هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
.
💚بِسْـمِﷲِاَلْـࢪَّحْمٰـنِاَلْࢪَّحْیـمـ💚
🔴 پاسخ به #شبهات شما عزیزان
هر کدوم رو لازم داری بزن روش👇👇
❌خودم گناه کردم، چطور امر به معروف کنم؟
❌ درگیر کار و مسائل شخصی هستم، نمیرسم امر به معروف کنم!
❌چهل سال امر به معروف کردیم، کجا رو گرفتیم؟!
❌چرا جلوی رشوه و اختلاس رو نمیگیرید؟
❌مگه امر به معروف، تاثیر هم داره؟؟!
❌امر به معروف، دوقطبی ایجاد میکنه!
❌عیسی به دین خود، موسی به دین خود، هر کی عقیدهای داره!
❌فقر که از در بیاد، ایمان از پنجره میره بیرون
❌چرا جلوی دزدها رو نمیگیرید؟
❌مسئولین چیکارهاند؟
❌گوش نمیدن!
❌برخورد با بیحجاب با قانونه!
❌باید برای امر به معروف دلیل و استدلال و منطق داشته باشیم.
❌جریمه و کار فرهنگی کنید.
❌میخوام تقیه کنم.
❌گناهکار میتونه بیاد هیئت.
❌تذکر باعث دلزدگی بقیه از دین میشه!
❌ آمر باید عامل باشد.
❌حاج قاسم و رهبری فرمودن اینا دختران منند.
❌کودکان کار مهم ترن.
❌باید عامل باشیم.
❌روسریشو برداره اقتصاد درست میشه.
❌اول اقتصاد بعد حجاب!
❌لباس حریم خصوصیه
❌مردم رو به زور نبرید بهشت
❌انسان حریصه به اونچه منع میشه!
❌اینها هم بخشی از جامعه اند
❌اجبار فایده نداره
❌ما آزاد آفریده شده ایم
❌لااکراه فی الدین
❌ دیگر کشورهای اسلامی، حجاب اجبار نیست.
❌امر و نهی، کلی شرط و شروط داره.
❌اینها مهمانهای آقا هستند بهشون چیزی نگید!
❌اهلبیت جاذبه داشتند.
❌امر و نهی امام حسین(ع) فرق داشته.
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💎داستان جذاب #از_یاد_رفته_۱ قسمت ۸ و ۹👇
داستان جذاب #از_یاد_رفته_۱
قسمت ۱۰👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_دهم
هرچی بیشتر فحش بدی ...
✍ از خیابان خلوت و فراخ پارک میگذشتم، که در پیاده رو آن طرف خیابان چشمم به دو دختر فوق العاده بدحجاب افتاد😔 نگاهم را از آن ها گرفتم و سعی کردم به آنها فکر نکنم، که سر و صداهایی توجهم را جلب کرد🗣
وقتی دنبال صدا را گرفتم، دیدم دو جوان با ماشین پژو مزاحم آن دو نفر شده اند! 🚗 و هر چه آن دخترها بیشتر بد و بیراه میگویند و دشنام می دهند، ظاهرا انگیزهی پسرها بیشتر می شود😈 و با سماجت و وقاحت بیشتری خواسته خودشان را تکرار می کنند!
یکی دو دقیقه این قضیه ادامه داشت تا به قسمت های شلوغ تر خیابان نزدیک شدند و آن جوان ها راهشان را کشیدند و رفتند ...🚶🏻♂
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی خیال شوم و بروم پی کارم! ولی نهایتا گفتم توکل به خدا🤲 هر چه شد، شد و دل را به دریا زدم ...
از آن دو دختر فاصله گرفتم، خودم را به آن طرف خیابان رساندم و آمدم جلویشان و از آن ها خواستم که چند لحظه وقتشان را بگیرم.
ابتدا با توجه به خاطرهی بدی که برایشان پیش آمده بود، ممانعت کردند، ولی بعد گفتم میخواهم راجع به آن جوان ها صحبت کنم، احتمالا فکر کردند مامورم و ایستادند تا به حرفهایم گوش بدهند ... کم سن وسال به نظر می رسیدند و هنوز غرق در تشویش و اضطراب بودند😣
گفتم: معمولا دختر خانم ها در هنگام مواجهه با چنین پسرهایی یا دور از جان شما به پاسخ آنها تن می دهند، و سوار ماشین می شوند که در این صورت آن ها به خواسته خود رسیده اند و یا اینکه مثل شما شروع میکنند به بد و بیراه گفتن!
که در این صورت هم دقایقی تفریح می کنند و بعد به سراغ دیگری می روند!🤷
فکر می کنم بهترین حالت این است که اصلا به آن ها محل نگذارید این طور نیست؟
_ و هردوی آنها تایید کردند!👌
بعد ادامه دادم: خب در این صورت باز هم آنها به سراغ دیگری می روند و دیگران به سراغ شما، فکر می کنید چاره چیست؟!🤔
_ هر دو سکوت کردند.
✅ گفتم: فکر کنم اگر با پوشش مناسب تری بیایید بیرون همه چیز حل می شود. نه⁉️
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۷۳ و ۷۴
علیرضا با لبخند سرش را به تایید تکان داد و نیم نگاهی به مینا کرد.مادرجان رو به عروس مجلس گفت:
_خب مادر تو نظرتو نگفتی. خجالت نکش بگو
قبل از جواب دادن مینا، ملوک خانم کنارش رفت و گفت:
_عمه میخوای جلسه دوم هم باهم برید بیرون حرف بزنین بعد محرم بشین؟
مینا بیحواس سری به بالا تکان داد که یعنی "نه". با این حرکت مینا صدای خندهها بلندتر شد. همه شاد و سرخوش بودند. هرکسی حرفی میزد تا طعم شیرین مجلس ماندگار شود...
حاج عمو به سمت روشویی رفت. وضو گرفت و با خنده، و باصدای بلند رو به صادق و ایمان گفت:
_جای خندیدن پا شید این دو تا مبل رو بذارید رو به قبله!
ایمان:_عمو بنظر من پای دامادو بذار پا به قبله(ادای گریه کردن دراورد) الفاتحه...
همه خندیدند. علیرضا و مینا روی مبلها نشستند. صادق دست روی سر علیرضا گذاشت، بلند گفت:
_برای شادی روح داماد بخت برگشته همه باهم بخندید، روحش شاد بشه!
دوباره همه باهم خندیدند...
احترام خانم نزد حاج عمو رفت که آستین پیراهنش را پایین میبرد و گفت:
_به آقای جوانمردی چی گفتین عمو؟
+راستی خانمش زنگ نزد؟
_نه نزد. چطور مگه؟
+خب الحمدالله. من امروز صبح غیرمستقیم به پدر وحید گفتم. حدسش هم میزدم علیرضا دلش اینور باشه!
_یعنی ناراحت نشدن؟
+اولش چرا، هم ناراحت شد هم جا خورد، انتظار جواب منفی اصلا نداشت. اما خب درستش کردم. بحث ازدواج یه کاریه که تا یه عمر باید ادم سر حرفش باشه دخترم. با تعارف و رودربایستی نمیشه زیر یه سقف رفت!
احترام خانم "خداروشکر"ی گفت. و کنار خواهرش رفت. بالاخره با شوخی و خندهها، حاج عمو محرمیت را بین علیرضا و مینا خواند..
بعد از شام وقت رفتن بود.علیرضا پشت دست مادرخانمش را بوسید و آرام گفت:
_فکر نمیکردم خاله قبولم کنی دامادت بشم.
احترام خانم:_تو دامن خودم بزرگ شدی عزیزم. بحث تو و امین جدا هست. همه میدونن!
علیرضا با ذوق تشکر کرد. همه مشغول خداحافظی بودند که صادق نزد احترام خانم امد و گفت:
_شرمنده خاله..این چند روز مادر پیشتون باشه..برگشتم میام دنبالش.. اشکال که نداره؟
صادق گرچه پسرعمه احترام خانم بود. اما تقریبا همسن دخترش بود.. و احترام خانم عمری او را بزرگ کرده و صادق را چون پسرش میدانست...
احترام خانم:_این چه حرفیه پسرم. قدم عمه برچشم
عمه ملوک که از دور شاهد گفتو گوی آنها بود نزدیکشان آمد و گفت:
_بازم ماموریت داری مادر؟
صادق دستش را روی سینه گذاشت و گفت:
_شرمنده مامان..حلالم کن..از امشب باشید اینجا..من الان میرم خونه هرچی میخواید پیام بدید تا بیارم براتون.. اینجا که باشید خیالم راحتتره..
احترام خانم:_اصلا نگران نباش پسرم.عمه ملوک میمونه تا تو بری و برگردی.
احترام خانم این را گفت و کنار مهتاب به دم در رفت برای بدرقه میهمانان. همه که رفتند،احترام خانم سمت عمه ملوک آمد. چادر رنگیاش را از سر عمه درآورد:
_خوشحالمون کردین عمه خانم
+مزاحمتون میشم احترام جان
مینا:_اتفاقا شما باشین خیلی بیشتر خوش میگذره
عمه لبخندی زد.صادق به سمت در رفت:
_بااجازه همگی..
احترام خانم به اتاق رفت:
_صبر کن صادق
و با قرآن برگشت.ملوک خانم رو به احترام خانم گفت:
_خیر ببینی عمه.
و قرآن را بالای سر صادق گرفت.
صادق قرآن را بوسید. از همه خداحافظی کرد و رفت. با بغضِ عمه ملوک،مهتاب و مینا کنارش نشستند....
مهتاب:_عمه چرا بغض میکنی؟ آقاصادق که بار اولش نیست میره ماموریت!
+مادر باشی میفهمی چرا عزیزم.دلم مدام شور میزنه مهتاب جان. میدونم کارش سخت تر شده!
مینا:_حرفی یا تعریفی نمیگه عمه؟
+نه عمه تعریف کجا بود! از دلشورههام میفهمم کارش سختتر شده. مطمئنم جایی که جدیدا رفته سختتر از قبلیه!
احترام خانم با یه سینی، ۴ استکان دمنوش به جمع پیوست و کنارشان نشست.
ملوک خانم:_دستت درد نکنه احترام جان حسابی امشب افتادی به زحمت.
احترام خانم:_تا باشه از این زحمتها عمه جان. آرزوی هر مادری خوشبختی بچههاش هست.(نگاهی به مهتاب کرد) من هنوزم از بابت امین شرمنده این دختر هستم!
کسی چیزی نگفت.ملوک خانم رو به مینا و مهتاب گفت:
_شما دو تا فردا کلاس ندارین؟ برین بخوابین دیگه.
مینا:_نه عمه من که فردا تعطیلم.
مهتاب:_اشکال نداره عمه جان، من فردا کلاس دارم، ولی بعد نماز میخوابم، تعریف کنین برامون.
مینا:_آره عمه راست میگه، از اون قدیما بگین برامون، همون موقع که آقا صادق به دنیا اومده بود.
ملوک خانم لبخندی زد.مرغ خیالش پرواز کرد به زمانیکه بعد از ۱۵ سال، خداوند به او اولاد پسری عطا کرد، که با بدنیا آمدن پسرش، همسرش را به طرز فجیعی از دست داد....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱