eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۳۰ سر تکان میدهم +هیچی ، خودم اومده بودم
ادامه ۱۳۰👇 چند روز بعد مادرم بلاخره راضی شد جعبه را باز کند .نامه اش را نداد من بخوانم اما محتوای جعبه را نشانم داد .داخل جعبه جانمازی کوچک بود که به گفته مادرم ، پدرم شب تولد شهریار به او هدیه داده اما گفته بود کسی متوجه نشود،پدرم از شهریار خواسته بود از جانماز خوب مراقبت کند چون یادگار پدرش است، به همین دلیل شهریار جانماز را برگردانده تا این یادگار حفظ شود . حالا درست ۳ ماه از شهادت شهریار میگذرد . ۳ ماهی که هر روز سراغ مرقد شهریار رفتم و به او سر زدم و با او درد دل کردم. ۳ ماهی که در آن چیزهای جالب و عجیبی دیدم . ✨نمونه اش چادری شدن بهاره خانم و تحول بزرگ عمو محسن بود . ✨حتی پول ارث پدرم و عمو محمود را هم که ۱۱ سال قبل بالا کشیده بود مس داد و عذر خواهی کرد . ✨عمو محسن خانه را هم فروخت و خمس پولش را پرداخت کرد و بعد خانه لی ساده تر خرید . وضعیت طبق میل و خواسته و آرزوی شهریار شده بود، اما صد حیف که نوش دارو بعد از مرگ سهراب است . به قول شاعر میگفت : همساییمان از گرسنگی مرد در عذایش گوسفند ها کشتند . . . . با کشیده شدن کتاب از زیر دستم به خودم می آیم .سر بلند میکنم و نگاهم را به سجاد میدوزم، اخم تصنعی میزنم +داشتم میخوندنم متعجب ابرو بالا می اندازد _یک ساعته دارم صدات میکنم کتاب را میبندد و نگاهی به جلدش می‌اندازد _خسته نشدی انقدر دیوان شهریار خوندی ؟ فک کنم همشو حفظ شدی سری به نشانه نفی تکان میدهم +نه خسته نشدم ، هروقت دلم برای شهریار تنگ میشه میخونم .وقتی داشت میرفت گفت هروقت دلت برام تنگ شد بخون . لبخند میزند و کتاب را روی پایم میگذارد . _میخوام پیاده شم برم یه چیزی بخرم ، تو چیزی نمیخوای ادای آدم ها متفکر را درمی‌آورم +هر چی چیز ترش گیرت اومد بگیر لب میگزد تا جلوی خنده اش را بگیرد _فشارت میوفته ، خاله بهم گفته برات نخرم لب لوچه ام را آویزون میکنم و دیوان شهریار را باز میکنم +پس الکی منو از تو کتابم بیرون کشیدی نگاه از نیمرخم میگیرد و از ماشین پیاده میشود ، هنگام پیاده شدن متوجه تکان خوردن شانه هایش بخاطر خنده میشوم . میخندم و دوباره نگاهم را به صفحات کتاب میدوزم . تا چند ساعت دیگر به مشهد میرسیم ، تصمیم گرفتیم اولین سفرمان با ماشین جدیدمان به مشهد باشد تا بیمه ی آقا امام رضا علیه‌السلام شود .یکی از دوست های سجاد کلید خانه ی پدرش در مشهد را به سجاد داده تا ما برای چند روزی که در مشهد هستیم به آنجا برویم . با صدای در ماشین سر بلند میکند . سجاد داخل ماشین می نشیند و پلاستیک خوراکی ها را روی پایم میگذارد . با دقت پلاستیک را میگیردم ، خبری از لواشک و ترشک نیست .اخم تصنعی میکنم و طلبکار نگاهش میکنم . +آخرم نخریدی نه ؟ باشه نوبت منم میرسه دارم برات . لب هایش را روی هم میفشارد و از جیب مخفی کاپشنش چند بسته لواشک و ترشک بیرون میکشد . گره میان ابرو هایم را باز میکنم و سعی میکنم نخندم .لواشک ها را از دستش میگیرم . منتظر نگاهم میکند +باشه بابا اینجوری نگام نکن ، ممنون بلند قهقهه میزند ، با خندیدن او من هم میخندم ، چقدر لحظه ها برایم شیرین میگذرد ، گاش این روز ها و لحظه ها تمام نشوند . . . کش و قوسی به بدنم میدهم و مینالم +وای خیلی اذیت شدم ، من برگشتنی دیگه نمیتونم با ماشین بیام سجاد همانطور که از ماشین پیاده می‌شود میگوید _فعلا پیاده شو تا بعد راجبش صحبت کنیم . سر تکان میدهم و از ماشین پیاده میشوم . سجاد چمدان را از صندوق عقب درمی‌آورد و با هم شروع به حرکت میکنیم . پشت در می ایستیم و سجاد کلید می‌اندازد. نگاهی به نمای ساختمان می اندازم ، از ظاهرش هم معلوم است که خانه شیک و گران قیمتی‌ست . با باز شدن در وارد خانه میشویم .نگاهم را دور تا دور حیاط میگردانم ، حیاطی بسیار بزرگ و سر سبز ، در سمت چپ تاپ بزرگی و در سنت راست تختی گذاشته شده . فضای دلنشین و آرامش بخشی دارد . نفس عمیقی میکشم ، با پیچیدن بوی گل ها بی اختیار لبخند شیرینی میزنم .با احساس سنگینی نگاهی چشم باز میکنم ، سجاد با لبخند نگاهم میکند . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۳۱ متقابلا لبخند میزنم +چه خونه شیک و خوشگلی، دوستت از این بچه مایه داراست ؟ سر تکان میدهد و نگاهش را دور تا دور حیاط میگرداند _آره وضعشون خیلی خوبه ، البته با اینکه باباش پولداره ولی خودش کار میکنه ، میگه نمیخوام تن پروری کنم و از صبح تا شب بخورم بخوابم ، البته پدرش این درآمدی که داره همش پول حلاله ، آدم دست به خیری هم هست هم به فقرا زیاد کمک میکنه هم به بهزیستی ها لبخندم عمیق تر میشود +چه خوب _راستی دوستم گفت طبقه ی پایین اینجا یه استخر بزرگ هست میخندم +برم فردا یه سر به استخره بزنم ببینم چه شکلیه میخندیم و باهم شروع به حرکت میکنیم . از سرمای بیرون به داخل خانه پناه میبریم ، همانطور که از ظاهر خانه پیدا بود داخل خانه هم بسیار شیک و جذاب است . ۲ اتاق بسیار بزرگ و هال ۱۰۰ متری مجلسی همراه با دکوری ساده اما دلنشین دارد . خودم را روی یکی از مبل ها می اندازم ، + آخیش پدرم درومد . . . سر بلند میکنم و نگاهم را به ضریح میدوزم .دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و همزمان با سجاد خم میشوم و زمزمه میکنم +السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی علیه السلام سجاد بی مهابا اشک هایش را آزادانه رها میکند .نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد _من ۲ تا چیز خیلی مهم زندگیمو مدیون امام رضام ، یکی بدست آوردن سلامتیم ، چون وقتی سرطان داشتم امام رضا برام معجزه کرد ، نمیتونم برات تعریف کنم ولی بدون من خیلی مدیونم .دوم به دست آوردن تو، من فقط تو رو از امام رضا خواستم. گفتم امام رضا اگه عشق بی ثمری هست از دلم ببر ، ولی اگه به صلاحمه خودت کمک کن که........ دستش را روی چشم هایش میگذارد و لبش را به دندان میگیرد تا صدای هق هقش بلند نشود . دستم را روی شانه های لرزانش میگذارم +امام رضا به همه از این لطف و محبتا کرده ، بیا بریم تو باهم نماز شکر بخونیم . دستش را از روی چشم هایش پایین میکشد و لبخند میزند ، دستم را محکم میفشارد و به راه می افتد . دستم را روی گونه هایم میکشم و اشک های داغم را از صورتم پاک میکنم .خوشحالم ، از اینکه کسی مثل سجاد را از اهلبیت گرفتم ، از اینکه آنقدر لیاقت داشتم که امام رضا به من لطف کرد و باعث پیوند آسمانی من و سجاد شد . واقعا آن هایی که بدون اهلبیت زندگی میکنند چکار میکنند ؟ وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟ درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟ نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز ......... بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم .از میان جمعیت به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۳۲ (قسمت آخر) روی تپه کنار سجاد می نشینم . +چقدر اینجا سر سبزه ؟ نگاه پر عشقی حواله چشم هایم میکند و لبخند شیرینی به صورتم میپاشد _آره ، مشهد دشت و پارکای سر سبز و خوشگل زیاد داره . سر تکان میدهم ، با دیدن موبایلش که کنار دستش گذاشته بی اختیار لبخند مرموزی میزنم و موبایلم را از جیبم بیرون میکشم . شماره سجاد را میگیرم و به صفحه‌موبایلش چشم میدوزم . با بلند شدن صدای زنگ سجاد نگاهی به موبایلش می اندازد ، دقیق به نام روی صفحه چشم میدوزم 《لبخند بهشتی》 نگاهم را بلند میکنم و به سجاد میدوزم ، با دیدن تعجب در چشم هایم خودش همه چیز را متوجه مشود . میخندد _دلیل داره که اسمتو اینجوری تو گوشی سیو کردم اخم تصنعی میکنم و حق به جانب میگویم +زود ، تند ، سریع توضیح بده ، وگرنه اسمتو تو گوشیم از عشقم به پسر عمو تغییر میدم با بلند شدن صدای قهقهه سجاد میخندم . نگاهش را به رو به رو میدوزد قفل لب‌هایش را باز میکند . _خدا روزی که انسان رو خلق کرد، به خودش افتخار کرد، بابت این آفریده خاصش، بابت آفریده ی بی نظیرش که شد اشرف مخلوقات . یه لبخند شیرین زد ، از جنس بهشت ، با لذت گفت : _《فَتَبارَکَ الله اَحسَنُ الخالِقین》تو برای من مثل اون لبخندی ، از جنس بهشتی ، خاصی . تو برای من مثل لبخند خدایی . بخاطر همین اسمتو ذخیره کردم لبخند بهشتی چشم هایم را آرام میبندم ، قطره ایکش که در چشمم پنهان شده بود سرازیر میشود . میخندم +احساساتی شدم ، خیلی خاص بود میخندد، خنده اش را میخورد و نگاهم میکند، در نگاهش غم لانه کرده _میدونی شهریار اسمتو جی ذخیره کرده بود ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهم _گوهر، من اولش فک کردم اسم یه دختره، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود، خیلی تعجب کردم ، ولی وقتی شماره رو چک کردم شماره تو بود میخندم +آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه . هر دو قهقهه میزنیم _داشته سر به سرت میذاشته سر تکان میدهم +میدونم . حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم +میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟ سجاد به رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند _آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته . الان تو آسمونا پیش همن . اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد .خواهر من با برادر تو ازدواج میکرد، خواهر شهریار با برادر سوگل . چقدر دلتنگوشونم سر به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم +منم همینطور سجاد می ایستد و خودش را میتکاند _پاشو بریم تا اشکمون در نیومده . بلند میشوم، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد . جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم .خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده . نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش . نگاهم میکند و بعد بلند میخندد.با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخندد ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد . نگاهم را به آسمان میدوزم و به خاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم . با لبخند به سجاد نگاه میکنم و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود 《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》 💞پایان💞 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب این رمان هم تموم شد رمان جدید خیلی قشنگه هم انقلابیه هم عاشقانه هم امنیتی دیگه چی میخوای😍😎😎🥰🙃 آماده شد میذارم کانال یا فردا یا پس فردا
سلام همراهان🌱 اون رمانی که گفتم نشد یکی دیگه داریم میخونیم اگه خوب بود میذارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و چهار🤯 💜اسم رمان؛ 💚نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 💙چند قسمت؛ قسمت ۴۹ ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمی‌شود..... با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا