فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"امام رضا علیه السلام"
و میدونی یکی از چیزایی که عقل رو زیاد میکنه چیه⁉️👆
#سیدکاظم_روحبخش #هفته_دفاع_مقدس
سلام علیکم🌙
پارت گذاری رمان ✨سعی کردم مریم مقدس باشم✨ تقدیم نگاه پاکتون💛
#پارت۱۰/۱۱/۱۲
#قسمت_دهم
و این مریم بود که پس از اندکی تامل به زبان آمد
مریم : ا..امیر علی ؛ امیر ...من باید برم ... مراقب خودت باش
امیر علی که متوجه حال نه چندان خوب مریم شد سعی کرد مکالمه را کوتاه کند کارهایش را سریع انجام دهد تا به خانه برگردد و با مریم صحبت کند تا بلکه کمی از نگرانی هایش را بکاهد
مریم گوشی را قطع کرد چادرش را درآورد . به سمت آشپزخانه رفت و تک تک وسایل قرمه سبزی را درآورد و شروع به پختن غذای محبوب خانواده کوچکش کرد .
برنج را که دم کرد . وضو گرفت و سپس به سمت جا نماز و چادر سبز رنگ یشمی اش رفت تا نمازش را بخواند . این کار بهترین روش برای دادن آرامش به قلب پر از نگرانی مریم بود .
بعد از خواندن نماز هایش همان جا نشت تسبیحش را در دست گرفت و تک تک جملاتش را آماده کرد تا به خورشید بعد از رفتن امیر علی بگوید تا کمی دل بچه آرام بگیرد . هرچند امیر علی هنوز کار های رفتنش را نکرده بود ولی مریم به خوبی میدانست امیر آنقدر آدم پیگیری هست که تا کار های اعزامش تایید نشود دست بردار نیست .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_یازدهم
مریم از سر کلافگی صورتش را دست کشید ، قطره اشک سمجی از گوشه چشمش چکید جا نمازش را جمع کرد . صورتش را آب زد . مثل سایر مواقع سخت و طاقت فرسای زندگی اش نماز آرامش میکرد . زیر غذا را خاموش کرد تا آمدن امیرعلی ساعت ها مانده بود . و این عقربه ها چه ها با دل بعضی ها نکرده . چه زن هایی که مدت ها به این عقربه ها خیره ماندند چه مادر هایی که ساعت ها به این عقربه ها خیره ماندند و چه بچه های کوچک و مظلومی که به امید آمدن بابا هایشان ساعت ها عروسکشان را در آغوش میگرفتند به این عقربه ها خیره میشدند .
مریم میترسید ، به راستی که نمیدانست دل منتظر ماندن را دارد یا نه به راستی که عجیب گیج بود . و آن خانوم ( فاطمه جباری ) در مسجد حسابی فکرش را مشغول کرده بود
آن صحنه را به خوبی یادش میآید .
زمانی که گروهی از خانوم ها صحبت میکردند آن خانوم ( فاطمه جباری ) خیلی محکم رو به آن جمع گفت که افتخار میکند شوهرش به جنگ برود و خیلی خوشحال میشود که شوهرش شهید شود .
به راستی که مریم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و در دل گفت : چقدر دل گنده .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_دوازدهم
زینگ ، زینگ .... صابحخونه ، کسی خونه نیست ؟؟! مریم خانم .
مریم یک دستش را خلیل بدنش کرد و به سختی بلند شد . کمی گذشت ، تازه به یاد آورد که کنار سجاده به خواب رفته .
مریم
به خودم اومدم . دو ساعتی میشد که به خواب رفته بودم .بلند شدم . از پشتدر صدای خجسته خانم ( زن همسایه ) میومد . در رو به آرومی باز کردم . هنوز چادری که باهاش نماز خوندم روی سرم بود .
دستی روی صورتم کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم .
با ظاهری خندان اما دل نگرانم لب زدم : سلام خجسته خانم خوب هستید ؟ جانم ؟!
خجسته خانم مثل همیشه لبخند پهنی به من هدیه کرد و با لحن مهربونی گفت : مریم جان ، خواب بودی مادر ؟ بیدارت کردم ؟ ببخشید عزیز دل
سعی کردم مثل خودش خوش برخورد باشم پس با لحن بشاشی گفتم : خواب که بودم ولی الان باید دیگه بیدار میشدم چون باید برم مهد ، خورشید رو بیارم
خجسته خانم : خب دخترم ، بیا این آش پشت پای محمد !
سپس در حالی که اشکش را با پشت روسری گل گلی اش پاک میکرد گفت : اما میدونی چیه اصلأ دلم راضی نیست . نگرانم
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم : انشالله که میرن و سلامت برمیگردن ، نگران نباشید ، ایشالله که خیره
سری تکان داد و گفت : آره راست میگی دخترم ، بیا این ظرف بگیر سنگینی میکنه رو دستم .
سریع ظرف رو گرفتم و گفتم : یه ثانیه وایسید حالیش بکنم بشورم بیارم براتون
خجسته خانم دستش رو گذاشت روی ساعد دستم و گفت : لازم نیست مادر جان ، شب زده آقا امیر علی بیاره دم در . الان عجله ای ندارم . من برم . مراقب خورشید باش . خدافظ عزیز جان
لبخندی زدم و خداحافظی کردم .در رو بستم و اومدم داخل .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
برای زندگی کردن در این گوشهی دنیا،
آدم باید از فولاد باشد تا دوام بیاورد ...!✨🙂
شبتون مهدوی