eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 (۱) ✍ روسری های بی شعور!🤦‍♀️ خاله‌ام (که یک خانم مانتویی مجرد است) اومده بود منزل ما مهمانی. موقع خداحافظی که روسریش رو سرش کرد، تقریبا موهاش رو پوشوند به جز یه خورده موهای جلوی سرش که بیرون موند ... بهش گفتم : قربونت برم، شما که این همه رو پوشوندی، این یه ذره رو هم بپوشون دیگه🤗☺️ بنده خدا خندید و گفت: امان از این روسری های بیشعور! هی میرن عقب! 😅 بعدش یک حرفی زد که جالب بود، گفت: ای کاش من هم یک شوهر با غیرت گیرم می‌اومد که هی بهم بگه خانم روسریت رو درست کن، اصلا بهم می‌گفت باید چادر سر کنی! آخه تا الان هرچی خواستگار داشتم همه بی غیرت بودن...!!😢😞 این را گفت و خندیدیم و خداحافظی کرد و رفت‌‌‌ ...😊 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 (۲) ✍ چشم ها را باید شست تا سوار مترو شدم متوجه صدای وحشتناک آهنگی شدم که از اون طرف مترو می‌اومد.😨 نمی‌دونستم که آیا باید بگردم و ببینم که صدا از کی میآد یا نباید جستجو کنم⁉️ یه صندلی خالی شد و من نشستم. یکدفعه دیدم همون شخص اومد و جلوم ایستاد، صداش فوق العاده زیاد بود و آهنگش هم غنا😐 یک مرد مسن وارد مترو شد👨‍🦯 و من جایم را به او دادم و کنار پسر ایستادم، ظاهر طرف بد نبود (یک جوان حدود ۲۶_۲۷ساله). به خودم گفتم این کسی که داره با این صدا این آهنگ را گوش می کنه حتماً آدم بی منطقی هست (پیش داوری و قضاوت غلط🤦). دستم را زدم به شونه اش و گفتم: داداش این صدا اذیتت نمی کنه⁉️🤔 کسی که سمت چپش ایستاده بود هم یه همچین چیزی بهش گفت... پسره شروع کرد به درد دل کردن که من خودم می‌خوام این کارم رو ترک کنم و آسیبهاش رو دیدم و ...😞 من هم چندتا آسیب جسمی و روحی غنا را بهش گوشزد کردم و گفتم: آیا انسان هر غذایی که جلوش می ذارن رو می‌خوره؟ پس چرا هر آهنگی میاد رو باید گوش بده؟🙄 بعد اسم چند تا از علما را آورد و گفت فلانی را می شناسی؟ گفتم: آره. گفت: من تمام سخنرانی هاش رو دارم. گفتم: می خوای چند تا سخنرانی خوب دیگه هم برات بولوتوث کنم؟ خلاصه تا نزدیک خونه که با هم، هم مسیر بودیم، چند تا سخنرانی براش فرستادم و شماره اش رو گرفتم و بعدا چند تا پیامک هم براش فرستادم ... به لطف خدا روز خوبی بود😊 به امید روزی که این واجب فراموش شده، همه گیر شده و گناه منزوی گردد 🤲 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 آینه‌ی ماشین من و لذت‌های بهترین امت! (بزرگراه شهید صیاد شیرازی، مسیر شمال به جنوب، پشت چراغ قرمز میدان سپاه) پشت چراغ قرمز ایستاده بودم🚗🚦 خواستم به آینه وسط یک دستی بزنم، چشمم به پرشیای سفید پشت سرم افتاد، که در کنار آقای راننده، یک خانم جوانی بدون روسری نشسته بود‼️😳 روانم آشفته شد، به هم ریختم 😠 آدم تا وقتی منکری رو ندیده، تکلیفی نداره، ولی وقتی دید، تکلیف گردن آدم میاد.🤷 ✅ بسم الله را گفتم و آرام از ماشین پیاده شدم، رفتم به سمت راننده🚶 پسر ۲۳_۲۴ ساله، چهره آرامی داشت👨، شیشه اش بالا بود و کولر روشن. مثل دانش آموزی که از معلم اجازه می گیرد انگشتم را بالا گرفتم☝️ سلام کردم 😊 حیرت در چهره اش هویدا بود!😦 گفتم : لطف کنید به خانمتون بگید حجابشون رو درست کنند.😊 سریع و بدون فاصله به خانم جوان گفت و تکرار کرد، من آن زن را نمی دیدم، از مرد تشکر کردم، رفتم و آرام سوار ماشین شدم. یک لحظه خواستم در آینه نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده، بی خیال شدم. آنچه که دیدم برایم تکلیف ایجاد کرد، من هم انجام وظیفه کردم، حتی اگر در همان لحظه هم اثر تذکر ظاهر نشود، اما ان‌شاءالله در درازمدت حتما اثر خواهد گذاشت 🤲 قبول ندارم حرف کسانی را که می‌گو‌یند دیگر تذکر اثر ندارد‼️❌ ✅ اگر چند نفر با زبان خوش تذکر بدهند اثر می‌گذارد👌 ⚠️ وقتی همه فکر کنند تذکر اثر ندارد، هیچ تذکری داده نمی‌شود!🤐 احساس خوبی داشتم، آن آشفتگی بعد از روئیت، دیگر آرام شده بود...🙂 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 🔆 امام ۹ ساله ✍ این خاطره توسط آقای قرائتی بیان شده، به نقل از دختری ۹ ساله: چند ساعتی از ظهر می‌گذشت و ما هنوز در اتوبوس بودیم 🚎، با یک تکان شدید اتوبوس به خودم آمدم، یادم آمد که نمازم را نخوانده‌ام😨 سریع به بابام گفتم! بابام گفت: اشکال نداره! بذار برسیم آنجا نمازت رو بخون. گفتم: آخه اون موقع نمازم قضا شده!☹️ بعد به بابام گفتم: بابایی میشه به آقای راننده بگی وایسته تا من نماز بخونم؟😢 بابام ناراحت شد! میگفت، راننده به خاطر یه بچه نمی ایسته و بعد کلی دعوام کرد که چرا نمازت رو سر وقت نخوندی و....😐 یه لحظه چشم هایم رو بستم، بعد به بابام گفتم: بابا حالا که نمیگی، بزار من کار خودم رو بکنم! یه شیشه آب برداشتم و بالای سطل آشغال وضو گرفتم. می‌خواستم تو همون اتوبوس نماز بخونم، توی همین گیر و دار، شاگرد شوفر من رو دید که دارم وضو می‌گیرم 👀 کمی من رو نگاه کرد و بعد رفت طرف راننده و یه پچ پچی کردند، راننده هی توی آینه به من نگاه میکرد، یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به من...👀 بالاخره به من گفت: دختر خانم چی شده؟🤔 بهش گفتم : نمازم رو نخوندم، اگه ممکن هست یه جا بایستید. بعد گفتم: هزینه اش هر چی بشه بابام میده!😅 راننده گفت: دخترجان من ازت پول نمیخواهم؛ الان هم میزنم کنار تا نماز بخونی😊 اتوبوس که ایستاد وقتی داشتم پیاده می‌شدم، شنیدم خانمی به شوهرش گفت: محمود دیدی چی شد؟! من هم نمازم رو نخوندم‼️ یکی دیگه گفت: علی تو نمازت رو خوندی؟ من که پیاده شدم حدود ۲۰ نفری با من پیاده شدند، و اینجوری شد که من بهترین نمازم رو خوندم...😇 ضمنا حاج آقا این رو اضافه کردند که: وقتی توی قرآن میخونیم (و جعلنا للمتقین اماما) یعنی مثل این داستان، که یه دختر ۹ ساله ، پیشوای ۲۰ نفر در امر اقامه ی نماز میشه 👏👏
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 (بخش اول) عادت به نگاه گناه؛ با چاشنی ترس و سردرد 📍تهران- خیابان ولی‌عصر(عج) ✍ از محل کار برمی گشت، خسته بود و سرش درد می کرد🤕 از پیاده رو به سمت ایستگاه BRT رفت و به شیشه‌ های کنار ایستگاه تکیه زد. به جای خاصی نگاه نمی کرد. نگاهش روی تابلوی مغازه های کنار خیابان می‌چرخید. ناگهان نگاه مردی همه‌ی توجهش را جذب خود کرد ...🤔 مردی که کنار پیاده رو به موتورش تکیه زده بود و به عابران نگاه می‌کرد، تعجبش از نگاه عمیق مرد به یک خانم چادری بود😳 سرش درد می کرد اصلا حوصله تذکر دادن نداشت😣 برای همین به وجدانش گفت: احتمالا اشتباه دیدی تهمت نزن به مردم! در همین لحظه دو خانم مانتویی با اوضاع نه چندان مناسب از جلوی مرد رد شدند، و مرد از افق تا افق با نگاهش بدرقه شان کرد ‼️ آن قدر واضح نگاه می‌کرد که نمی‌شد انکارش کنی، باز با خودش زیر لب غرغر کرد حال ندارم! سرم درد می‌کند! کمی هم ته دلش از هیکل گنده مرد می‌ترسید. برای بار سوم دختری با وضع نامناسب از جلویش رد شد و مرد انگار با نگاهش داشت صورت زن را لمس می کرد🤭 اتوبوس هم آمده بود 🚌 اما دیگر خونش به جوش آمد😡 اصلا جای گذشتن نداشت. رفت جلو🚶‍♂️ تاحالا چنین تذکری نداده بود! چند ثانیه با خودش به کلمات فکر کرد. از پشت دستش را روی شانه موتور سوار زد ... ...
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 (بخش دوم) عادت به نگاه گناه؛ با چاشنی ترس و سردرد ✍ با مهربانی‌ای که خودش از هم خودش انتظار نداشت گفت: سلام داداش خوبی؟😊 ➖ سلام کجا میخوای بری؟ ➕ جایی نمی‌رم! خواستم بگم داداش این نگاه‌های شما درست نیست!👁 ➖ چی؟؟؟ کدوم نگاه؟!🤔 ➕ خودت خوب میدونی! ➖ آها! همین که به عابرها نگاه می‌کنم؟! ➕ بله به عابران خانم!🧕 زیر لب خندید و گفت: بی‌خیال بابا!😅😕 ➕ دِه نه دِه! نمیشه بی‌خیال شد. فکر کن خواهر و مادر خودت باشن! خوشت میاد؟ لحن مرد عوض شد. با لحن کودکانه و از سر ضعف گفت: عادت کردم داداش نمی‌تونم نگاه نکنم 😔 ➕ باید بخوای تا درست بشه. ➖ نمی‌شه به خدا 😞 ➕ یه خورده به حرفم فکر کن. بگذار جای خواهر خودت، مادر خودت. موتور سوار سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته بود. اتوبوس بعدی آمده بود 🚌 سر دردش اما رفته بود! 😇 یکی از بهترین روزهای زندگی‌اش بود!🌹 🗣 به نقل از یکی از بچه‌های دانشگاه تهران
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 یک نفر به سه نفر، روی پل عابر! ✍ مدتی پیش به محض خروج از پل عابر پیاده با صحنه ی کشف حجاب تقریبی یک خانم که دو تا پسر حدود بیست و پنج ساله همراهش بودن مواجه شدم! خاطره ی تذکری که در آن به دلیل گیر دادن دوست پسر یک خانوم، کلی ترسیده بودم، باعث شد تا به جای تذکر به خانم، به آقایون همراهش تذکر بدم. 👥 سعی کردم لحنم خیلی محکم و کمی هم تند باشه و علامتی از نگرانی در صدام نباشه...🗣 گفتم: آقایون حجاب این خانوم اصلا مناسب نیست. خیلی زشته که داره با این وضع می چرخه و شما هم چیزی بهش نمی گید!😒 پسرها سریع گفتن چشم آقا بهش میگیم! بعد خودش هم با لحن خاصی گفت: باشه حالا... و من گفتم: آفرین!😏 و در حالی که فکر نمی کردم آنقدر سریع و راحت تموم بشه رفتم، به نظرم تجربه خوبی بود. خدا رو شکر...🤲
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 بخش اول امر به معروف یک شهید 🌷 ✍ معصومه دوست بسیار خوب و ساده‌ی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت. بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد 😔 فصل امتحانات بود. ناگهان معصومه را دیدم رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد...😰 از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟🤔 گفت: الآن که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود. من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازه‌ی شهید شرکت کنم. ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمی‌کنی؟! 😔 اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند🥀 چرا این طور در خیابان ظاهر می‌شوید؟ خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود...🥺 امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم. مهرماه در حیاط منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد!😮😍 از خوشحال در پوست خودم نمی‌گنجیدم‌. او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم 💝 و پرسیدم: چه شد؟! هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده...؟🤔 بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد... ⬅️ این قسمت
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 بخش دوم امر به معروف یک شهید ✍ یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟ گفتم: بله.! ادامه داد: تابستون گذشته یک روز رفته بودم مزار شهداء همین طور که بین قبور شهدا قدم می‌زدم چشمم به عکس همون آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود 🥺 گویا اون لحظه تمام وجودم رو به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم 😔 و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم. شاید اون روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دونست که کلام او چقدر تاثیر گذار میشه؛ چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود رو مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه 👌 سالها از اون ماجرا می‌گذره و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور میریم، خاطره شهید محمد نور بهشت ما رو به کنار مزارش می‌کشونه و به یاد اون روز ها اشکمون رو جاری می‌کنن😭 راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد. با یک آقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان به لطف خدا یک خانواده نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پر برکتی نصیب او شده است 😍