eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅🌺امام شناسی.. فضائل زوج البتول، ساقی کوثر، صاحب اللواء، مولا علی علیه‌السلام.. ✓خاتم بخشی «إِنّما
✅🌺امام شناسی.. فضائل حیدر کرار، یعسوب‌ الدین، ابوتراب امیرالمومنین، مولا علی علیه‌السلام.. ✓آیه تطهیر(معصوم بودن امامان شیعه علیهم‌السلام) «إِنَّمَا یُرِیدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً بی‌گمان، خدا اراده کرده است تا آلودگی را از شما اهل بیت [پیامبر] بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند.» «سوره احزاب آیه ۳۳» روز یازدهم چله.. چهارشنبه ۱۷ خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز دهم؛ با بخشش و گذشت از خطاهای دیگران.. میتوانیم مبلّغ غدیر باشیم https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅🌺امام شناسی.. فضائل حیدر کرار، یعسوب‌ الدین، ابوتراب امیرالمومنین، مولا علی علیه‌السلام.. ✓آیه تطهی
🌺✅امام شناسی.. فضائل اُذُن الله الواعیه، ازْهَدُ الزّاهِدین، اسـمُ اللهِ الرَضیّ‌، مولا علی علیه‌السلام ✓ آیه اَهلُ‌الذّکر ( آیه سؤال) سوره نحل آیه ۴۳ و  سوره انبیاء آیه ۷ ✅روز دوازدهم چله.. پنجشنبه ۱۸خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز یازدهم؛ با خریدن هدیه برای دیگران.. میتوانیم مبلّغ غدیر باشیم https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
عرض خیر مقدم.. سپاس از نقدتان🌺 ✅ذکر چند نکته؛ یک. پیشنهاد میکنم حتما داستان‌های کانال مطالعه بفرمایید.. دو. فرمودید به بنده ربطی نداره که در داستان نگاه حرام باشه.. اشاعه گناه و فعل حرام حق‌الناس میاره.. و ارتکاب گناه راحت تر میشه.. فلذا زیر دین هستم! سه. فرمودید بنده تعیین کننده محتوای رمان نیستم.. البته که نیستم.. اما بهیچوجه اجازه نشر داستانهای بظاهر مذهبی در کانال نخواهم داد! چهار. فرمودید شخصی که چادری یا پسری که معتقد هست.. عاشق نمیشه یا بقول حضرتعالی سرش در کتابه! عرض کنم که اتفاقا برعکسه این قضیه.. چون شدیدا عشق و محبت همسران مذهبی بیشتر هست..! و در نهایت پنج. حتما داستانهای کانال مطالعه کنید.. یحتمل اصلا دقت نکردید به میزان ابراز علاقه های طرفین!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
عرض خیر مقدم.. سپاس از نقدتان🌺 ✅ذکر چند نکته؛ یک. پیشنهاد میکنم حتما داستان‌های کانال مطالعه بفرم
✅تفاوت داستانهای این کانال با سایر کانالهای رمان مذهبی؛ ✓ عمل به آیات قرآن.. ✓پرهیز از نگاه حرام ✓ناراحت بودن و عذاب وجدان حین گناه صغیره و ناخواسته.. ✓ابراز علاقه زمانی که محرم شدند.. ✓حرکت در مسیر الهی و تقرب به اهلبیت و شهدا.. و این موارد چیز کمی نیست!
سلام دوستای گلم🍃 یه مشکلی برام پیش اومده امشب دیر وقت ادامه رمان رو میذارم🤗 با سووووورپرایززز🙃
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۶ برای اقای محمدی همه چیز رانوشتم, اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفتم ,اخه میترسیدم باورنکنه مسخرم کنه. بابا از سرکار اومد,بهش گفتم چی شده و.. بابا گفت: _دخترم دوباره مشکل برات درست میشه,هاا گفتم : _بابا توسفر کربلا با امام حسین علیه‌السلام تا اینا را رسوا نکنم از پا ننشینم, الان فک کنم وقت وفای به عهد رسیده. بااین حرفم,اشک توچشمای بابا حلقه زد ودیگه مخالفتی نکرد. شب بابا امد توخونه ویک کاغذ دادبهم وگفت: _اقای محمدی داده برات. کاغذوبازکردم,بعداز سلام وعلیک ,,,,, اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم واونا متوجه نشن من به کسی راجب این موضوع صحبت کردم. اقای محمدی نوشته بود: _باهاشون همکاری کن و طوری برخوردکن که باهاشون هم عقیده هستی.وهیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره ,خدا حامیت هست و ما هم برای محافظت از شما ,نامحسوس مأمور میزاریم. فقط تا میتونی تو دلشون جا کن وتوعمق انجمنشون نفوذ کن... فردا رفتم دانشگاه,,,,,,, مثل قبل عادی بود,اما با معینی تماس نگرفتم, دوست داشتم یه چندروز بگذره تا فک نکنه نقشه ای درسر دارم. بعدازکلاسا رفتم دفتر ابراهیمی,استاد تا من را دید گفت: _دختر تو.اعجوبه ای,یکی از فرمولات را بررسی کردم,تااینجا که اشکالی نداشته,اگر بخواهی با دکتر معینی روش کارکنیم؟؟ گفتم: _استاد اگرامکان داره خودتون بررسی کنید. استاد: _مشکلی نیست,حتما.. میخواستم برم خونه,بابا دو ماهی,بود برای من, پراید خریده بود ,تا امدم سواربشم دیدم ,اه دوتا چرخش پنجره.. حالا چیکارکنم؟! کدوم نامردی اینا راپنچر کرده؟ من که پنچرگیری بلد نیستم ,بعدشم یه زاپاس بیشترندارم. همینطور که باخودم کلنجارمیرفتم,دیدم یه شاسی بلند برام بوق میزنه.. باخودم گفتم: _اراذل واوباش, لااقل از همین چادرم شرم کنید... دیدم نه بابا ,بوق ماشین راسوخت, میخواستم بهش تند بشم ودعواش کنم ,تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش. سرم راانداختم پایین وگفتم: _ببخشید یکی ماشینم راپنچر کرده.. معینی: _خوب بهتر,یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم.. گفتم: _نه ممنون,تاکسی میگیرم.. معینی: _خواهش میکنم خانم سعادت ,تشریف بیارید ,میرسونمتون. من که از خدام بود زودتر ته وتوی ماجرا را دربیارم. باکلی خجالت سوار شدم.... ومعینی انگار به هدفش رسیده زد وراه افتادیم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۷ رو کردم به معینی وگفتم: _شما برای من یه جورایی آشنا بودید ,انگار من را یاد یه شخصی می‌انداختید. معینی: _نمیدونم,امیدوارم اون شخص براتون عزیز باشه,اما من یک حس غریبی نسبت بهتون داشتم ,یک حس نچندان خوب. تودلم گفتم ،،،،مثل من,حس تنفر دارم منتها الان مصلحت نیست بیان کنم. معینی: _اول بگو من تورا یاد کی میاندازم؟؟ دوم بگو به پیشنهادم فکرکردی؟؟موقعیت عالی هست که نصیب هرکسی نمیشه,امیدوارم شما این موقعیت را ازدست ندهید. گفتم: _آیا میتونم بهتون اعتماد کنم؟؟اخه یه جورایی رازه...(من میخواستم ببینم ایا درحدسم اشتباه نکردم) معینی: _حتما,حتما,من به کسی بازگو نمیکنم , مطمین باشید... من: _راستش,راستش...بایک اقایی یه جورایی ازدواج کرده بودیم ,یعنی نه به طور مرسوم, بلکه کاینات مارا به زن وشوهری قبول کرده بودند..اما متاسفانه دوسال هست مفقود شده وازش نشانی ندارم,من در اولین نگاه شما به یاد ایشون افتادم. نفس عمیقی کشیدوگفت: _پس خداراشکر یاد شخص عزیزی افتادید... من:بله....(خبرنداری چقد عزیزه) معینی: _ببینم یعنی چه کاینات شمارا به همسری هم قبول کرده بودند... من: _یعنی ما به این درک رسیده بودیم که از جان ودل همدیگه رادوست داریم پس از ازل تا ابد ما زن وشوهر بودیم معینی: _چه جالب حرفهای عرفانی میزنید دراین عرفان تاکجاها پیش رفتید؟؟ من: _قول میدهید به کسی نگویید؟؟ معینی: _بله ,حتماااا من: _راستش شعورکیهانی درمن حلول پیدا کرده , من الان چندتا محافظ ماورایی دارم. معینی: پس این کشفیات هم شاید ازکمک شعور کیهانی باشه ؟درسته؟؟ من: _احتمالاا معینی: _حالا که اینقد راحت سفره ی دلت رابرام باز کردی.منم میتونم بهت اعتمادکنم,چون تو هم از جنس خودمی,منم چندین سال پیش به این عرفان متوسل شدم وبه جاهای خوبی هم رسیدم,اما الان به هسته ی اصلیش وصلم,این اتصال وارتباط دیگه برام بچه بازی شده... کاش شما ,مجرد بودیددد, اما ..... من: _هسته ی اصلی؟؟!!! معینی : _اگر دعوتم رابپذیری ,بهت میگم من: _بدم نمیاد همنشین نخبه ها بشوم. معینی: _ممنون, حالا میفهمم چرا اول بار قوه ی دافعه داشتم به شما... من: _جددددی؟؟چرا؟؟ معینی: چون ابتدا بادیدن چهره ی زیبایتان ,ارزو کردم که کاش مال من بودید اما حالامتوجه شدم قبلا کاینات شمارا برای دیگری انتخاب کردند,واین قوه ی دافعه برای این بود تا به من بفهماند شمامتعلق به دیگری هستید. پیش خودم گفتم.....اره جون مادرت تو راست میگی, نمیدونی چه آشی برات پختم جناب عارف, عاشقققق.... (بلایی سرت بیارم کیف کنی) 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۸ خلاصه ازمعینی خواستم تا نزدیکیهای آرایشگاه مامان برسونتم ,نمیخواستم ازمن آدرسی داشته باشه.!!!! معینی خرسند ازاینکه تازه ای به دست آورده,شماره ام را از من گرفت تا درموقع نیاز بهم زنگ بزنه ودرجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم. معینی کاملا مطمئن شده بود که من از,اون ابلیسکهای بسیار زبروزرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسانهای مذهبی را درمیاورم. به خانه که رسیدم , همه چی داخل کاغذ نوشتم ودادم به بابا تا دوباره به دست ,سرکارمحمدی برساند.💪 بابا وقتی به خانه امد , این‌بار یک ساعت مچی بهم داد وگفت اقای محمدی سفارش کردند _هروقت تماس گرفتن وخواستی جلسه بری ,این ساعت رابه مچت ببند. یک هفته ای گذشت , و از معینی خبری نشد. هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد ,ناشناس بود,جواب ندادم چندباردیگه ام زنگ زد,اخرش پیام داد... _معینی هستم ,جواب بدهید. زنگ زد... من: _الو سلام ,خوب هستید؟ معینی: _سلام خانم سعادت,شما چطورید؟؟ من:ممنون... معینی: _غرض از مزاحمت,راستش فرداعصر یک جلسه هست,خوشحال میشم شرکت کنید.. گفتم : _چشم,آدرس رالطف کنید حتما... معینی: _نه ادرس احتیاج نیست ,یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت. حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم وگفتم: _چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم... بااینکه ازشون نمیترسیدم ,اما یه جور دلهره داشتم,خودم رابه سپردم واز کمک گرفتم.... ساعت مچی رابستم دستم ,وبا به خدا حرکت کردم....... جلو در دانشگاه,معینی منتظرم بود سوار ماشین شدم وسلام کردم. معینی: _سلام بر زیباترین نخبه ی زمین... من: _ممنون,شما لطف دارید.. معینی: _ببخشید ,نمیخوام بهتون بربخوره ,اما اگر امکان داره این چشم بند رابزنید رو چشماتون. من: _نکنه تااخرجلسه باید چشم بسته باشیم. معینی: _نه نه ,به محل جلسه رسیدیم آزادید ,فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید. ناچار خاموش کردم وچشم بند هم گذاشتم حرکت کردیم..... داخل ماشین پیش خودم همش قرآن میخوندم... معینی هراز گاهی یه چیزی میپروند واز افراد شرکت کننده تعریف میکرد واز اهداف انجمنشون میگفت. اون معتقدبود ,،،,,, با جمع آوری نخبه ها وافراد باهوش و با استعداد میخواهند جامعه ای آرمانی بسازند, جامعه ای که درتمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است. بالاخره بعداز ۴۵دقیقه به محل موردنظر رسیدیم.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷