💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود:
_نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان.
سید تشکر کرد و گفت:
_اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان میآورم ان شاالله
آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت:
_نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند میخورم همیشه. زحمت نکشین. معدهام یاری نمیکند چیز بیشتری بخورم.
سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت:
_در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما میخواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟
آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت:
_چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان..
سید گفت:
_به نظر میرسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت میکنیم.
بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:
_چند دقیقه، الان میآیم.
نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد.
به مغازه کنار بیمارستان رفت ،
و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپریای که آن طرف تر بود رفت.
کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد ،
و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند.
چهرههاشان در هم شده بود.
با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد.
بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت:
_یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم میکند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب میشود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید.
آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه میکرد گفت:
_خب میگفتید خودم میخریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید
سید گفت:
_اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان.
رو به حاج عباس کرد و گفت:
_خب حاج عباس آقا، برویم؟
حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش میآمد. با خنده گفت:
_برویم. خدانگهدار حاج آقا
آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد.
در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت:
_همسر حاج احمد چیزهایی میگفت.
سید سکوت کرده بود.
حاج عباس با دلهره گفت:
_آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید.
سید لبخند زد.
حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت:
_در مورد شماست
سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت:
_آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید.
حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت:
_بیشتر مراقب خودتان باشید. علیهتان اقداماتی دارند صورت میدهند.
سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبتها و ناراحتیهای چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت:
_آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد.
پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت.
سید، شعف خاصی پیدا کرد.
تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
چراغهای همیشه روشن گلدستههای مسجد، به چشم راننده هم آمد:
_چقدر زیباست. چه نوری دارد.
سید گفت:
_بله زیباست.
دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدستههای بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت:
_کجا بروم حاج آقا؟
سید همان طور که کوچهای را نشان داد گفت:
_آنجا، کوچهی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد.
سید از ماشین که پیاده شد،
با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد.
لوازم را گوشه حیاط گذاشت.
علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند.
سید گفت:
_بهتر نبود علی اصغر را میآوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟
زهرا گفت:
_نه خیلی خسته است. تا صبح میخوابد.
به مسجد که رسیدند،
سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند.
زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود.
سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت:
_منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر میآیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟
چنگیز گفت:.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
sticker_mazhabi(53).mp3
10.63M
🎧 هرجا که به پرچمش نگاهت افتاد
حــــرم رقــــیهست
تنها حـرمی که روضــه خون نمیخواد
حــــرم رقــــیهست...
🎙 کربلایی #محمدحسین_حدادیان
#حضرت_رقیه (س) #نواهنگ
📌گوش کنید خیلی قشنگه 😔
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
چنگیز گفت:
_چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد میمانم ها
سید تشکر کرد و گفت:
_تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد.
چنگیز گفت:
_زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمیدانم اما خیلی شاد و سرحال هستم.
سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:
_در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد.
چنگیز از سید خداحافظی کرد ،
و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدمهایش را تند کرد.
در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود ،
تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خندهاش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است.
علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت.
ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:
"شما اگر میرفتید خیلی تنها میشدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"
ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید،
و همان پایین پا، خوابید. اشک میریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد.
با خدا حرف می زد و اشک میریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود میپیچید و اشک میریخت و از گناهانش معذرت خواهی میکرد. بوسهای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد.
آن دقایق، همان لحظاتی بود ،
که حاج احمد در بیمارستان با مرگ میجنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران #جسمی و #روحی بود.
سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید.
زهرا به سید گفت:
_اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟
سید گفت:
_نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم
زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:
_مطمئنم چیزی نخوردهای
سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:
_دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانیات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت
زهرا گفت:
_کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان.
و خنده زنانهای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت
و سید، سر سجاده،کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت ،تا زیر آسمان، دعایش را بخواند.
چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
سید در مسجد را باز کرد ،
و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. حواسشان به سید نبود.
سید سلام کرد.
همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت.
به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:
_می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید.
نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:
_متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟
نادر حرفش را تایید کرد و گفت:
_بله. داشتیم برمیگشتیم.
و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند.
همانی که سروزبان داشت گفت:
_ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید
سید خندید و گفت:
_نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها.
نادر گفت:
_ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید
به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود.
جلو رفت:
_ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت.
سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:
_ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید...
هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو میرسید تا آن را از دست زهرا بقاپد.
آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو.
سید خندهاش گرفته بود:
_باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟
زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز میخوانم و به تو هدیه میدهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو
سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی،
آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل میتابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر میگفت ،
و با آرامش و قدرت، جارو میکشید.
آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:
"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو میکند. انگار خانه کعبه را جارو میکشد."
سید اشک میریخت.
زیر لب چیزی می گفت و گریه میکرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:
"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمیداشتید.."
زهرا جارویش را روی فرش کشید ،
که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت.
سید میگفت:
"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی #مولایمان_صاحب_الامر.."
زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت.
و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد.
زهرا با خود گفت:
"کاش من هم کمی مثل سید بودم"
با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید.
طبق قولی که داده بود،
جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود.
دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانههای ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود.
صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:
"جواد بیا زینب حالش بد است."
برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطریای که آورده بودند؛ آنها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست.
زهرا مجدد زینب را صدا کرد.
ناله ضعیفی از حنجرهاش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامهای به دست زهرا داد که بادش بزند.
ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود.
به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی میآید.
زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:
_شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را میبرم دکتر.
سید گفت:
_آخه تنهایی بروی درمانگاه؟
زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:
_نگران نباش.
زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد.
صدای تک بوقهای خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید.
زینب را بغل کرد و به سمت در دوید.
زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست.
راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر
"بروید زهرا " ، با سرعت تمام، از مسجد دور شد.
صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست.
صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست،
به آشتی منتهی شود.
داخل مسجد شد.
جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار میکشید و پیامکی به زهرا میداد. زهرا پاسخ میداد و او مجدد مشغول کار میشد.
یک ساعتی گذشت.
زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود.
سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد.
چهار رکعت که خواند گوشیاش زنگ خورد:
_سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟..مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را میگرفتند و گفتند سحری بیاورم.
سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید.
از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت:
_خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر میآیم.
چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد.
لقمهای گرفت. آن را دست چنگیز داد.
لقمهای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت.
لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر میشد، گرفت و به سید داد و گفت:
_تا نخورید نمیگذارم بروید. رنگ تان پریده است.
سید تبسمی کرد و گفت:
_رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز.
و لقمه را گرفت و تشکر کرد.
چنگیز، نور چراغ قوه گوشیاش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت.
مسجد تمیز تمیز بود.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
مسجد تمیز تمیز بود ،
و همه قرآنها و رحلها مرتب سرجایشان بودند. پلاستیک کنار دریچه کولر که صدای ناهنجاری داشت، نبود.
به سید گفت:
_شما مسجد ماندید برای نظافت؟ خب میگفتید من هم بمانم. اصلا چرا شما؟ حاج عباس مگر این کار را نمی کند؟
سید، لقمه جویده شدهاش را به آرامی قورت داد. زیر لب الحمدللهی گفت و با شرمندگی گفت:
_لیاقت نداشتم نظافت کنم. حاج عباس آقا سرور ما هستند. شما هم سرورید... دعایمان کن آقا چنگیز. بازم ممنونم از اینکه آمدی. خدا خیرت بدهد. بروم؟ کاری نداری؟
چنگیز از جا برخاست و تا دم در،
سید را بدرقه کرد و در مسجد را بست و قفل در را انداخت.
سید که تازه شماره حاج عباس را از او گرفته بود، پیامک زد:
"سلام علیکم حاج عباس آقا، ببخشید بد موقع مزاحم شدم. آقا چنگیز در مسجد است برای نگهبانی. دخترم حالش به هم خورده و درمانگاه است. من در راه درمانگاه هستم. گفتم در جریان باشید. "
بلافاصله حاج عباس زنگ زد:
_چی شده حاجی؟ دخترت چی شده؟
سید با آرامش جریان را گفت و در آخر اضافه کرد:
_نگران نباشین. فقط خواستم در جریان باشید و اگر توانستید زودتر به مسجد بروید که تنها نباشند. کمی #نگرانم
حاج عباس برای سید و دخترش دعا کرد و گفت که زودتر خواهد رفت و گوشی را قطع کرد.
همان موقع، گوشی چنگیز هم زنگ خورد:
_سلام چنگیز. چطوری؟ کجایی خیلی کم پیدا شدی ها؟
چنگیز که احساس کرد حال خوشش را صدای نادر خراب کرده به سردی پاسخ داد:
_زیر سایه خدا. همین اطرافیم. این وقت شب چه کار مهمی داری که زنگ می زنی مردم را از خواب بیدار میکنی؟
نادر قهقهای زد و گفت:
_نگو خواب بودی که میدانم در مسجد تنهایی. در را باز کن بیایم داخل.
چنگیز که لم داده بود، بُراق شد و نشست. جدی و محکم پاسخ داد:
_در مسجد را باز کنم بیایی داخل که چه بشود؟ تو اهل نماز و مسجد نبودی. چه شده نیمه شبی یاد خدا افتادهای؟
نادر جدی تر از قبل گفت:
_فلسفه نباف. خود سید گفت در خانه خدا همیشه باز است. پس چرا بسته است؟ باز کن کار داریم.
چنگیز که سابقه کارهای نادر را کم و بیش میدانست – اگر چه هر بار به او کنایه زده، انکار کرده بود – گفت:
_در قفل است و کلید هم دست من نیست.
و گوشی را قطع کرد.
کیسه روی شکاف، از پشت تکان خورد. چنگیز، بیل را از گوشه مسجد، برداشت. سایه دست پشت پلاستیک روی شکاف را که دید، با چوپ بیل، آرام به آن زد که پلاستیک کنده نشود. سایه عقب رفت.
گوشی اش مجدد زنگ خورد:
_احمق چه کار می کنی؟ دستم را شکستی
چنگیز فریاد زد:
_دستی که بی جا دراز بشود را قطع میکنم. این که چیزی نیست. جول و پلاست را جمع کن و برو
نادر با عصبانیت گفت:
_آدم شدهای برای من. نشانت میدهم.
همان سایه دست آمد و کیسه پلاستیک جِر خورد. چنگیز دسته بیل را به سمت پلاستیک بریده شده برد و روی دست نادر زد.
نادر دستش را پس کشید.
سایه بدنش نمایان تر شد و به یکباره از شکافی که ایجاد کرده بود داخل پرید. چنگیز با دسته بیل،
به پهلوی نادر زد و فریاد کمک را سر داد.
نادر، چاقو به دست گفت:
_همان دفعه قبل باید میکشتمت
از ضربه های محکم چنگیز، عصبانی شده بود و مدام خیز برمیداشت که چاقو را در ران چنگیز فرو کند.
چنگیز یک پرش به عقب برداشت. کلیدهای مسجد را روشن کرد. همه جا روشن شده بود.
دوستان نادر داشتند از نردبان داخل میآمدند.کار سخت شده بود.
گوشی چنگیز پای دیوار افتاده بود.
نادر مجدد به سمت چنگیز حمله ور شد. نوک چاقو به شلوارش گرفت و پاره شد. چنگیز سریع خودش را عقب کشید و با دسته بیل به ساق دست نادر زد.
نادر از او لاغرتر و فرزتر بود.
چنان هیجان و عصبانیت و تهور در وجودش شعله کشید که دسته بیل را چرخاند و این بار با بیل آهنی، به ساق پای نادر زد.
یاد سفارش سید افتاده بود ،
و نمی خواست به نقاط حساسی مثل سرش بزند که اتفاقی نیافتد. آنقدر محکم به پای نادر کوبید که فریادش بلند شد و روی زمین افتاد.
چنگیز از این فرصت استفاده کرد،
و به سمت گوشه دیوار رفت. کلید روشن کردن بلندگو را زد و مجدد جلو آمد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش رسید همین بود. فریاد زد:
" کمک کنید. دزد"
و مجدد به پای نادر که در حال بلند شدن بود زد. دوستان نادر از شکاف مسجد داخل پریدند. اطراف را نگاه کردند. یکی شان چراغ های مسجد را خاموش کرد
و دیگری، زیر بغل نادر را گرفت و گفت:
_بیا برویم. گیر میافتیم.
نادر، عصبانیتر شده بود. او را پس زد و به سمت چنگیز حمله کرد. نزدیکش که شد، چاقو را با شتاب به او زد.
چاقو در ران چنگیز فرو رفت....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫