eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱)سلام، ممنون😄🌸بله انشالله اگه آماده شد در کانال قرار میدیم😉 ۲)سلام ممنون سلامت باشید🌸آماده شد درکانال قرار میدیم😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 صـــد و چـــــهارده😍 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ اسمی از نویسنده این رمان پیدا نکردم ❤️چند قسمت؛ ۱۵۴ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱ و ۲ ﴿بســـــم‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــم﴾ الَّذِینَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَیَّنُوا فَأُولئِكَ أَتُوبُ عَلَیْهِمْ وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِیمُ مگر آنها كه توبه و بازگشت كردند و(اعمال بد خود را با اعمال نیک)اصلاح نمودند من توبه آنها را می‌پذیرم كه من توبه‌پذیر و مهربانم (سوره بقره آیه۱۶۰) چاقو تو دستم بود. اینجا که نمیشه کنار ورودی حرم... لعنتی رفت داخل حرم... چاقو رو تو جیبم گذاشتم. با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم +آقابفرمایید. _ این چیه؟ +مشکل گشاست! _خوب چیکارش کنم؟ ×نمیخام برو کناردخترجون! اون مرد هم در حال دور شدن بود. نمیتونستم اونجا بایستم پس برای همین دختر رو کنار زدم که به اون مرد برسم. دختربچه تعادلش به هم خورد و نقش بر زمین شد و چیزهایی که تو دستش بود روی زمین ریخت. اون مرد دیگه از جلوی چشمم ناپدید شده بود. پس سریع به سمت دختربچه رفتم بلندش کردم و پشیمون گفتم: _عمو جون ببخشید گفتم که نمیخوام. سرم رو که بالا آوردم دیدم یه زن درحال دویدن به سمتمون هست. نگران میگفت: _فاطمه‌!فاطمه! مادر چی شدی؟ دخترکوچولو که حالا فهمیدم اسمش فاطمه بود گفت : _مامان پام لیز خورد افتادم. +الهی قربونت برم چرا دستمو ول کردی؟ اگر بلایی سرت می‌اومد من چیکار میکردم؟ _مامان جون میخواستم یکی از این مشکل گشاها رو به این آقا بدم. مادرش که تازه متوجه من شد رو به من گفت : _سلام ممنون آقا که کمک کردید. من که مسبب افتادن بچه اش بودم، تنها جواب سلامش رو سر دادم. فاطمه یه دونه از مشکل گشاها رو به من داد و با معصومیتی که در چهره اش موج میزد رو به من گفت: _ ان شا الله شما هم مثل مادرم به هر حاجتی که میخواهید برسید. خداحافظ عمو... من تمام مدت از رفتار این دختر کوچولو متعجب بودم! چرا نگفت من هُولش دادم؟ به اون نخود و کشمش های تو پارچه توری سبز رنگ که تو دستم بود نگاه کردم. حتما این چند دونه نخود و کشمش میخوان مرا از این کثافت بیرون بیارند؟ لبخند تلخی زدم ؛ بسته رو گذاشتم تو جیب ام. اون مرد رو از فرودگاه تا اینجا دنبال کرده بودم. کیفش رو تحویل داده پس حتما دوباره برای گرفتن کیفش برمیگرده! سه ساعتی تا اذان مونده بود! پس تصمیم گرفتم وارد حرم بشم. یاد چاقوی تو جیبی‌ام افتادم! حالا اینو چیکار کنم؟ آهان امانت حرم... رفتم نزدیک امانت حرم... _بیا ... مرد کفشدار متعجب گفت: _این چیه آقا؟ +نمی‌بینی چاقو رو؟ _این برای چی باهاته؟ +به تو چی ربطی داره؟ یادگاری دوستمه مشکلیه‌؟ پیرمردی که کنارش ایستاده بود گفت: _محسن اصول دین میپرسی؟ تحویل بگیر! _آخه حاجی قیافه اشو مشکوکه میزنه! ولی چشم هرچی شما بگید. چقدر از آدم مذهبیها بدم میاد فقط فکر میکنند خودشون خوب اند! همینا باعث شدن که اینجور بشم! باعث شدن حتی از خدا هم بدم بیاد روز به روز از دین دور بشم! وگرنه من آدم بدی نبودم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄