eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۳ آسمان و زمین تیره و تار بود از ناله‌ای که سکوت شب را میشکست، هق هق دختری در فراق پدر و واگویه های زنی جوان که هنوز نفحات روح پدر را در کنارش داشت اما به یغما رفتن یادگار و راه او را با چشم خود میدید و خون جگر میخورد،... تمام دردها باهم شده بود و این ناله محزون‌تر از همیشه بر آسمان میرفت، صدای ناله از طرف مسجد می آمد... نه از مسجد و نه از منزل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله بلکه از منزل علی و زهرا علیهماالسلام، همان خانه‌ای که زمانی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله مسجد را بنا کرد، دستور داد تمام درهایی که به مسجد باز میشوند، به جز درب این خانه بسته شود... آخر این خانه و اهلش با بقیه‌ی مردم، توفیر داشت...آخر ساکنان این خانه، ذریه‌ی رسول الله بودند و حکم رسول خدا، بنا بر حکم پروردگار بود که خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش در مسجد نهی شود . تنها منزل علی علیه‌السلام و محمد صلی‌الله‌علیه‌واله که در مسجد خدا قرار گرفت... تا فرزندان این بزرگواران، فرزندان مسجد باشند و خداوند اینگونه برتری این خاندان را بر همگان فریاد زد.. یعنی بدانید که حرمتِ منِ پروردگار، حرمت این خاندان است، همانطور که خانه‌ی من، خانه‌ی این خاندان است..😭💔 فضه بارها و بارها این حکایت را از زبان اطرافیان شنیده بود، حکایت واقعی که ریشه در عشق خداوند به علی اعلی داشت. همگان به این امر خداوند واقف شدند و حتی وقتی عُمر نزد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله آمد و گفت : _اجازه دهید درب خانه ی من شکافی به اندازه ی یک چشم به مسجد باز باشد... پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله مانع شد و فرمود : _خداوند به موسی دستور داد تا مسجد طاهر و پاکیزه‌ای بنا کند که غیر از او و هارون و دو فرزندش، کسی در آن سکونت نداشته باشد، به من هم امر کرده که مسجد طاهری بنا کنم که جز خودم و برادرم علی علیه‌السلام و فرزندانش کسی در آن سکنی نگزیند.... و این یک اشاره از سوی پروردگار بود، اشاره ای که آشکارا همگان را به وجوب احترام این خاندان مطهر امر میکرد... حالا در این لحظات پر از التهاب و غم ناله‌ی زهرای مرضیه در رسای پدرش و درمظلومیت دینی که پدرش آورد و در غربت ولیِّ بلافصل بعد از پدرش، بلند بود... و فضه در التهاب این غم عظیم، مانند پروانه به دور بانویش میگشت تا اندکی او را آرام کند، اما چه آرام کردنی؟!چرا که خود عمق این درد را میفهمید و غم دل پنهان میکرد.. علیِ مظلوم، مأمور بود برای عمل به وصیت پیامبرش، وصیت اول را که همان غسل و تدفین وخواندن نماز بر پیکر او ،توسط امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، عمل نمود... و حالا نوبت اجرای دومین سفارش بود. پیش بینی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله از اقدامات قریش پس از ارتحالش،مانند تمامی سخنان ایشان،درست از کار درآمد و حالا نوبت دومین سفارش بود. و صدای محمد صلی‌الله‌علیه‌واله گوش او می‌پیچید : اگر یارانی پیدا کردی ،برای احقاق حق خود و اجرای حکمی که خداوند به عنوان ولایت برمسلمین، به تو عطا کرده ،قیام کن .... و چه سخت بود برای این مردترین مرد دوران، چه طاقت فرسا بود برای این ولیِّ تنها....چه نفس گیر بود برای این نَفسِ عالمِ خلقت.... فضه از ورای پرده شاهد بود که علی علیه‌السلام، نزد زهرایش زانو زد، اشک از دیدگان یارش پاک نمود، او با مهربانی نگاهش،با شرم در حرکات و مظلومیت سیمایش، با زبان بی‌زبانی حرفش را زد... و زهرا سلام‌الله‌علیها،این همسر و همزبان علی علیه‌السلام، ناگفته‌های مردش را شنید، به خاطرسنگینی باری که در شکم و غمی که در دل داشت، دست علی علیه‌السلام را تکیه‌گاه نمود و ازجابرخاست. فضه که حالا میدید عمق مظلومیت این خانواده را...با اشک چشم کودکان را آماده کرد...حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند، پشت سر مادر برخاستند و علیِ مظلوم هم در پی آنان روان شد.. اینان می‌بایست، میرفتند تا تصویری ازغربت و مظلومیت را خلق کنند، میرفتند تا بهانه‌ای به دست بهانه جویان ندهند...میرفتند تا حجت را تمام کنند....تا در روز رستاخیز برای کسانی که دوستی‌شان را داشتند روزنه ای نباشد که بگویند.... نیامدی...نگفتی....روشن نکردی....سکوت کردی و ما سکوتت را علامت رضایت دانستیم... علی و زهرا و حسنین علیهماالسلام باید حجت تمام می کردند... هر چند که دلشان داغدار بود.... هرچند که هنوز عروج پدر را باور نکرده بودند.... هر چند که هنوز کسی برای عرض تسلیت نزدشان نیامده بود... هرچند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۴ فضه تا جلوی درب بانو و مولا و فرزندانش را همراهی کرد و چون مقدر خداوند بود تا با آنها در این صحنهٔ مظلومیت همراه نباشد،... بیش از این جلو نرفت اما با چشم خود دید که : علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه‌های تاریک و غریب‌کش مدینه روان شد... حال که فضه تنها شده بود، بغض فرو‌خورده‌اش را شکست، چرا که نمیخواست جلوی این خانواده عزادار گریه کند و با گریه اش ، آتش به جگر پاره پارهٔ آنها بزند،.. اما حال که او بود و آسمان خدا ، روی حیاط خاکی خانه نشست و اشک از دیدگان روان کرد و‌خون دلش به غلیان افتاد و گویی مهتاب هم از آن بالا بر این غربت و بی‌کسی، خون گریه میکرد و علی همراه ستون‌های عالم خلقت،... میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او و اولادش زده بود را گوشزد کند، میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند،... میرفت تاشاید کسانی را که خود را به خواب زده‌اند، بیدار نماید... میرفت تا دیگر بهانه‌ای به دست بهانه جویان نباشد.... تا فردا نگویند... علی تو نگفتی....تو مارا به جهاد نخواندی... تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی.... علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خاموش کند ... علی، درب خانه ی تمام و و بدر و خیبر را یکی یکی میزد.... اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمیشد، اهل خانه صدای خود را خفه میکردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند... آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند، درب را نمی‌گشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی علیه‌السلام شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند. درب بعضی از خانه ها که زده میشد، صاحب خانه بی‌خبر از زننده ی درب، میگفت : _کیستی؟ و علیِ تنها، نمی گفت من علی ام، داماد پیامبرتان، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد صلی‌الله‌علیه‌واله،... بلکه آرام میفرمود : _باز کنید دختر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله پشت در است😭😭 و وای بر مدینه...وای بر این یاران بی وفا... به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریه‌ی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی سلام‌الله‌علیهما، مظلوم و مظلومه‌ی عالم را به کوچه‌ها کشانیدند... و کاش این ظلم همین جا پایان میگرفت و غصه‌های دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمی‌آمد.... علی علیه‌السلام درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر تو ای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!! وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!! و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علی علیه‌السلام و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی.... مگر علی علیه‌السلام ابوتراب نیست؟؟ مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟ چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت،از ابوتراب، حرکتی نکردی و با زلزله‌ای این شهر مظلوم‌کُش را کن فیکون نکردی؟ بالاخره درب آخرین خانه را هم زدند، آنطور که برمی‌آمد، همگان سخنان علی علیه‌السلام را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی علیه‌السلام جواب مثبت و قول یاری دادند. پس علی علیه‌السلام روی حرف و قول آنها حساب کرد، گرچه تاریخ نشان داد که این مردم فراموشکارند...اما علی علیه‌السلام به آنان فرمان داد تا هنگام صبح با سرتراشیده و اسلحه در دست برای هم پیمانی وشهادت آماده شوند و خود را به مکانی که تعیین نمود، برسانند تا با کمک هم قیام کنند ،تا دین محمد صلی‌الله‌علیه‌واله و آیین اسلام را از بیراهه به راه کشانند، اما...‌‌ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
لعنت الله علی القوم الظالمین🖤🖤😭😭😭
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۵ آن شب حزن انگیز، آخرشب ،فضه شاهد بود که مظلوم‌ترین و مقدس‌ترین انسان‌های روی زمین وارد خانه شدند و آن شب به روزی دیگر گره خورد، هنوز آفتاب سر نزده بود که فضه دید مولایش لباس رزم پوشید و دانست شاید جنگی در پیش باشد... صبح زود علی علیه‌السلام با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد...حیدر، این جنگاور میدان‌های سخت همو که جز او ‌کسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و‌ قلعه را فتح نمود... و این پیروزی شد کینه‌ای در دل یهودیان خیبرنشین، کینه‌ای که به گمانم اینک وقت سرباز کردنش بود. خود را به مکان موعود رساند و جز و و و که با سرهای تراشیده آماده‌ی جهاد بودند، کسی را نیافت...!!! علی علیه‌السلام که چشمش به این چهار نفر افتاد توصیه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در گوش مبارکش طنین انداخت : _اگر یارانی یافتی با آنان جهاد کن وگرنه جان خویش را حفظ کن و میان آنان جدایی نیانداز.... علی علیه‌السلام خوب میدانست که این طایفه‌ی پیمان شکن، پایش بیافتد خون علی که سهل است خون دختر پیامبرشان و نواده‌های او را بر زمین خواهند ریخت، پس دست نگهداشت... و رو به یارانش ،توصیه به نمود، اما برای اینکه، بر همه‌ی اهل مدینه و تمام دنیای آیندگان، حجت را تا حد اعلایش،تمام کند، شب دوم هم دوباره با همسر و فرزندانش به درب خانه ی مهاجرین و انصار روان شد و باز هم همان واقعه تکرار شد.... اما فضه خوب میدانست که علی ولیِّ خدا بود و کارهایش رنگ و بویی از احکام و تلنگرهای پروردگار داشت،... برای بار سوم،فرصتی دیگر به مدعیان مسلمان داد و برای سومین بار، شب هنگام بر درب خانه‌ی صحابه رفت و باز هم شب، چهل و چهار نفر قول یاری دادند و وقتی که سپیده دم سر زد، فقط همان چهار نفر، آماده‌ی جهاد بودند... و این است رسم خلقت، همان طور که در آیات قرآن نیز آمده «انَّ الله لایغیر ما بقومٍ حتی....» همانا خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند.... این رویه ی خداوند است و این قوم نادان لجوجانه بر انحراف دینشان پافشاری میکردند، بی خبر از این بودند که این بیراهه رفتنشان امتی را تا ظهور آخرین سلاله ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله منحرف میکند و بی شک گناه آیندگانی که نبودند و ندیدند، بر عهده ی همین کسانی هست که بودند و دیدند و بیعت کردند اما پس از ارتحال پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله،همه چیز را به بوته‌ی فراموشی سپردند و حکم پروردگار را نادیده گرفتند و دنیاطلبی خودشان را سرلوحه قرار دادند..... پس علیِ مظلوم ،خانه نشین شد... نه یارانی یافت که جهاد کند، نه به مسجد رفت که سر تسلیم فرود آورد و بیعت کند با بیعت شکنان....... فضه که خانه نشینی مولا را دید،میخواست از این مظلومیت فریاد برآورد تا تمام جهانیان بفهمند و بگوید: آهای مردم..آهای دنیا... بدانید، که علی علیه‌السلام قبل از خانه نشینی نکرد.. نیافت تا کند و کاش بودند یارانی که.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم نماز میام بقیه رو میذارم
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۶ فضه با چشم خود میدید که علیِ مظلوم، چون بی وفایی مسلمان نماها و حیله‌گری اهل مدینه را دید و یاری نیافت برای جهاد و احقاق حق خدا، به توصیه ی پیامبر ،«خانه نشینی» را برگزید... و مشغول جمع آوری و ترتیب قرآن شد و از خانه خارج نشد تا قرآن را به آنگونه که مامور شده بود، جمع کند... همه‌ی آنچه که بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل شده بود، آنچه قابل تأویل بود و ناسخ و منسوخ را جمع‌آوری نمود و با دست مبارک خود، آن را نگاشت. در یکی از همین روزهای خانه نشینی درب خانهٔ علی را زدند، فضه چادر به سر کرد و خود را پشت درب رسانید... و از زننده درب سوال کرد و وقتی متوجه شد چه کسی پشت در است ، خود را هراسان به مولایش رساند و‌گفت : _یا مولا، یا امیرالمؤمنین؛ ابوبکر که خود را خلیفه خوانده،قاصدی به درب فرستاده و پیغام داده : ای علی،از خانه بیرون آی و با ما بیعت کن! و علی علیه‌السلام، این مردترین مرد دنیا و تنهاترین ولیِّ زمان، به درب خانه رفت و جواب فرستاد: _من مشغولم و با خود قسم یاد کرده ام که عبا به دوش نیاندازم جز برای نماز ، تا قرآن را جمع آوری و مرتب کنم‌. وقتی این خبر به ابوبکر و عمر رسید، آن دو عبیده و مغیره را فراخواندند و از آنها نظریه‌ای خواستند، تا دوباره برخورد با علی را به شورا کشانند... همه نظرشان بر این بود که علی علیه‌السلام به پشت گرمی همسرش زهرا سلام‌الله‌علیها و عباس‌ بن‌ عبدالمطلب، عموی پیامبر است که با آنها بیعت نمیکن ، پس باید نقشه‌ای می‌کشیدند تا این دوحامی را از سر راه برمیداشتند...بحث شان به دراز کشید،... فاطمه (سلام الله علیها)را نمیشد به هیچوجه از علی(علیه السلام) جدا کرد،چون همگان واقف بودند که فاطمه، جانِ علی ست و علی نَفَس فاطمه..... کجا می شود بین جان و نفس جدایی انداخت؟؟؟همه میدانستند که اگر پایش بیافتد،علی در راه فاطمه جان میدهد و فاطمه خود را فدایی علی میکند.. همگان اقرار میکردند که زهرا همان حیدر است و حیدر همان فاطمه است. پس این روح در دوجسم را به هیچ وجه نمیتوان از هم جدا نمود....پس باید اول فکری به حال عباس میکردند، در این هنگام «مغیره بن شعبه» گفت: _به نظر من اول باید با عباس بن‌ عبدالمطلب ملاقات کنید و او را به طمع بیاندازید که برای تو و نسل‌هایت هم نصیبی از خلافت خواهد بود، با این سیاست او را از علی بن ابی طالب جدا سازید، زیرا اگر عباس بن عبدالمطلب با شما باشد، این خود دلیلی برای مردم ظاهربین است و مقابله ی ما با علی بن ابی طالب کار آسانی ست... ابوبکر و عمر و ابو عبیده این نظریه را پذیرفتند و هر سه با هم به سراغ عباس رفتند و این در حالی بود که چند روز بیشتر از رحلت پیامبر(صلی الله علیه واله) نمیگذشت... وقتی ابوبکر پیش روی عباس قرار گرفت گفت :.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۷ فضه شاهد بود که ابوبکر به همراه عده‌ای از صحابه به نزد عباس آمد و چون روبه‌روی ایشان رسید..ابوبکر بادی به غبغب انداخت، گلویی صاف کرد و گفت : _خداوند محمد(صلی الله علیه واله) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است. خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و «ریاست مردم را به خود آنها واگذار کرد تا خودشان، مصلحت خویش را به اتفاق ،اختیار کنند» مردم هم مرا به عنوان والی خود و مسؤل کارهایشان انتخاب کردند و من به یاری خدا هیچ سستی و حیرت و ترسی به خود راه نمیدهم و فقط به یاری خدا توفیق خواهم یافت، لکن مخالفی دارم که برخلاف مردم سخن میگوید و تو را پناه خویش قرار داده و تو هم قلعه ای محکم و خواستگاه و پناهی امن برای او شده ای!..ای عباس، تو هم باید یا بر آنچه که همگان اتفاق دارند و هم رأی شده‌اند، داخل شوی یا مردم را از عقیده‌شان برگردانی، حال ما پیش تو آمده‌ایم و پیشنهادی برایت داریم، ما میخواهیم سهمی از خلافت برای تو قرار دهیم تا برای تو و نسل بعد از تو این نصیب و سهم باشد، زیرا تو عموی پیامبری، اگر چه مردم با اینکه مقام تو و رفیقت علی را میدانند، اما در خلافت از شما رویگردانی کردند... در این هنگام عمر هم به سخن در آمد تا آتش حرف‌های ابوبکر را تندتر کند و عباس بن عبدالمطلب را به هر طریق شده با خود همراه کند... تا دست از حمایت علی(علیه السلام) بردارد، پس ادامه ی سخنان ابوبکر را گرفت و گفت: _به والله، از طرف دیگر ای بنی‌هاشم،بر پیامبرتان افتخار دارید،پیامبر از خانواده ی شماست...ای عباس؛ برای حاجتی نزد تو نیامدیم اما خوش نداریم که ایراد و فتنه ای بر سر آنچه که مسلمانان بر آن توافق کرده‌اند پیش آید و شما در مقابل ما قرار بگیرید، به صلاح خود و مردم نظر دهید!! عباس بن عبدالمطلب ،سخنان این دو را که نه مطابق با عقل و منطق و نه مطابق با حکم خداوند بود شنید... و در پاسخ گفت : _خداوند محمد(صلی الله علیه واله) را همانطور که گفتی به عنوان پیامبر و صاحب اختیار مردم مبعوث کرد، اگر تو خلافت را بنا به حکم و امر پیامبر گرفته‌ای که همگان میدانند این حق ماست که غصب کرده ای و اگر به درخواست مؤمنین است، ما هم از آن مؤمنین بودیم و لیکن از خلافت تو اطلاع نداشتیم و مشاوره و سؤالی هم در این مورد از ما نکردی و بدان ما هم به خلافت تو رضایت نمیدهیم ،زیرا ما هم از مؤمنان هستیم،اما تو را دوست نداریم و خلافت تو را قبول نداریم....اما اینکه گفتی برای من هم سهم و نصیبی در خلافت باشد؛ اگر خلافت اختصاص به تو دارد برای خودت نگهدار که ما احتیاج به حق تو نداریم و اگر حق مؤمنین است پس تو حق نداری راجع به حقوق آنان دستور بدهی و یا اظهارنظر بکنی و اگر حق ماست (که طبق امر پیامبر و حکم خدا از ماست) ما به قسمتی از آن راضی نمیشویم(یعنی خلافت را غصب کردی ، باید آن را بگردانی)....اما آنچه تو‌ گفتی ای عمر، که پیامبر از ما و شما است. بدان که پیامبر درختی است که ما شاخه‌های آن و شما همسایگان آن هستید، پس ما از شما سزاوارتریم...و اما آنچه گفتی که از خواسته‌های پراکنده میترسیم، بدان کاری را که شما آغاز کرده اید ،ابتدای پراکندگی و اختلاف است.....و خداوند یاری کننده است. و اینچنین بود که توطئه عمر و ابوبکر برای جلب حمایت عباس از خلافت غصبی‌شان، نافرجام ماند... و پس از این مناظره، عباس بن عبدالمطلب شعری سرود به این مضمون و در هر کجا و هر زمان آن را میخواند تا به گوش همگان برسد: گمان نمیکردم خلافت از بنی‌هاشم و از میان آنها از ابی‌الحسن علی علیه‌السلام، انحراف پیدا کند...آیا علی(علیه السلام) اولین کسی نیست که به طرف قبله نماز خواند؟ آیا او عالم ترین مردم به آثار و سنت های پیامبر نیست؟ آیا او نزدیک ترین مردم در دوران زندگی نسبت به پیامبر نبود؟ آیا او همان کسی نبود که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر یار او بود؟ همان کسی که آنچه همه ی خوبا‌ن دارند او به تنهایی دارد و خوبی های او در این مردم نیست...هان ای مردم؛ چه کسی شما را از او‌ جدا کرد؟ باید او را بشناسیم! بدانید که بیعت شما آغاز فتنه هاست!!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
و عالم و آدم شهادت میدهند، که سخنان عباس بن عبدالمطلب که خدا او را رحمت کند، عین حقیقت است،... براستی علی علیه‌السلام نیست مگر ولیّ بلافصل بعد از پیامبر(صلی الله علیه واله)، علی علیه‌السلام اولین مظلوم عالم ،همو ‌که عالم به بهانه ی وجودش ،موجودیت گرفت .... و ولایت علی نیست مگر از جانب خدا ،تا ما را محک بزند در عشق خودش...و خدا را بی‌نهایت شکر که ما ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه پیامبر را از ورای قرن ها شنیدیم و دل دادیم به دلدادگان الهی و جان می دهیم در راه این دلدادگی.... الهی مرحبا بر درگهت باد که مادر هم مرا با یا علی زاد 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۹ چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه‌ی خلیفه‌ی غاصب میگذشت، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانه‌ی مولا علی، بسنده کردند... آنها میخواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی چه کرد، آنها میخواستند با گذشت زمان و جا افتادن بیعت تازه‌ی مردم، بیعت گذشته را که پیامبر(صلی الله علیه واله) برای علی(علیه السلام) گرفته بود از خاطره ها محو کنند .... اما علی(علیه السلام) باید،یک بار دیگر حقی را که از آنِ او بود و حکم پروردگار در آن بود را دوباره برملا کند، او میخواست برای آخرین بار حجت را بر اهل مدینه تمام کند و در تاریخ ثبت نماید که علی(علیه السلام) حقش را جار زد... اما یاری نیافت تا به کمکشان خلافتی را که شده بود به صاحب اصلی اش برگرداند... فضه که چندین روز شاهد ماجرا بود و میدید که مولایش سخت به جمع آوری قرآن مشغول است حالا مشاهده کرد که :بعد از چند روز که قضیه ساکت مانده بود ، علی علیه‌السلام مظلوم، از خانه اش بیرون آمد ، درحالیکه قرآن را در یک پارچه جمع آوری و مُهر کرده بود ،داخل مسجد شد... فضه هم بلافاصله در پی مولایش روان شد، میخواست ببیند چه میشود و مولایش چه کاری میخواهد بکند،...او وارد مسجد شد و دید که،ابوبکر و جمع زیادی از مردم در مسجد پیامبر(صلی الله علیه واله) نشسته بودند. علی(علیه السلام) نزدیک محراب مسجد شد و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد چنین ندا برآورد: _«ای مردم، من از زمانی که پیامبر(صلی الله علیه واله) رحلت نموده مشغول غسل او و سپس جمع آوری قرآن بودم تا این که همه‌ی آن را در یک پارچه جمع آوری کردم، بدانید که خداوند هر آیه ای بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل کرده در این مجموعه است، تمام آیات را پیامبر برای من خوانده و تأویل آن را به من آموخته است». علی با این سخنش فهماند که اگر اسلام محمدی را خواهانید،اگر دین خدا را برمی‌تابید، پس بدانید کتاب خدا با تمام تفاسیرش که هر حرف آن حکمت و رازی دارد، پیش من است، اگر میخواهید؛ این گوی و این میدان...ولیّ خدا را دریابید و غاصبان خلافت را رها کنید. علی گفت، اما صدا از جمع بلند نشد... مولایمان نگاهی به جمع غافل و پیمان‌شکن روبرویش کرد و ادامه داد _«این کار را کردم تا فردا نگویید، ما از قرآن بی‌خبر بودیم» و بعد نگاهی معنا دار به جمع کرد و فرمود: _« روز قیامت نگویید که من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما بیان نکردم و شما را به اول تا آخر قران دعوت نکردم» علی گفت و گفت و گفت،اما هیچ یک از دنیا پرستان پیش رویش نفهمیدند که علی همان قرآن است و قرآن همان علیست... و بارها و بارها این سخن در کلام پیامبر آمده بود که علی با قرآن و قرآن با علیست ، این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر در بهشت به من برسند... و چه بی سعادت بودند این دنیا پرستان بی دین، چه بی لیاقت بودند این مسلمان نماهای مدعی و قرآن را در غربت خود تنها گذاشتند... در این هنگام که علی(علیه السلام) این سخنان را فرمودند، عمر که در جمع حضور داشت پاسخ داد : _ای ابوتراب، آنچه که از قرآن پیش روی ماست،ما را کفایت میکند و احتیاجی به آنچه ما را دعوت میکنی نداریم! و علیِ مظلوم، با شنیدن این سخن ، تنها تر از همیشه وارد خانه شد.... و فضه با خود فکر میکرد براستی که : علی(علیه السلام) تلنگری به جمع زد تا اگر فطرت پاکجویی در آنجا باشد به خود آید.... اما تاریخ شهادت میدهد که آنها به خود که نیامدند هیچ، کینه های درون سینه شان از حقد و حسد که سالیانی دور در آن انبار کرده بودند، به جوش آمد و واقعه ای را رقم زدند که تا قیام قیامت لکه‌ی ننگش بر دامان بشریت مانده است و غربت و مظلومیت این واقعه، مُهری شد که بر جبین شیعه خورد تا واقعه ها پس از این واقعه پیش آید... تا خوردن سیلی زهراپویان تکرار و تکرار شود....... و گذشتگان چه ظلم عظیمی کردند و چه ظلم عظیمی می کنیم ما، اگر واقعیت این مطلب را به همگان نرسانیم و نگوییم که حق با مادرمان زهراست و حقیقت در ولایت مولایمان علی ع بود و بس...‌‌ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۰ فضه خود را به صف اول مردم رسانید و با دو‌چشم غمبار،مشاهده کرد که علی(علیه السلام)، این قرآن ناطق، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت، سخنان علی،به ثمر میرسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور میکردند... علی(علیه السلام) از مسجد بیرون شد و فضه خود را هراسان به او رسانید و پشت سر مولایش وارد خانه شد و درب خانه را بست... عمر از ترس اینکه،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(علیه السلام) گُر گیرد، رو به ابوبکر نمود و گفت : _هم اینک به سراغ علی(علیه‌السلام) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایه‌ای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند. ابوبکر با این اشاره ی عمر، قاصدی نزد علی (علیه السلام) فرستاد و گفت : _«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو» قاصد ابوبکر، پیام را به امیرالمؤمنین رسانید... و علی(علیه السلام) فرمودند: _«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ میبندید، او و یارانش میدانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند» قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند...ابوبکر که در جمع یارانش احساس بزرگی میکرد دوباره قاصد را روانه نمود و گفت : _بگو ،جواب امیرالمؤمنین ابابکر را بده! قاصد دوباره درب خانه را زد و گفته‌های ابوبکر را به علی(علیه السلام) رساند... امیرالمؤمنین ،علی بن ابی طالب فرمودند: _«سبحان الله! دیر زمانی از پیمانتان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید، او(ابوبکر) خوب میداند که این مقام(مقام امیر مومنان بودن) جز برای من صلاحیت ندارد، پیامبر به او میان هفت نفر امر کرد و همه‌ی آنها بر امیرمؤمنان بودن من تسلیم شدند، در آن هنگام،او و رفیقش عمر از میان آن هفت نفر از پیامبر پرسیدند: ایا این امر خداوند و پیامبر اوست؟ و پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، علی امیرالمومنین و رئیس مسلمانان و صاحب پرچم سفید نشاندار است، روز قیامت خداوند او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستند....» چون این پیغام از جانب مولا علی (علیه السلام) به خلیفه ی غاصب و رفیقش رسید و همگان بر صحت گفتار علی(علیه السلام) شهادت میدادند، آن دو به ناچار‌ جوابی ندادند و آن روز هم قضیه را به طور مصلحتی ساکت گذاردند. و زهرای مرضیه، این دختر داغدیده ،شاهد تمام این پیغام و پسغام‌ها و این ظلم و غصب و پیمان شکنی ها بود... فضه تمام این داستان ها را میدید و بر مظلومیت این خانواده اشک میریخت ، او میدید که مادرمان زهرا ،اشک از چهارگوشه ی چشمان مبارکش روان بود و نمیدانست بر کدامین داغ بگرید.‌‌.. بر عروج پدری که از جان عزیزترش میدانست؟ بر مظلومیت همسری که نفسش به نفس او بند بود ؟ بر غصب حق خلافت ،ولیّ زمانش بگرید ؟ یا بر پیکر اسلام که ناکسانی آن را به بیراهه می کشاندند...‌بر دینی که داشت از مسیر خدایی اش خارج می شد‌.... آری او میبایست بر تمام این دردها بگرید ، بگرید و بگرید تا جایی که به او بگویند : یا شب گریه کن و یا روز...😭 آن روز هم چون به شب رسید باز علی(علیه السلام) ،فاطمه (سلام الله علیها) را بر الاغی سوار کرد و دست حسن و حسین ع را در دست گرفت و دوباره صحنه ای دیگر از غربت و مظلومیت به رخ مردم پیمان شکن کشیده شد..... علیِ مظلوم درب خانه ی همه ی اصحاب پیامبر را زد و در اثبات حق خود آنها را به خدا قسم داد و از آنها خواست تا او را یاری کنند....اما باز هم فقط چهار نفر با او همصدا شدند‌... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا