🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهارم
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته
های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سالم کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که
یه نگاه بهش بن دازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم
میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود
زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه
چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا االن من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم
0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و
حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون
کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از
خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی الت و
بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا
از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معموال خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو
میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم
میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و
اطالعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تک دختر قاضی بودن این مشکالتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخالقم بود با اینکه چادری
واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وار د کالس شد و سالم علیک کردیم متوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه
های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
#قسمت_چهارم🌸✨
لبخند غمگینی زدم چون باید از عزیز خانم خداحافظی میکردم .
کیسه ها رو بالا آوردم و نون رو روی اون یکی دستم انداختم .
من : عزیز خانم این کیسه ها رو میزارم براتون توی حیاط .
در حالی که داشت با کلیداش ور میرفت تا کلید در آبی رنگ منبت کاری شده رو پیدا کنه گفت : میگما تو اسمتو نگفتی دختر جون .
من : اسمم مریمه عزیز خانم ولی شما همون دختر جون منو صدا کن .
لبخندی زد و باشه ای گفت . کیسه و نون ها رو با یه دست گرفتم و کلید ها رو از عزیز خانم گرفتم و گفتم : بدید من ، من براتون باز میکنم .
لبخند مهربونی زد و گفت : مرسی دختر جون ، من دیگه این چشام نمیبینه
در رو سریع باز کردم و شونه ام رو عقب کشیدم و گفتم : بفرمایید حاجی ، نه چیز منظورم همون عزیز خانم
لبخند خجلی زدم که نگاه کشنده ای به سمتم حواله کرد و گفت : شانس آوردی کامل نگفتی دختر جون که با این عصا یدونه میزدم فرق سرت تا یادت بمونه من خونه خدا نرفتم .
خنده ای کردم به داخل اشاره کردم . سریع ازم با چادرش رو گرفت و به سمت داخل رفت از پشت بهش خیره شدم . کاش میشد کنارش مینشستم و ساعت ها گل های ریز قرمز و صورتی روی چادرش رو میشمردم . این زن انگار فرشته بی بالی بود که شیرین عسل فرستاده بود تا کمی از غم های زندگیم رو کم کنه . گل های چادرش همخونی عجیبی با صورت تپلیش داشت و این باعث میشد که یه دختری مثل من ساعت ها بهش خیره بشه و آرزو کنه هیچوقت پیرزنا از بین نرن تا بشه از وجودشون لذت برد. این زن عجیب بوی زندگی میداد .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_چهارم
ادامه ابتدای آشنایی
بعد انجمن اسلامی راه انداختیم. بنده چون دوره آموزش نظامی و عقیدتی دیده بودم، اسفند ۵۹ وارد سپاه شدم. از آن زمان هر وقت به پایگاه و یا سپاه میرفتیم، علی با من بود.
کانون نشر فرهنگی اسلامی ایجاد شد که سپاه عهده دار کارهای آن بود. کارهای تبلیغاتی، پلاکارد انقلابی و سیاسی آماده میکردیم و شب میآوردیم تو سطح شهر با علی سیفی پخش میکردیم.
بعد پایگاه المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو تشکیل دادیم. علی عضو پایگاه شد. ضمن اینکه عضو انجمن اسلامی هم بود. آنجا یک سری آموزشهای نظامی و عقیدتی با من گذراند. آن زمان به خاطره آموزش نظامی، اکثر وقت ما در کوه میگذشت. صبح میرفتیم کوه، غروب میآمدیم. در جریان آموزشهای نظامی، روی نیروها کار عقیدتی میکردیم.
یک بار آنها را بردیم کوه، کولهها و قمقمهها را خالی کردیم! برای خوردن و آشامیدن هیچ نداشتند! از آنجا تا امامزاده رفتیم.
۸ ساعت در راه بودیم. صبح ساعت ۸ راه افتادیم و حدود ۴ رسیدیم! وقتی رسیدیم همه خسته و کوفته بودند. ناهار خوردند و زیارتی کردند و نماز خواندند. علی خیلی مرد شده بود.
آن زمان برخی ها یه مقدار نسبت به نماز سست بودند. علی هم از آنها تاثیر گرفته بود. سعی من این بود که علی را بیاورم نماز جماعت. ما بیشتر نمازها را به جماعت میخواندیم.
علی رفته رفته افتاد تو مسیر مداحی و قرائت قرآن و... تو مسجد آقا محمد تقی روزهای پنجشنبه دعای کمیل میخواند. روزهای سهشنبه در منزل یکی از رفقا دعای توسل برگزار بود و علی مداحی میکرد.
بیشتر مداحیها و زمزمههایش مناجات حضرت علی (علیه السلام) در مسجد کوفه بود. اکثراً از این دعا استفاده میکرد. حالا یک پا مربی شده بود.
آقای آرش عباسی از آن روزها میگفت: علی در کلاسهایی که در برگزار میشد، حدود ۱۰ دقیقه صحبت میکرد.
در آن مدت کوتاه خیلی شیوا و عالی مطالب را به ما منتقل میکرد. با آن سن کم تسلط خوبی روی بچهها داشت.
انگار بهش شرح صدر عطا شده بود. اصلاً در سختیها و مشکلات به هم نمی ریخت. با حوصله و صبر، تمامی مشکلات را حل میکرد.
عآشقـٰانِ پࢪواز
🔮داستان🔮 . #به_نام_خدای_مهدی #قلبم_برای_تو❤❤ #قسمت_سوم . 🔮از زبان مریم... . سوار اتوبوس شدیم و حرکت
🔮داستان🔮
.
#به_نام_خدای_مهدی
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت_چهارم
.
رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه..
از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت☺
تانک های وسط میدون دوکوهه
حسینیه حاج همت...
ساختمونهای دوکوهه...
همه چیز شبیه عکسهایی بود که دیده بودم...
حس میکردم تو خوابم...
یه حس خوبی داشتم...
غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید...
کم کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت...
داشتیم میرفتیم که زهرا گفت:
-مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم...
-باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم...
-باشه...یه عکسه دیگه همش😊
-زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟
-باز چی شده؟؟😯
-اون سه تا پسرا که شکلک در میاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن😐..ولش کن عکسو...بریم بعد نماز میگیریم...
-بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه😕
-نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی...😑
-باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم 😐
.
.
🔮از زبان سهیل
یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟!
-فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل 😂
بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش
باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها😜
در حال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد...
برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ...
.
آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟!
-با مایی اخوی ؟!😯
-بله😐
-اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی😂😂
-لااله الا الله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میزنن...
-چشم حاج آقا😁
.
-ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما
-باشه..بریم...
-آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک😆
-نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟😨
-نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری 😂😂
.
-بچه ها؟!
-جان داش سهیل؟؟
-اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن...
-ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم 😂😂
-تو آدم نمیشی😑...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن
-رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه 😂
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#ادامه_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهارم
خداحافظی کرد و رفت.
سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن.
کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت:
-خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد.
همه خندیدن.
افشین متوجه شد،
که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود.
اصلا با دخترها نبود.
با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند.
افشین نزدیکش نشست.
پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد.
افشین تعجب کرد.
به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد.
صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد،
بلند شد و به آشپزخونه رفت.
بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت:
-تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟
بازهم پویان سکوت کرد،
و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود.
دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد،
که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد.
به ویلای پدر پویان رفتن.
افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت:
-کی میخوای حرف بزنی؟
-چی بگم؟
-چند وقته چته؟...عاشق شدی؟
پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت:
-داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه.
افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی #تنها میشد.
-...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم.
-کی میرین؟
-چهار ماه دیگه.
هردو ساکت بودن.مدتی گذشت.
-پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده.
لبخندی زد و گفت:
-چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟
-عاشق شدی؟
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم
#قسمت_چهارم
•یکی بخر دوتا ببر•
[پـٰارت یـک]͜͡😃
---
#کتاب ¦ #عاشقان_پرواز
هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️
🌿@asheghan_parvaz
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم
#قسمت_چهارم
•یکی بخر دوتا ببر•
---
#کتاب ¦ #عاشقان_پرواز
هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️
🌿@asheghan_parvaz