سلام🤗
عیدتون مبارک 😍
یه هدیه ی خاص براتون داریم
ابتدا نیت کنید و از بین عدد ۱ تا ۱۰ یک عدد انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید و هدیه تون رو دریافت کنید😉
پاکت 1️⃣
پاکت 2⃣
پاکت 3⃣
پاکت 4⃣
پاکت 5⃣
پاکت 6⃣
پاکت 7⃣
پاکت 8⃣
پاکت 9⃣
پاکت 0⃣1⃣
دوستان این نامهها برگرفته از توقیعات امام زمان برای شیعیانشون هست.
این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه ی زیبا رو بهشون عیدی بدین☺️
سلام علیکم🌙
پارت گذاری رمان ✨سعی کردم مریم مقدس باشم✨ تقدیم نگاه پاکتون💛
#پارت۱۳/۱۴/۱۵
#قسمت_سیزدهم
در رو بستم و اومدم داخل . به ساعت نگاه انداختم .
خدای من ساعت شش شده بود و من هنوز خورشید رو نیاورده بودم خونه .
بدو بدو به سمت تلفن رفتم و شماره مهد رو گرفتم
بعد از چند ثانیه خانم رضایی ( مدیر مهد ) گوشی رو برداشت
صالحی : سلام , بفرمایید
من : سلام خانم صالحی خوب هستید من مریم جلیلی هستم راستش یادم رفت بیام دنبال خورشید . اگر میشه یه ربع نگهش دارید تا برسم .
صالحی : بله بله خوب هستید خانم جلیلی ، پدر خورشید نیم ساعت پیش اومد دنبالش .
با تعجب گفتم : امیر علی ؟
صالحی : ... بله.... مشکلی پیش اومده ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خیر ممنونم خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم . تازه داشتم آروم میشدم که یکی در خونه رو به صدا درآورد .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمن_چهاردهم
گوشی رو قطع کردم .تازه داشتم آروم میشدم که یکی در خونه رو به صدا درآورد . و بعدش صدای خنده های شیرین خورشید و صدای امیرعلی از پشت در اومد .
بلند شدم و در رو باز کردم .
خورشید تا منو دید پرید بغلم و گفت : مامانی امروز بابایی تومد تنبالم ( اومد دنبالم )
روش رو کشیدم و بوسش کردم و گفتم : آره عزیزم ولی حسابی مامان نگران شد . برو دست و صورتت رو بشور بیا شام بخوریم
خورشید : تشم ( چشم )
من : آفرین قشنگم برو .
خورشید رفت و من و امیر علی موندیم . بهش نگاه کردم ، هنوز از دستش دلخور بودم . نمیتونستم قبول کنم از بین این همه آدم چرا امیر من باید بره جنگ ، چرا آنقدر عشق شهادت داره . گاهی اوقات حتی حس میکنم که من و خورشید اصلا براش مهم نیستیم و اون فقط به فکر جنگ و شهادته .
با لحنی که شادی درونش خشکیده بود گفتم :سلام ، دست و روت رو بشور بیا شام .
سپس میخواستم برم که امیر علی گفت : مریم جان ، عزیزم شما هنوز که دلت با رفتنم صاف نشده . به خدایی که میپرستیش به خدایی که میپرستم اگر که بگی نرَم نمیرم .
دوباره بغض توی گلوم چمباته زد و اشک توی چشمام جمع شد .
با صدای لرزونی گفتم : راضی ام اما میدونی تنها دلیلش چیه . اینکه فقط یک ثانیه فقط یک ثانیه امیر علی ، زمانی که فکر میکنم دختر بچه ها یا پسر بچه های کوچولویی مثل خورشید دارن اونجا هستن و هر روز خونه های اونا میشه سنگر جنگ بهت اجازه میدم بری .
به سمت امیر برگشتم و گفتم : اما اگه بری و برنگردی مدیونی ، چون نمیدونم باید به خورشید چی بگم .
امیر علی لبخندی زد و برای این که جو بینمون عوض بشه دستش رو بالا آورد و مثل احترام نظامی گفت : اطاعت فرمانده .
لبخند کم جوانی زدم و گفتم : حالا برو دست و صورتت رو بشور ، خورشید رو هم بیار .
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_پانزدهم
مریم
غذا ها رو سر سفره چیدم قرمه سبزی حسابی جا افتاده بود مطمئنم امیر علی و خورشید هرچی بخورن سیر نشن
سر میز نشستم منتظر موندم که بیان . بعد از چند لحظه صدای پدر دختر با هم اومد . با لبخند به شوخی هاشون به ناز کردنای خورشید و ناز کشیدنای امیرعلی نگاه کردم . امروز اصلأ خوب نبودم نمیدونم چرا هی بغض مینشست توی گلوم درست عین بختکی که قصد رفتن نداشت .
میترسیدم روزی دیگه نتونم این صحنه رو ببینم اینکه خورشید آنقدر کنار امیر علی شاد بود منو کمی میترسوند چرا که اگر فقط اگر امیر روزی نباشه نمیدونم باید جواب دختر کوچولوم رو چی بدم
صحنه ای که جلوی چشمام بود واقعاً ستودنی بود ، شاید اگر کسی این صحنه رو میدید انقدر براش جذاب نبود اما من عجیب عاشق این صحنه های پدر دختری هستم . عمیق به فکر فرو رفتم شاید چون خودم از این صحنه های پدر دختری با بابام نساختم ، انقدر این صحنه ها به چشمم قشنگ میاد .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عآشقـٰانِ پࢪواز
«🕊🌸»
روزعروسیشخستہشدهبود . .
مدامدرگیـرڪارهابـودورفـتوآمـدوهۍ
شوخۍمیڪرد . .😅
بہهرڪسۍمیرسیدمیگفت:زننگیر؎ها
ببینبہچہروز؎افتادمزننگیر . .🤭
حتۍبہخواهرهامیرسیدمیگفت:
آبجۍزننگیریا🙂😂!"
#شھیدمحمدتقۍسالخورده
‹ 🌷✨⇢ #شهدا ›
#طنز_جبهه😜
⭕️ورود ترکش ممنوع⛔️
دکتـــ👨🏻⚕ـــر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی
ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕