eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
یک راست به سمت اتاق عقد حرم رفتند. جمعیت‌شان زیاد بود. غیر از پدر عروس و داماد، بقیه آقایان در حرم ماندند. وارد اتاق که شدند، عروس و داماد را بالای مجلس بردند. که مقابلشان سفره عقد بسیار زیبایی پهن بود.... عاقد بعد از گرفتن شناسنامه‌ها و اجازه از پدر عروس و داماد خطبه را خواند: عاقد:_"النکاح سنتی و من رغب سنتی فلیس منی" دوشیزه مکرمه سرکار خانم حلماسادات کوثری آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقا داماد سیدحسین نجفی، با یک‌جلد کلام‌الله مجید، ۱۴ شاخه گل نرگس، و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی دربیاورم؟ مهتاب:_عروس خانم داره قرآن میخونه! عاقد خطبه را بار دوم جاری کرد.... مینا:_عروس گل‌شو چیده داره خداروشکر میکنه! همه دست میزدند و می‌خندیدند. عاقد که بار سوم خطبه را خواند و حلماسادات بله را گفت. همه دست زدند. که سیدحسین گفت: _آقای عاقد از من بله نمیخوای بگیری!؟ عاقد با خنده، برای داماد خطبه را خواند و سیدحسین خودش بله را داد و خودش هم بعد آن کِل کشید... ساعتی بعد همه در صحن صاحب‌الزمان (عجل‌الله تعالی فرجه) حرم رفتند. و هرکسی جدا یا با همسرش به زیارت میرفت. علیرضا و مینا باهم، حلماسادات و سیدحسین دست در دست هم، اکرم خانم و آقا مصطفی.... و قرار شد همه بعد از نماز مغرب و بعد از زیارتی دوباره، ساعت ۹ شب کنار در ورودی صحن باشند. خلاصه همه از هم جدا شده بودند تا به زیارت عارفانه و عاشقانه‌ی نابی برسند. در این میان مهتاب تنها به حرم رفت، عاشق خلوتی تنها و تک‌نفره بود. بعد از زیارت، سراغ مزار مطهر علامه طباطبائی رفت. چقدر شلوغ بود.... گوشه‌ای ایستاد. کتاب زیارتنامه‌اش را باز کرد. خیلی دوست داشت نزدیکتر رود، و دقیقا سر مزار باشد. اما ازدحام جمعیت این اجازه را به او نداد. از ته دل، آرام اشک میریخت و در دل نجواگونه حرف میزد: "سلام استاد...اگر اجازه بدین استاد صداتون کنم... کمکم کنین... من بلد نیستم چکار کنم... نمیدونم چجوری باید مقاله پروفسور با اون همه رمز تموم کنم بدون اینکه سوال از کسی بپرسم... استاد این مقاله خیلی مهمه... نکنه من شرمنده بشم... استاد شما واسطه بشین... کمکم کنین... به من اعتماد کردن فکر میکنن من میتونم.... استاد اگه نشه چی؟ زحمت پروفسور با یه عمر مطالعه و پژوهش به هدر بدم چی؟؟.... استاد شما واسطه بشین برام...." گوشه‌ای دنج پیدا کرد و آرام میگریست... ✍تقدیم به ساحت نورانی حضرت شاهچراغ و حضرت معصومه سلام‌الله‌علیهما...به امید گوشه چشمی.... 🌸🌸 پایان فصل اول 🌸🌸 ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 کادویی برای زندگی🎁 ✍ تولد دختر خاله‌ام بود که متاسفانه از نظر حجاب کمی ضعیف است، البته بهتره بگم بود چون ... برای کادوی تولد🎂 ایشان کتابی با عنوان "چی شد چادری شدم" 📗 (کتاب شیرین و جذابی که توسط یکی از خواهران خوب و دلسوزم گردآوری شده و شامل خاطرات افرادی است که چادر را به عنوان حجاب برگزیده اند) را خریدم و در شب تولدش به خواهرم دادم که از طرف من بهش بده🤗 🎁 آخه خودم توی اون مهمونی به دلایلی شرکت نکردم😊 و درآخر شب پیام تبریکی بهش دادم و نوشتم " ان‌شاءالله با خواندن این کتاب حقیقتی را که در سیمای تو با حفظ حجاب نمایان می شود به دست آوری..." 💌 اون هم تشکر کرد و ...❤️ بعد از یک ماه با خانواده برای افطاری به خانه ما دعوت شدند، از منظره‌ای که دیدم داشتم شاخ در می‌آوردم!😃 دختر خاله ام با حجاب کامل، آن هم چادر آمده بود!😍🤌 نمی‌تونستم تعجبم رو پنهان کنم، وقتی تعجب من رو دید گفت: تعجب نکن، اون حقیقتی رو که ازش حرف زدی پیدا کردم و حالا تصمیم به جبران گذشته کردم 😇 ازت ممنونم🌹 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 شیخ حسین در مشروب فروشی‌🥂 ای از : یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه!👳‍♂ دیدم سر تمام میزها مشروب است🍷 یک عده‌ای مشغول نوشیدن و یک عده‌ای مست هستند 😵‍💫 و یک عده هم تازه نشسته‌اند🤦‍♂️ من که وارد شدم، صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده‌اید ‼️😎 _گفتم: نه برادر، اشتباه نیامده‌ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟🧐 گفت: چرا! _گفتم: پس من درست آمدم.🙂 گفت: فرمایشی دارید؟ _گفتم: یک کلام (آن زمان من ۳۳ ساله بودم و جوان!) من فقط یک کلمه می‌خواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم، آیا یهودی هستی؟🤔 گفت: نه!!! 😶 _مسیحی هستی؟🤔 گفت: نه!! مسلمانم! _گفتم: پس می‌توانم آن یک کلمه را به تو بگویم☝️ ⬅️ این قسمت ... 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 (بخش دوم) گفت: بگو! _گفتم : پروردگار فرمودند: مومنان پیر، نور من هستند✨️ و من حیاء می‌کنم نورم را با آتشم بسوزانم! منِ خدا هم دیگر از او حیا می‌کنم ...! تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می‌کنی⁉️ گفت: چکار بکنم؟😐🫢 ...تکان عجیبی خورد! _گفتم: دیروز چقدر درآوردی؟🤔 آن زمان گفت: هفت هزارتومان! هفت هزار تومان💵 شمردم و گفتم: این پول مشروب‌ها! به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند ...☝️ همه را بیرون کرد!🚶🏻‍♂ با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه🕳 ریختیم👌 🌿 رفتم رفقایم را آوردم، یک پولی روی هم گذاشتند، ۲۴ ساعت نشد که به تعداد ۲۰۰ نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو 🍽🧂و همه چیز آوردیم! من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود🪧🤩 چلوکباب هم داشت!🍱😋 روز اول هم یک روحانی آمد و گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می‌خرم! 😄👏👏 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا