاهش کنه، ولی پویان دیگه برنگشت، تا برای بار آخر به افشین نگاه کنه.
وقتی هواپیما پرواز کرد،
افشین ناراحت شد که بخاطر #کینه و #غرورش، عزیزترین آدم زندگیش رو ناراحت کرد.
هیچ وقت پویان رو اونقدر ناراحت ندیده بود.
یه راست رفت خونه ش.
تصمیم گرفت بیخیال فاطمه نادری بشه؛بخاطر پویان.
چند روز از رفتن پویان گذشت.
روزهای افشین طولانی و کسل کننده بود.برای سرگرمی دانشگاه میرفت. حوصله هیچکسی رو نداشت.
از قیافه ش معلوم بود بداخلاق تر از همیشه ست.هیچکس حتی پسرها هم نزدیکش نمیشدن.
روی نیمکتی نشسته بود،
و چشمش به تلفن همراهش بود که دختری چادری از جلوش رد شد.سرشو آورد بالا،مریم مروت بود.
یاد پویان افتاد.
با خودش گفت پویان هم چه سلیقه ای داره.آخه این دختر چی داره مثلا؟!
از روبه روی مریم،فاطمه نزدیک میشد. مریم گفت:
-سلام دختر خوب،کجایی پس؟!
فاطمه هم لبخند زد و گفت:
-سلام عزیزم.جای پارک پیدا نمی...
نگاهش به افشین افتاد،
لبخندشو جمع کرد، مسیرشو عوض کرد و با مریم رفتن.افشین به رفتن مریم و فاطمه خیره بود،
که کسی کنارش نشست و گفت:
_نمیخوای سیلی ای که بهت زده تلافی کنی؟
نگاهش کرد.
آریا بود،شرورترین پسر دانشگاه.با تمسخر به افشین خیره شده بود. افشین بلند شد که بره،
آریا گفت:
-میتونم کمکت کنم که انتقامتو ازش بگیری.
افشین داشت وسوسه میشد،
ولی به آریا نگاه هم نمیکرد.آریا گفت:
-باعث خجالته که یه دختر بزنه تو گوشت و جلوی همه سکه یه پولت کنه. بخاطرش با صمیمی ترین دوستت دعوات بشه ولی تو ازش انتقام نگیری.
افشین یاد پویان افتاد،
یاد نگاه آخرش،حرف آخرش.تو دلش گفت بخاطر پویان فراموشش میکنم.
بدون اینکه به آریا نگاه کنه،رفت.
دو هفته بعد،
از پیتزافروشی بیرون اومد و سمت ماشینش میرفت.
جلوتر پسری کنار خیابان ایستاده بود. ماشینی براش ترمز کرد.
راننده دختری باحجاب بود.
دختر شیشه ماشین رو پایین داد و با لبخند گفت:
_به به.. آقای خوش تیپ..افتخار میدید درخدمت باشیم؟
پسر هم با لبخند سوار شد.
افشین به دختر خیره شده بود.خشکش زده بود.فاطمه نادری بود.
ماشین حرکت کرد و رفت.
ولی افشین هنوز به جایی که ماشین ایستاده بود،نگاه میکرد.
تو دلش داد میزد.
این دختره که خودش اینکاره ست. تحویل بگیر آقاپویان، جات خالی خواهرتو ببینی. دختره فیلم بازی میکرده برات.
اون شب تصمیم گرفت،
هم کاری کنه که فاطمه ازش عذرخواهی کنه،هم آبروش رو ببره.
از فردای اون شب،
مرتب میرفت دانشگاه،نه برای کلاس، برای فهمیدن برنامه فاطمه.
مریم داروسازی میخوند و فاطمه پرستاری. فقط یکی از کلاسهاشون مشترک بود.اما معمولا باهم برمیگشتن خونه.
مریم و فاطمه باهم سمت ماشین فاطمه میرفتن.فاطمه سویچشو از کیفش درمیاورد که موتورسواری کیفش رو دزدید.
مریم گفت:
-حالا تو کیفت چی بود؟
-به کاهدون زده.آخه تو کیف دانشجو جماعت چی پیدا میشه جز جزوه؟..آخ.. جزوه هام..
و خندید.
-از دست تو! دزد کیفتو زده میخندی؟!! پول و مدارک شناسایی نداشتی توش؟
-فقط کارت دانشجوییم توش بود.پول نقد هم اونقدی توش نبود.گوشیم بود و جزوه هام.
مریم نگران گفت:
-تو گوشیت چیزی نداشتی؟
-چی مثلا؟
-عکس و فیلم خصوصی؟
-نه بابا.من با گوشیم عکس و فیلم بی حجاب نمیگیرم...سویچ رو به مریم نشان داد و گفت:
_شانس آوردی سویچمو از کیفم درآوردما وگرنه الان باید به خرج جناب عالی میرفتیم خونه.
-چه دل گنده ای تو.من اگه جای تو بودم الان نمیتونستم رانندگی کنم.
-آخ مریم،جزوه هامو چکار کنم؟
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم
#قسمت_یازدهم
•سیرک وارونه•
---
#کتاب ¦ #عاشقان_پرواز
هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️
🌿@asheghan_parvaz