eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار 🍀قسمت ۳۹ و ۴۰ یک ماهی میشد
پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد وبه سمت کتابخانه اش که خیلی از وقتها عبادتگاه اوهم محسوب میشد رفت ودر تاریکی شب ,چراغ اتاقش روشن شد وپدرم مستقیم به سمت میز چوبی گوشه اتاق رفت و قرآنش ,مونس شبهای تنهایی اش را برداشت وپس,از بوسه ای بر ان درش راباز کرد وفارغ از تمام افکار دنیوی مشغول خواندن شد ومن با دیدن این حالت پدر ارام گرفتم وبه تاثیر از او قران خودم که باعث پیدا کردن این تکیه گاه امنم شده بود به بغل گرفتم تا باخواندن صفحه وایاتی از,ان ارام گیرم.. روز بعد به پیشنهاد پدر که میخواست مرا از حال وهوای خودم بیرون اورد وازفکرهای بیهوده نجاتم دهد با پدرم به کتابفروشی رفتیم, بین راه پدرم به من گفت: _دخترم تصمیمت چیه؟؟عاقلانه تصمیم بگیر الان پای یک بچه درمیان است,ببین چه کاری به صلاحته...الان تو یک زن پخته و دنیا دیده وصدالبته زجر کشیده ای ,مطمئنم که تصمیم درستی میگیری ومنم هم هرچه تصمیمت باشد ,پشتت هستم وتااخرین توانم کمکت خواهم کرد.. گفتم: _دیشب تاصبح فکر کردم,من نمیخوام که جلال وخاله و...ازاین موضوع بویی ببرند,اخه جلال نامزدی شده وازطرفی من دیگه تحمل برگشتن وزندگی دوباره را باجلال ندارم. پدرم گفت : _من به خواسته ی تواحترام میگذارم امیدوارم هیچ وقت ازاین تصمیم پشیمون نشی...هرچند که وجود یک پدر بالای سربچه لازم است اما با اخلاق جلال که شاهدش بودم وحالا هم عروس نورسیده اش فکر میکنم تصمیمت عاقلانه باشد این اتفاق زمانی افتاد که اوضاع سیاسی مملکت بهم ریخته بود,یعنی یه جورایی داشت درست میشد, زمزمه های انقلاب وسخنرانیهای امام خمینی همه جا راگرفته بود. پدرم ارادت وعلاقه ی خاصی به امام داشت واین موضوع بهترین بهانه ای شد که هرچه داشتیم ونداشتیم بفروشیم وراهی قم شویم... خیلی خوشحال بودم ,از زمانی که یاد دارم , پایم رااز کرمان بیرون نگذاشته بودم و زندگی درجوار حرم بی بی معصومه س برایم ارزویی محال بود که الان داشت تحقق پیدا میکرد.... 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۴۱ و ۴۲ بعداز روزها چشم انتظاری ویک خداحافظی جانسوز,از,خاله صغری راهی قم شدیم اما به خاله سپردم که به خاله کبری وبچه هاش نگه که ما کجا میریم وبه خاله صغری هم قول دادم اگر شرایط بر وفق مراد بود به ادرسشان براش نامه بنویسم وخبری از خودم به او بدهم ومن میدانستم شرایط طوریست که شاید تااخر عمرم نتوانم خبری به خاله صغری که جای مادرم را داشت بدهم واین به خاطر حفظ زندگی ام وحفظ بچه ای که در راه داشتم بود وبس بالاخره بعداز چندین ساعت خسته کننده سفر به شهرقم رسیدیم,شهر آب و آیینه, شهر حرم وکرم,شهردین,شهر مردان راستین... وتا چشمم به گنبد عمه جانم افتاد تمام خستگی سفر وحال بدم بر باد رفت.. رفتیم خانه ی عباس,خونه ی عباس ,خونه ای کوچک وخشتی اما خیلی باصفا ,با چهار اتاق تودرتو بود, «زهرا» همسر برادرم زنی باایمان و بسیار مهربان سه تاپسرقدونیم قد به نامهای, محمد, علی,حسین داشت. از بودن کنارخانواده ام لذتی غیرقابل وصف میبردم,زهرا زنی بود که درسیاست هم فعالیتهای زیادی میکرد وکم کم باعث شد من هم پام به این عرصه بازبشه,با اینکه بارداربودم اما خودم را از تب وتا نمی انداختم , شبها اعلامیه هایی راکه داداش میاورد بادست مینوشتم وزهرا زحمت پخششون رامیکشید, پدرم بعداز یک ماه پرس وجو وبا کمک عباس ودوستاش یه خونه ی جم وجور نزدیک حرم خرید وما رسما ساکن قم شدیم. آخ چه کیفی داشت هرروز نمازت راتوحرم بی بی بخونی,هروقت دلگیرازاین دنیا میشی با دلگویه هایت درحرم ,سبک وسبک بشی.... عباس خیلی وقتا برای تبلیغ وپخش سخنان امام خمینی درسفر بود,مخفیانه می‌امد ومخفیانه میرفت, به خودم میبالیدم به داشتن چنین خانواده ای وچنین پدروبرادری.... پدرم هم دست کمی از عباس نداشت از بیست وچهارساعت ,بیست وسه ساعتش را درزیرزمینی نزدیک حرم برای چاپ.وتکثیر اعلامیه بودند. ماه اخر بارداریم بود,اوضاع کشور بهم ریخته بود هرشب حکومت نظامی بود, جوانها هرروز مثل برگ پاییزی برزمین میریختند, دیگه روز میگذشت پدرم رانمیدیدم ,به خاطر حالم به خانه ی عباس رفتم,اوضاع انجا هم همینطور بود ,عباس,شب وروز نداشت مدام درامد ورفت. یک شب که نه عباس,بود ونه پدر,دردی جانکاه بروجودم مستولی شد,زهرا که سه بارتجربه ی بارداری راداشت ,بچه ها راسپرد دست مادرش که خانه شان دیواربه دیوارهم بود.وباهم راهی بیمارستان شدیم.... دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم که قرار است موجود شیرینی را ببینم حلاوتی در جانم میافتاد بالاخره وقت اذان صبح دخترم پا به روی این کره ی خاکی گذاشت ,موجودی زیبا وشکننده,صورتی که مثل خودم بودم وشباهت ظاهریش به مادر عیان بود. اسمش را «معصومه» گذاشتم,چون هم پاک ومعصوم بود وهم از قدمش, مجاور حرم بی بی شده بودم. معصومه خوش قدم بودد و روز بعدازتولد معصومه امام خمینی به وطن برگشت و دوازده روز بعد انقلاب پیروز شد..... انگار دنیا داشت روی دیگرش را نشانم میداد واینبار بع هرطرف مینگریدم,جشن بود وشادی ... ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم,واقعا به معنای واقعی در زمستان ,بهار امده بود... زندگی روی خوشش را نشانم داده بود,انچه درخواب میدیدم ,درواقعیت محقق شده بود..... معصومه ی کوچک هرروز زیبا وزیباتر میشد ,دعا میکردم سرنوشتش هم به زیبایی صورتش باشد... وواقعا ازبرکت وجود معصومه ی کوچکم بود که عشقهای خفته بیدار شد.... واینبار روزگار عاشقانه تر میچرخید..... معصومه خوشحال روزنامه را به مادرنشون داد.. ماماااان ریاضی تهران قبول شدم زینب,معصومه رادرآغوش فشرد وگفت لیاقتش راداشتی دخترم,ان شاالله تمام تلاشت رابرای خدمت به جامعه بکنی وموفق وپیروز باشی. 🍀(ازاینجای داستان ,قصه از زبان معصومه, میباشد) تلفن زنگ زد,
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار 🍀قسمت ۴۱ و ۴۲ بعداز روزها
تلفن زنگ زد,بدووو گوشی رابرداشتم ,فک میکردم «ریحانه»,دوستم باشه: _الو ……:_الو سلام معصومه خانم گل و گلاب , میدونم که شیری نه روباه,فقط بگو چه رشته ای قبول شدی؟ گفتم: _زن دایی,ریاضی,تهران زن دایی زهرا یک افرین محکمی گفت و امر فرمود گوشی رابدهم به مامانم. خداحافظی کردم وگوشی رادادم دست مامان...ودو دوست قدیمی مشغول گپ وگفت شدند..... با دایی عباس راهی تهران شدیم,کارای ثبت نام وخوابگاه و...را یک نفس انجام دادیم . دایی از جاگیرشدن من مطمئن شد,راهی قم شد وسفارش کرد هروقت خواستم بیایم یه زنگ بزنم تاخودش یا محمد بیاد دنبالم.. .. سه تا پسر دایی خیلی خوب با حجب و حیا و سربه زیر بودندو من, مثل برادر نداشته دوستشون داشتم. درس ودانشگاه خوب پیش میرفت ,گاهی من میرفتم قم پیش مامان وگاهی مامان میومد به دیدنم, مادرم بعد از شهادت پدربزرگم اقاعزیز که در اخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید,تنهای تنها زندگی راچرخاند, یه جورزن خودساخته وهنرمندی بود از خیاطی گرفته تا طراحی روی پارچه وحتی سرودن شعرو... ازهرانگشتش یک هنرمیبارید ,به من هم ازاینهمه هنر نقاشیش رسیده بود. به نقاشی چهره ی افراد علاقه ی خاصی داشتم اما هیچ وقت به طور حرفه ای دنبالش نرفتم،همیشه برای دل خودم طراحی میکردم اما طرحهایی که میکشیدم انقدر جان دار بود که خودم هم از دیدنشان حظ میکردم وهمین طراحها اخرش کار دستم داد... 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۴۳ و ۴۴ سال سوم دانشگاه بودم, امروز قراربود سرکلاس یه استاد جدید بیاد,ترم بالاییهاخیلی ازسختگیریش تعریف میکردن, ناخوداگاه ازش میترسیدم... بعداز دقایقی انتظار کشنده بالاخره اقا تشریفشون را آوردند... خیره شدم بهش پلک نمیزدم اخه تصورات من کجا واین اقا کجا!!!!وای خدای من اینکه خیلی جوون بود ,چقدم خوشتیپ وخوش پوش.. استاد بدون توجه به دانشجوها پشت میزش جاگیر شد وبی معطلی گفت: _«بهروز خانزاده» هستم,سرکلاس من از مزه پرونی, بی نظمی, غیبت و.... خبری نیست.حالا یکی ,یکی خودتون رامعرفی کنید.. بچه ها خودشون رامعرفی کردندتانوبت من شد, معصومه کریمی هستم. وچون تنها چادری کلاس بودم ,سرم راکه بلند کردم با لبخندی که فک کنم به چهره ی جدیش نمیومد مواجه شدم. همیشه گوشه ی کلاس بغل دیوار جای من بود,با دخترای کلاس خیلی نمیجوشیدم چون از پوشش وحرکات سبک سرانه خوشم نمیومد. آهسته میومدم وآهسته میرفتم،یه جورایی همه فکر میکردند تافته جدا بافته ام واین روز اول جلسه ای که با خانزاده داشتیم شد شروع یک ماجرایی شیرین.. یک روز از خواب پاشدم, دیدم برف همه جا راگرفته,تواین سرمای شدید,فقط اغوش گرم پتو میچسپید ,ولی امروز روز غیبت نبود چون بااستادخانزاده داشتیم ,اگه نمیرفتم تا دماراز روزگارمون نمیکشید ول کن نبود. رفتم دانشگاه یه ده دقیقه ای رودیر رسیدم ,خدا خدا میکردم استاد سرکلاس نرفته باشه.. بدو تو راهرو میرفتم که خوردم به جلوییم اگر نگرفته بودم نقش زمین میشدم, همونطورکه سرم پایین بود(اخه همیشه زمین رامیدیدم عادت نداشتم به طرف روبه روم خصوصا اگرمرد بود نگاه کنم) گفتم : _ببخشید به خداعجله داشتم,تقصیر خانزاده است ,اگردیدیدش بگین خسارت راپرداخت کنن... حرکت کردم که برم,ازپشت سرم داد زد, _صبر کن ببینم,خسارت راازکدوم خانزاده بگیرم؟! وای چقد صداش اشنا بود ,برگشتم نگاه کردم ,واییییی بلا به دور این که خوده استاد خانزاده بود, یعنی بدشانسی تا این حد؟؟ ازخجالت اب شدم وخودم رابدو به کلاس, رسوندم, اه نصف کلاس خالی بود ,مثل اینکه خیلیا رختخواب گرم رابه خانزاده ترجیح داده بودن,جای منم گرفته بودن نامردا.. اخرین ردیف خالی که کسی توردیف نبود نشستم.به به وقتی کسی نباشه چقدددد ادم راحته هاااا استاد وارد کلاس شد, همینطور که زیرچشمی بچه هارا نگاه میکرد وجواب سلام میداد,چشمش به من افتاد که تک وتنها وغریبانه اون عقب نشسته بودم,یه جوری گوشه ی لبش بالا پرید اما جلو خنده اش را گرفت,یه جورایی حس میکردم نقشه ای تو سرش داره.... استاد خانزاده بعداز اینکه خوب با نگاهش مرا خورد به غایبین وهمچنین حاضرین انگشت شمار رحم نکرد ودرس را شروع کرد ومن هم که اصلا حال جزوه نویسی نداشتم و با گلی که داخل راهرو کاشته بودم ذهنم سخت مشغول بود و چون اطرافم هم خالی خالی بود وسوسه شدم تا با کشیدن طرحی از صورت استاد ذهنم را ارام کنم ووقت کلاس هم بگذرد, پس مثل دانشجویی کوشا چنان دفتر را دست گرفتم که هرکس از روبه رو میدید فکر میکرد غرق درس وکلاسم....... خیلی زود طرحم تمام شد وسایه هاش هم زدم کمی دورتراز خودم گرفتمش ونگاهی انداختم,عالی بود و تخته شاهکار شده بود. آهسته سرم رابلند کردم که ببینم استادچی میگه, وای خدای من استاد نبود همه ی دانشجو.سرشون رابرگردونده بودن ومن رانگاه میکردند, باهمون غرور همیشگی بهشون گفتم _چیه؟؟آدم ندیدین؟؟ یک دفعه یه صدایی ازکنارم گفت : _چرا دیدند اما دانشجو به این فعالی ندیدن, خانم کریمی جزوتون تموم شد؟ کل کلاس منفجرشد وااای خدای من, استاد معلوم نیست ازکی روصندلی کنارمن نشسته وخبرنداشتم.... نمیدونستم چی بگم,اصلا امروز روز بدبیاری من بود,خاک توگورم کنن که هوس نقاشی نکنم استاد برگه رااز زیر دستم کشید وگفت : _به جبران خسارت تصادفتون این یاداداشت رابرمیدارم,درضمن ازاین به بعد کاغذ بی خط همراتون باشه که اگر خواستید اینجور دقیق یادداشت برداری کنید ,جالب تربشه..... خدای من از خجالت اب شدم.... چه جوری دوباره سرکلاسش حاضربشم 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۴۵ و ۴۶ از آنروز به بعد استاد خانزاده یه جورایی همیشه سربه سرم میذاشت,یادمه جلسه ی بعدیش,برخلاف همیشه, اخرین صندلی گوشه ی کلاس,نشستم. استادداخل که شد بعداز سلام وعلیک, انگاری یه چیزی گم کرده بود ,توصندلیا هی چشم میانداخت ,تا اینکه نگاهش به من افتاد ,یه لبخند زد و کله اش راتکان داد همونطورکه یه برگه ی آچار دستش بود ,اشاره کرد به من وگفت : _به به خانم کریمی ,میخواد چی ازانگشتان هنرمندت فوران کنه که گوشه ای ترین جای کلاس راانتخاب کردی؟؟راستش رابگو چی تومغزت میگذره که رفتی آخرنشستی, بیا بگیر این برگه را روی این برگه یادداشتهای جنابعالی,جالب ترمیشن.... اونایی که جلسه ی قبل حضور داشتن , ناگهان زدن زیرخنده... پسره ی خودشیفته منو توکلاس گاو پیشونی سفید کرده بود خلاصه باهرجان کندنی بود اون ترمم تمام شد,پشت دستم را داغ کردم که دیگه باخانزاده ,کلاس برندارم،که انگار خانزاده متوجه این نیتم شده بود و آشی برام بار گذاشته بود که یک حلب روغن روش چشمک میزد اخه آخرین امتحانم راکه مزین به قیافه ی استادخانزاده بود دادم,بین امتحان استاد خانزاده, امدبالا سرم وگفت: _امتحانت رادادی ,چندلحظه ازوقت گرانبهات رابه من بده ,کارواجب دارم باتعجب نگاش کردم. یک دفعه برگشته میگه: _چیه خوش تیپ ندیدی؟ وااااا این چرا اینجوری گفت؟مگه من باهاش شوخی دارم؟!!یعنی چکارم داره؟!شاید میخواد برا خاطر اون نقاشیه نمره ام راکم کنه؟!!! نه بابا خیلیم دلش بخواد... یعنی چکارم داره؟ خدا ازت نگذره, خانزاده, جواب تمام سوالات ازذهنم پرید. دانشجوها که رفتند,برگه رادادم وگفتم:_بفرمایید ,امرتون؟؟ اخه خودتون میدونید که وقتم گرانبهاست... خیلی ساده وراحت گفت: _ادرس خونه؟؟ من:_بله؟؟؟؟؟ استاد:_الان زوده, برای بله گفتن من:بله؟؟؟؟ استاد:_دختر خوب,ادرس خونه تان رالطف کنید تا با خانوادم برا امر خیر مزاحم خانوادت بشم وااای این چقددد راحته,یعنی داره خواستگاری میکنه؟ خاک توگورم کنن ,الان چی بگم؟!! استاد: _چی شد؟ ادرستون را یادت رفته؟؟حالا فکرات رانکن ,ادرس بده وقت برای فکر کردن, زیاده گفتم:_ب ب ببخشید استاد من یه کم غافلگیر شدم استاد:_میدونم... اگر مشکلی ندارید, قبلش یه کم باهم صحبت کنیم؟ گفتم:_نه,,نه,,نه...ادرس میدم.اخه درست نیست اینجوری,دوست دارم ,مادرمم باشه... استاد:_احسنت,همین حجب وحیات تو چشم میزنه,خوشا به حالت که مادر بالا سرته..... از حرفش یه کم دلم گرفت,طفلکی....... ادرس خونه را دادم اما گفتم باید قبلش به مادرم بگم .قرار شد فردا زنگ بزنه و تاریخ تشریف فرماییشون رابه,قم ,اعلام کنم. فورا خداحافظی کردم وبا دستپاچگی از کلاس زدم بیرون,اما استاد بالبخندی دخترکش ,بدرقه ام کرد عصر آنروز رفتم ایستگاه تاکسی بین شهری و درحالیکه دلم به هول ولا بود واز هیجان مثل گنجشکی درسینه ام میتپید باسواری راهی قم شدم. بعداز ساعتی رسیدم خونه,مامان از دیدنم تعجب کرد وگفت: _چرا زنگ نزدی خودم بیام دنبالت؟؟امروز بیکاربودم میتونستم باماشین بیام دنبالت. پریدم یه بوسه ازگونه های خوشگلش گرفتم وگفتم: _قربونت بشم مامان ,راضی به زحمت نبودیم مامان گفت: _اگه دختر منی,میگم امروز، همچی کبکت خروس میخونه هاااا...اتفاق خاصی افتاده؟! رنگ وروی گل انداختت میگه یه خبرایی داری, یا امتحاناتت را خوب دادی ویا یه چی دیگه ,نمیدونم... _:اتفاق خاص؟؟امتحانام تموم وشد ویه چی دیگه که خلاجتم میشه بگم. مامان لبخند نمکینی زد وگفت: _دیدی مامانت اشتباه نمیکنه,لباسات را درار یه چای میریزم ,بیا بشین ازاول تا اخر ماجرا راتعریف کن ببینم, چی شده دختره ی خجالتیه من.... مامانم یه جور حس ششمی دااااشت که هیچی من ازش پنهان نمیموند. _به به چه چایی خوشرنگی مامان...ان شاالله چایی خواستگاریت رابخورم... مامان: _ورپریده ,نمخواد منو عروس کنی,فرافکنی نکن, موضوع رابگووووو از سیر تاپیاز خواستگاری خانزاده راگفتم... مامان خیلی خندید وگفت: _عجججب،که اینطور. گفتم : _شما چی امر میفرمایید؟؟ مامان گفت:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار 🍀قسمت ۴۵ و ۴۶ از آنروز به ب
مامان گفت: _ببین ازدواج به همین راحتیا نیست که,اول باید دوتا خانواده باهم آشنا بشوند اگر از لحاظ فکری وفرهنگی و..هم کفو بودند اون موقع قرارخواستگاری و...رامیگذاریم. پس به نظر مامان جان ,الان احتیاج نبود به فلسفه چینی و... خوب حقیقتا هم همینطور باید باشه,معلوم مامانم خواستگاریش چه جورا بوده,همیشه دوست داشتم از بابا واحیانا عاشق شدنشان بپرسم اما هروقت که حرفش میشد ,مامان یه جوری بحث را عوض میکرد وبه من میفهماند که نباید به این محدوده وارد بشم, اما منم بشرم ,انسانم,دوست دارم بدونم بابام کیه وچیه؟ من از بابا فقط یه اسم میدانستم که توشناسنامه ام قید شده بود...جلال....اما هیچ وقت نفهمیدم که چرا نیست؟ اصلا زنده است یا نه؟اما چون از اول کودکی هام هیچ کسی را به نام بابا نمیشناختم ,خیلی هم پاپی این موضوع نشدم , اما امروز یه جورایی بود که فکر میکنم مامان را یاد بابا انداختم,من مطمینم مامانم ,بابام را خیلی دوست داشته اما یه چی هست مانع حرف زدن دراین مورده ,حالا چی هست , خدامیدونه... با حرف مامان از عالم افکارم بیرون اومدم ودوباره یاد خانزاده افتادم.... 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۴۷ و ۴۸ با صدای مامان از افکار خودم بیرون امدم, مامان: _معصومه جان, پس اول باید به دایی و زن دایی و..بگیم ,اول خانواده ها همدیگر راببینن بعدش اگررررر پسندیدیدم به بقیه هم میگیم, درسته قبول داری؟ فکر هوشمندانه ای بود,به مامان گفتم:_مامان فک کنم اقای خانزاده مادر نداشته باشه هااا,حالا کجایه ومامانش چی شده , الله اعلم وحتی نمدونم چندتا خواهر و برادرن... مامانم گفت : _اشکال نداره ,زنگ بزن برای شب جمعه قراربگذار بیایندوازشون بپرس چندنفرن که شام تدارک ببینیم. گفتم : _امروز زنگ نمیزنم ,یدفعه میگه دختره چقد هوله,فردا زنگ میزنم ,هنوز تا پنج شنبه دو روز مونده خوب. فرداش تا ساعت ۱۰خواب بودم. پاشدم آبی به سروروم زدم رفتم اشپزخانه ودیدم مامان داره نهارآماده میکنه,سلام کردم. مامان: _به به سلام عروس خوابالود, خنده ای زدم وگفتم : _حالا کو تامن عروس بشم. مامان گفت: _داماد عجول ,صبح زود زنگ زد وقرار مرار آشنایی راگذاشت... با تعجب گفتم: _ننههههه!!!! گفت: _اره,ترسیده از دستش بپری وبا لحنی شیطنت امیز ادامه داد... _داماد جونم میگفت ,خودشه وباباش , متاسفانه پدر ومادرش وقتی کوچک بوده از هم جدا میشنومادرش میره خارج از کشور والان باپدرش تنها زندگی میکنند. درضمن منم بهش گفتم که بابات بامانیست وازش جداشدم والان اینجا تنهاییم..... وای مامان چی میگفت؟! اولین بار بود که رو زبان میاورد,یعنی پدر من زنده است؟ مامان: _حالا چرا رفتی تو فکر؟صبحانه بخور باید یه خونه تکونی درست وحسابی بکنیم,اخه زشته اینجا نامرتب باشه. ذهنم درگیر شده بود گفتم: _ماماااان خستم.... گفت : _باعشقی که توچشات دیدم ,خستگی معنا نداره.... با تعجب چهره ی مادرم را نگاه کردم ,باورم نمیشد مادر هم در زندگیش عشقی داشته اخر اینقدر مامان مریم تودار بود که نمیشد به عمق افکارش پی برد اما خواه ناخواه دلم از دستش گرفته بود چرا که من میتونستم پدر بالای سرم داشته باشم اما با یتیمی بزرگ شدم واین علامت سوالی بزرگ برایم بود که چرا؟؟ شب جمعه بود ,دل تودلم نبود مامان همه چی را آماده کرده بود,ازمیوه وشیرینی تاچای عروس پز وشام.... با دستپخت خوبش,خورش فسنجان و زرشک پلو با مرغ ومخلفات قبل ازشام و دسر سالاد و....آماده کرده بود. خداییش مامانم همچی تمام بود فقط حیفم میاد که چرا نشد کدبانوی یک خانواده واقعی باشد وهنوز ته دلم از اعتراف ناگهانی مادر مبنی بر جدایی از پدرم,ناراحت بودم اما نتوانستم رک وراست بپرسم ,یعنی یه جورایی روم نشد ,حالا تو یه وقت بهتر میپرسم زنگ در را زدند,چادر رنگی به سرکردم ورفتم روحیاط به استقبال,مادرم جلو در هال ایستاد. وااای چه استرسی داشتم, راهنماییشون کردم داخل, وای خدای من ,استاد خانزاده مثل اینکه لباسش رابامن ست کرده بود ,یه کت و شلوار کرم ,شکلاتی بایه پیراهن سفید,خیلی خوشگل شده بود. باباش هم کت وشلوارمشکی وپیرهن سفید.. بزنم به تخته جوون مونده بود. داخل هال شدند مادر سرش راگرفت بالا تا داماد وپدرش راببینه,یک دفعه سلام تو.دهنش خشک شد, هم پدر بهروز وهم مامان من خیره به همدیگه...بهتشون زده بود پدر بهروز:_مریم خانم... مامان:_آقاااااا محمود... من وبهروزم این وسط چغندر ومثل برق گرفته ها خشکمون زده بود. سردرنمیاوردیم چی شده,بهروزم گیج ترازمن اشاره کرد : _بریم بشینیم ,یکی از بیرون بیاد فک میکنه خواستگاری بابامه... تمام استرسم تبدیل شد به خنده ای باصدا که باعث شد پدر داماد ومادر من از بهت بپرن ,مادرم بایک عذرخواهی به میهمانان تعارف کرد تا بشینن, سریع رفت اشپزخانه یه چایی ریخت,ویه لیوان اب سرکشید. پشت سرش اومدم وگفتم :
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار 🍀قسمت ۴۷ و ۴۸ با صدای مامان
پشت سرش اومدم وگفتم : _ماماااان چه خبره اینجا؟!! مامان: _هیچی نپرس فعلا,بزاریه چای وشیرینی بخورن. اینقد گیج بودیم که دسته گل هنوز تودست بهروز مونده بود. مامان چای وشیرینی تعارف کرد ومنم گل رااز دست بهروز گرفتم. بهروز که خیلی ریلکس بود و اهسته گفت: _سر از کار بزرگترا دراوردی؟؟؟ منم فقط سرخ وسفید میشدم. پدر بهروز رو به مامانم کرد وگفت: _شما کجا غیبتون زد یک باره؟؟ مامان سر به زیر وگفت: _ماجراها پیش اومد که مجبورشدم, گم بشم همینجور که اونا مشغول حرف زدن بودن بهروز اشاره به من کرد که بریم رو.صندلی نهار خوری کنار پنجره بشینیم , اومدم از مامانم اجازه بگیرم که دیدم نه بابا,اصلا ما دوتا رایادشون رفته,غرق دنیای خودشونن... نشستم رو صندلی و بهروزم نشست روبه روم اشاره کرد به پذیرایی وگفت: _فک کنم یه عروسی درپیش داریم عیااال از حرفش خوشم نیومد ,اخه دوست نداشتم راجب مادرم اینقدر راحت اظهار نظر کنه,اخه درسته که حالا فهمیدم که پدرومادرم از هم جدا شدند اما مدتها بود که میدانستم,مادرم ,بابام را دوست داشته ,اخه کلی خواستگار ریز و درشت را,به بهانه های الکی رد کرده بود ,اما این استاد خانزاده هم خیلی پررو بود , درسته از دستش عصبانی,بودم اما از این پررویی بهروز خندم گرفت ,سرم راانداختم پایین. وگفتم : _نچایی یه وقت؟؟از کی تاحالا عیالت شدم که نمیدونم؟ اونم کم نیاورد گفت: _همون بعدازامتحان که بله راگفتی دیگه خلاصه به قول بهروز پدر ومادر حرفاشون را زدند و از شواهد برمیامد که پدرومادرها مخالفتی ندارند من وبهروز پاشدیم میزشام راچیدیم ,بهروز برخلاف ظاهر خشن وجدیش توکلاس,خیلی شوخ وسرزنده ومهربان بود. بهروز یه نگاه به پدرش کرد گفت: _خدا راشکر عاشق شدم تا بابام هم بعداز مدتها ,یه لبخند بزنه وهمش متلک می‌انداخت ومیگفت مزاحم این دوجوون نشیم بزاریم حرفاشون رابزن که دیگه طاقت نیاوردم وگفتم: _خواهشا اینجور حرف نزنید,بابای شما شاید منظوری داشته باشه اما مادر من مطمینم مثل داداشش به اقاجااااانت نگاه میکنه, پس لطفا ازاین دست شوخیها نکنید.... بهروز که انگار تو پرش خورده بود,ارام گفت: _چشم... 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۴۹ و ۵۰ اون شب انگار نمیخواست تمام بشه وگویا دل میهمانان به رفتن رضا نمیداد. ,اما راه رفتنی راباید رفت,چاره ای نیست. قرار شد دوروز دیگه,مادرم، دایی اینا را درجریان بگذارد وجلسه ی رسمی خواستگاری و...انجام شود. اما این داماد عجول راه نداشت که همین شب به دنبال عاقد برود,از اینهمه عجله خندم گرفته بود اما دوست داشتم جناب استاد را یه کم بچزانم , گرچه خودم هم احساس مهری عجیب به بهروز داشتم اما دلم میخواست یه جورایی گربه را در حجله بکشم. مادرم دایی وزن دایی رادرجریان قرار داد, دایی که مرد فهمیده ای بود,گفت: _ان شاالله خوشبخت شوند. اما زن دایی طاقت نیاورد به مادرم گفت: _مریم جان,عجله کردی من برای معصومه و محمد نقشه ها داشتم. مادرم درجوابش گفت: _محمد پسر خوبی‌ست اما مثل اینکه قسمت نبوده ,ان شاالله پسرات هر سه تاشون خوشبخت شوند. روز خواستگاری فرا رسید, شوروشوقی درخانواده ی کوچک ما درجریان بود, درخلال کارها,مادرم از عشق دوران نوجوانی اش, عشقی ناپخته ورنگین وبازی روزگار برای زهراخانم گفت, زن دایی که زن شوخ طبعی بود گفت: _خداراچه دیدی شاید مادرودختر دوتایی باهم عروس شدند.. مادرم اهی کشید وگفت: _به قول خاله صغری,خدا یکی,وعشق هم یکی,این قضیه ی اقا محمود مال زمان نوجوانی من بود که برای اقا محمود شاید رنگ عشق را داشت اما برای من یه حس زودگذر بود . این یعنی ,مامانم ,بابام را دوست داشته...اره درسته... خلاصه خواستگارها آمدند وجلسه خیلی رسمی درحضورخانواده دایی شروع شد.دایی مثل اینکه اقا داماد را پسندیده بود خصوصا حالا که میفهمید هر دو اصالتا کرمانی هستیم.... پدر داماد پیشنهاد داد حالا که دایی عروس معمم واهل دین ومسایل دینی,یک صیغه ی محرمیت جاری,شود تا من وبهروز برای انجام کارهای ابتدایی ازدواج راحت تر باشیم. دایی مخالفتی نداشت اما چیزی عنوان کرد که ماتابه حال به آن فکرنکرده بودیم. دایی گفت: _چون دختر پدر دارد واحتمالا پدرش درقید حیات است برای هرگونه محرمیتی شرعا اجازه پدر شرط است...... همه گیج ومبهوت بودیم ,اما این بازی روزگار است...میچرخد ومیچرخد واینبار عاشقانه تر... دایی پیشنهاد داد ,یکی برود به دنبال آقا جلال یا همان پدر من,چون ادرسی از آنها نداشتیم,پیداکردنشون کاری زمان بر بود. مادرم گفت: _بهترین گزینه خودم هستم. دایی گفت: _چندتاکارواجب دارم اگر دوهفته صبر کنی, خودم میام همراهت. بهروز که داشت پر پر میزد با لکنت گفت: _دددو هفته…… یک دفعه, ازاین مابین پدر بهروز به صدا درامد: _بااجازه ی اقای محمدی(دایی عباس)من یک پیشنهاد دارم. دایی: _خواهش میکنم اجازه ماهم دست شماست, بفرمایید. _:چون من خودمم دوست دارم یک سربه زادگاهم بزنم وازطرفی مریم خانم هم لازمه که به کرمان برود, پیشنهادمیکنم باهم با ماشین بنده برویم تاکارها به سرعت انجام شود.فقط قبل از رفتن لازمه من یه نکته را یادآوری کنم که من همچنان بر سر پیشنهاد سالها پیشم هستم واگر مریم خانم واقای محمدی رضایت داشته باشند با یک عقد محضری ما باهم محرم بشویم. من که بهتم زد,دایی چیزی نگفت وفقط سرش را پایین انداخت.. بهروز صدازد: _بابااااا اومدیم خواستگاری واسه من هاااا مامانم که انگار خیلی بهش برخورده بود واز اینهمه پررویی راحت درباره ی زندگیش یکی دیگه تصمیم بگیرد ناراحت شده بود با متانت همیشگیش گفت: _احتیاج نیست,من با معصومه میرم,یه سفر دو نفره ومادر ودختری وبااین حرف یعنی بقیه ی پشم وسریع رفت طرف اشپزخانه.. پشت سر مامان منم رفتم آشپزخونه وگفتم: _مامان عاشقتم....این سفر لازم بود,تورا خدا از دست بابابهروز ناراحت نشید اخه این پدر و پسر در پررویی لنگه ی همن هاااا... یکدفعه صدای دایی از تو هال امد: _عروس خانم چایی بیار مامان سریع یه سینی چای ریخت وداد دستم وبعدشم خیلی عادی اومد نشست وتا اخر مجلس هم جیک اقا محمود درنیامد, یا داشت فکر میکرد که رسیدن به مادرم خیال خامی ست یا پیش خودش میگفت شاید گذر زمان نظرش را عوض کند.. اما من به سفری که قرار بود در روزهای اینده انجام بشه .سفری که برای من بسیار هیجان انگیز,مینمود... رفتن به زادگاهم واز همه مهم تر دیدن پدرم.... 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا