💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
_یعنی میخوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟😉این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا…
+ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمیفهمم که چه خبر شده
_شایدم تاثیر آمپول و دواهاست!
+شاید!....فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟
+نه صد در صد
_چرا؟!
+چون دارم میمیرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده
_بجز این مورد
+قول شرف...ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟
_نمیدونم
+وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام
میرود....
و به این فکر میکنم که واقعا اگر خانوادهی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟
در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز میشوم. دست روی شانه ام میگذارد و میگوید:
_بهتری دخترم؟
+سلام ، شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم
_علیک سلام، دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشتهی خودمی
+مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود
_کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟
+مرسی
_بگو الحمدالله☺️
و مهربان لبخند میزند و من زیرلب میگویم الحمدالله.☺️
فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند میشود میآید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید:
+پناه تا داغه بخور
_چی هست؟
+جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه
_ممنون
+وای مامان فهمیدی چه خبره؟
به من نگاه میکند و میپرسد:
_اجازه هست بگم؟
+چی رو؟
_ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم
شانه بالا میاندازم و با انگشت دور گلهای پتو را خط میکشم.
دستهایش را بهم میکوبد و میگوید:
+مامان! امروز یه کشف تازه کردم
_ماشالا به تو، چه کشفی عزیزم؟
+باورتون نمیشه اگه بگم
_خب حتما باید جون به لب کنی منو؟
+خدا نکنه! اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده
به چهره ی زهرا خانوم خیره میشوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس!
_وا مامان تعجب نکردی؟😳
+نه
_چرا؟!
به صورتم نگاه میکند و میگوید:
+چون جدید نیست، میدونستم.
دهانم باز میماند...
و فرشته جیغ میزند:
_چی؟!؟؟
+نشنیدی مادر؟ میگن چیزی که جوان ها تو آینه میبینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن
و رو به من ادامه می دهد:
+همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد. هیچ ماهی پشت ابر نمیمونه!
_چه جوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه
+داستانش مفصله دخترم
××توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم
و شروع می کند به تعریف کردن
+ ”اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار رفتم به سالها پیش....درسته خیلی تفاوت بود اما بینهایت به مادرت شباهت داری...اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطرهها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم. اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم، بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک میکردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت میبافتی و زیر روسری پنهونش میکردی، میشدی همون دوست و همسایهی قدیمی که سالها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم.... همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده. اما نمیدونستم چرا انقدر مستاصل!....هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونهای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون…..اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبتها نیست....نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمیتونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون....این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته، برای حاجی توضیح دادم که چه خبره! اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما میگفت یه جای کار لنگ میزنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایتها پشتش داره.... سالها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمیتونم توی این خونه بمونم که خاطرههاش خوره شده و افتاده به جون خودم و بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی میکنه..... گفت میخوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم ، برم مشهد مجاور آقا بشم ، و.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
_....گفت میخوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم ، برم مشهد مجاور آقا بشم ، و به درد خودم بسازمو بسوزم.....ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش، دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.....گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و #صلوات آقا صابر بلند بوده و مجلس #روضههای مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه میتونی و میخوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله……دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!....اما خب قسمت و تقدیر بود شاید،نمیدونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد……عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.!! از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده”
هرچه بیشتر میگوید،
عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی میشوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!....
تصویرهای گنگی توی کوچهپسکوچههای سرم چرخ میخورد...
اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون میپرم:
_وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم !! اِ...میبینی تو رو خداهی من میگفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها، نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بیخبر بودیم! وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم
که شانه ای بالا میاندازم و میگویم:
_گیج شدم بخدا،نمیدونم خودمم..
+آخه اسمتم یجوری که آدم نمیتونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایهی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشمهای درشت شده نگاهم میکند تو که نبودی؟🤨😁
در اوج تعجب خندهام میگیرد و میگویم :
_چی میگی فرشته؟😅
_آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود
میزند زیر خنده ، و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم میآید و نمیآید زهراخانم یاعلی میگوید و بلند میشود،
هول میشوم و دستش را میگیرم و میپرسم:
_نمیخواین باقی حرفتون رو بگید
+کدوم حرف؟
_اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین؟
مینشیند اما دستم را رها نمیکند و میگوید:
+یه بار تو زندگی از روی #نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت، سالها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت، نه خدا کریمه اما من توی خجالت #عذاب_وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد.... از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارم و توان، هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.....نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گرهای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز میکرد. کی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.....با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا میکنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،...یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو میکرد میخواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده...میگفت دخترعمته، لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی، افتاده بوده روی گوشیش.... کور از خدا چی میخواد....نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،....از اشکهای مردونه و یواشکی پدرت....و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش....از سرزنش کردنهای خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش.... از بهانه گرفتنهای داداش کوچکترت....و جون به لب شدن پسری که میگفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست.... و چجوری داره سر میکنه تک و تنها.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
_....و جون به لب شدن پسری که میگفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر میکنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،....از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود.... از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده.... از #غم و #غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانیام ،
که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم میکند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره ماندهام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،
حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربانترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،..
دست یخ زده ام را پس میکشم اما زهرا خانم مانع میشود و محکم تر از قبل نگهش میدارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،
_نه پناه جان؟
اشکهای هول شده ام تند و تند راه باز میکنند😭😞 و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده...
سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هر از چند گاهی میشکند.
نمیدانم چرا اما ناغافل میگویم:
_کور گره افتاده😞
چیزی نمیگوید...
و ادامه میدهم:
_ #ستارالعیوب نبود مگه؟😭
و نگاهش میکنم....
با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک میکند و میگوید:
_هست، اما کو عیبی هرچی بوده بدی نبوده انشاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم، تنهایی میخواهم و سکوتی عمیق.
_میشه برم بالا
+هر وقت خوب شدی برو
_خوبم اما اگه بمونم نه!
انگار جنس عجز درون چشمانم را میشناسد سرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را میکند و دستمالی روی جای سوزنش میگذارد..
بلند میشوم و بی هیچ حرفی راه میافتم. نمیدانم فرشته از کی نبوده و نیست ..
در را که میبندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله میپیجد...
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گرهی روسریام میرود و برمیگردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی…نگاهش که به صورتم میافتد اخم میکند و میپرسد:
_گریه میکنید؟
به همه شک دارم؛
احساس میکنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند…یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده میکنم و میگویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه میکنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانیاش را میخارد و میگوید:
+خب بله
خشکم میزند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافهاش کردهام، دستی به موهایش میکشد و میگوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون میفرستم.بیخودی میپرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشمهایش میخندد
+امر خیر
دلم میخواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه میگویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟ راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره…
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم میروم.پشت در مینشینم و زانوانم را بغل میکنم،میزنم زیر گریه.😞😭
چه روز پر ماجرایی بوده و هست! خیال تمام شدن هم ندارد انگار...
تازه باید داستان شیدایی شیدا را میدیدم و می شنیدم! البته برای پسر پاکی مثل شهاب، چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در میزند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند میشود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم… پناه…باتوام ها! خبرای جدید دارم، نمیخوای تو مراسم خواستگاری باشی؟ الو…عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز میکنم،با خوشحالی بغلم میکند و میگوید:
_بالاخره بختم باز شد😜
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم…😄
نگاههای گاه و بیگاه «عمه مریم» که رویم زوم میشود و میخندد معذبم میکند .دلم میخواهد در حال و هوای خودم سیر کنم...
یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد! چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع میگرفتم؟
مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که #نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ، انگار به #کل_مذهبی_ها داشت عوض میشد.
من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانوادهی خودم و افسانه را شامل میشد.
تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا! و انقدر نامزدش را اذیت میکرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود.
مشکل من این بود که......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر میآورد یا #مستقیم مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست #پدر میگذاشت...
اما من اینجا چند ماه در خانهای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و #به_رویم_نیاوردند.
که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی #مهر و #محبت داشت.طوری که بدتر من را #جذب میکرد!
این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم.
_خوبی دختر گلم؟
به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم مینشیند.
+متشکرم شما خوبین ؟
_سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت
+نوش جان
_دوست فرشته جون هستی؟
+تقریبا
_حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه
+خب…خب چون تازه دوست شدیم
_آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟
+چند ماهی میشه
_عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست
~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن
_وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟
~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا
_اما بازم عجیبه عمه جان
~•چرا؟
_چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد
~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن
_اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم
~•پناه عمه جون،نه پگاه
_آره؛ببخشید
~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها
_خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچهها کرمان
~•بله یادمه
_کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه
+لطف دارین مرسی
فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش میافتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم.
کنار گوشم پچ پچ میکند
_گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال!
نگاهم را زوم میکنم روی حسام.
راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.
میخندم و میگویم :
+چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟
_بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟
میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم.
اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی میافتد که منزل عمویش پیش آمد….
میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخمهای در هم کشیدهی شهاب.
عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمهاش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود!
اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانهی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد!
اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود…
انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم.
هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم:
_شما خانوما کلا ماشالاتون باشه
+چرا داداش؟
_از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین
+ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟
_لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟
+وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟
_بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟
+نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟
_من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله
+عمه چی؟
_هیچی،بده به من اون سینی رو
+دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشهست. منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی
_چه فرقی؟
+چه میدونم..
_مرد باش حرفتو تا ته بزن
+زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو میبوسه
_بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
امشب هم میخوام ۲۰ قسمت بذارم✨ از قسمت ۵۱ تا ۷۰🕊👇👇
تقدیم به دلهای پاک شما🌟
اگه تونستم چهارشنبه ادامه رو میذارم✍🇮🇷