🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: _بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود!
زینب: _مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد!
پدرِِ پسر: _شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه
پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا به سمت آیه برگشت:
_سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: _سلام! شما؟ اینجا؟
ِارمیا: _اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی، زینب سادات چقدر بزرگ شده!
سه سالش شده؟
آیه: _فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنیاش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد.
نگاه ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو کثیف میکنه!
ارمیا: _پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت. آیه
اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت،
نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری
کردن و دختری کردن بود.
وقت رفتن ارمیا پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت:
ِ _امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: _عمو نبود که، بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانهی مادر گذاشت.
**********************
روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایهی این روزهایش.
حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانهاش شده بود. آنهم با اصرارهای آیه و رها!
محبوبه خانم بود و خانهای که دوباره روح در آن دمیده شده!
زینب شادی میکرد و میخندید.
از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا
رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت.
آیه: _کی بود در رو باز کردی؟
زینب: _بابا اومده!
اشارهاش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد:
_از اونجا اومده!
سکوت برقرار شد.
همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت
ندانستن سر تکان داد.
صدای ارمیا پیچید:
_سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک!
زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند.
"چه میخواهی جان مادر؟ چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن شدهای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!"
همه از ارمیا استقبال کردند،
فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از
دیدش خارج شد.
"فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کردهای!"
سوال بزرگ هنوز در سر همهی آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟
از کجا میدانست از سوریه آمده است؟
تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید:
_شما بهش گفتید که پدرش هستید؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، در ثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچهی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه!؟
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباببازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد.
زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید:
_بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم!
چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینهی ارمیا چسباند و چشمانش را بست.
نگاه همه به این صحنه بود.
زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود!
تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند.
برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود. بلند شد و خداحافظی کرد.
دم رفتن به آیه گفت:......
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت نامهای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد...
ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل آیهای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت #امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید .
و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود.
این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
ساعت 9 شب بود ،
و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند.
تلفن خانه زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! #آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهرهی بانویش نگاه کرد.
یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هقهقهایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای #سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود!
همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد،آیه جان گرفت...
💚پایان💚
اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن
بیبی شام بلایم شتاب کن
این سیل کوفهی پیمانشکن که نیست
با خوِن این جماعت اشقی خضاب کن
ارتش که خواب ندارد برای تو
روی سه ساله دختر ما هم حساب کن
این رو سیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بیصفتان را خراب کن
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸۸۱ تا ۱۰۶ تا آخر رمان🌷👇
رمان جدید تقریبا آماده هست
یه استراحتی کنین فعلا😄
💟رمان شماره👈 هفتـــاد و پــنـــج🥰
💚اسم رمان؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26365
🤍نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️چند قسمت؛ ۹۶
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه رمان؛
"تقدیم به #اسوهی صبر و مقاومت بیبی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام #پاسداران سرزمین عزیزم #ایران_اسلامی "
بسم الله الرحمن الرحیم
در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان مینمایاند. آیههای زندگی در حیات خویش
همواره از چنین پاسدارانی بهرهمند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « #حججی»، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن
که با سر بی تن میروند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه #عقل و #قلب ما تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه میاندیشند .
و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی
دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقصکنان به سوی معشوق میشتابند تا در حریم #حرمها هیچ #بیگانه طواف نکند و در #کمین ننشینید و خود در "لبا المرصاد" #شیاطین کفر و #تکفیر را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند،
هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به #پاسداری در #طواف هستند تا دخترکان معبد عشق #آرام بخوابند.
خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
**************
بسم الله الرحمن الرحیم
از قدیم گفتهاند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم!
#چادرت را #سفت بچسب بانو که اگر چادرت را #باد ببرد، #ایمان بسیاری را باد میبرد...
روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید.
در اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن!
آیه دستی به #پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید.
یک پلاک که فقط نامی بود و شمارهای روی آن... جزء بازماندههای شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگیاش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟
+آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همهش به خاطر #زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند.
حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند:
_من آمادهام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت،
دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد.
"چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد
دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی
با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شدهاند؟ چرا همه مرا نادیده گرفتهاند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو
میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکیهایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کردهای برایش؟ چرا من خوبیهایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیهات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بیجان شدهام میاندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی!
هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!"
حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت:
_عزیز بابا... دخترکم! آمادهای بابا؟
آیه نگاهش را به پدرش دوخت:
_نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آمادهی این کار نمیشم!
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که #باید ازدواج کنم،.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀