eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ _نه خواهش میکنم. بفرمایید.. +جریان این خواستگاری چیه؟ اینم یه پوشش هست؟ صادق مانده بود چه بگوید.... راستش را بگوید؟ حرف دلش را بگوید؟ یا حرف اقای اشتری را؟ اگر راستش را میگفت که خیلی غیرمنتظره و شُکه کننده بود! اگر حرف آقای اشتری را میگفت سوءتفاهم میشد! با خود نجوا کرد: "خدایا چه کنم به داد دلم برس! یا رب العالمین" سکوت طولانی صادق، مهتاب را به حرف درآورد... مهتاب:_نکنه اتفاق جدیدی افتاده؟ صادق زیرلب بسم‌اللهی گفت. لبخندی زد: _اتفاق جدید که آره خیلی وقته افتاده! تقریبا یه سال بیشتره. ولی خب هر بار یا قسمت نبود. یا شرایط نداشتم. بهرحال نمیشد خدمت برسم. این جلسه خواستگاری هم مثل بقیه خواستگاری کردن‌ها فکر کنید. مطمئن باشید پوششی هم در کار نیست. مهتاب سر بلند کرد و بی‌اختیار گفت: _امکان نداره. ببخشید اینو میگم! صادق تکیه از پشتی برداشت. دو زانو نشست. +ببینید شما از همه چی من خبر دارید. از ماموریت و مسائل کاریم تا حتی خصوصیات اخلاقیم. چیزی از شما پنهون ندارم. غریبه نیستیم که از هم بی‌خبر باشیم! فقط یه موضوع هست که باید بدونید. اونم اینه که فردا ظهر بعد نماز ظهر باید بریم حرم برای مَحرم شدن. مهتاب خواست حرفی بزند... +اجازه بدید! مهتاب شرمنده سر به زیر انداخت. _بله بفرمایین +اختیار دارید. ببینید شما تحت تعقیب دائمی و شبانه‌روزی هستید. فقط هم شما رو مدام تعقیب میکنن. خیلی براتون خطرناکه بیرون رفتن. اما از طرفی پروژه پروفسور هست و رفتن به کتابخونه دانشکده‌تون. منظورم اینه در کل نمیشه تو خونه زندانی باشید. پس تنها راه اینه شما محافظ داشته باشید. تو جلسه‌ای که قبلا با سردار و اقای اشتری داشتیم، اومدن منزل ما، قرار بر این شد که بنده محافظ شما باشم. و البته تیم بنده. و با هم پروژه رو به اتمام برسونیم. مهتاب:_پس درست گفتم این خواستگاری کردن پوشش هست! صادق:_من اینا رو گفتم ولی از روی اجبار نیومدم اینجا.. کاملا با میل و اراده قلبیم هست! حاج‌عمو بشقابی میوه برای زوج جوان به اتاق مهتاب برد. در باز بود.کنار در ایستاد و به شوخی گفت: _اجازه که هست؟ هر دو به احترام حاج‌عمو بلند شدند. صادق با خنده گفت: _اختیار دارید خان دایی بفرما حاج‌عمو وارد اتاق شد. کنارشان نشست. رو به صادق گفت: _گفتی؟ صادق سر به زیر انداخت: _آره گفتم ولی جوابشونو نشنیدم. یعنی شما اومدید دیگه نشد حرف بزنن حاج‌عمو رو به مهتاب: _هرکاری ما میکنیم برای خودته باباجان. خب من مزاحمتون نمیشم چشمکی زد و رو به صادق کرد: _همه حرفا رو بگو چیزی از قلم ننداز که بعدا پشیمون بشی! یاعلی گفت و بلند شد. هر دو به احترام حاج‌عمو بلند شدند. به محض رفتن حاج‌عمو، مهتاب در را تا نیمه بست. با ناراحتی نشست. _میدونستم این خواستگاری کردن الکیه ولی فکرشو نمیکردم علتش این باشه. وقتی مامان گفت، من تعجب کردم. +مثل اینکه درست نتونستم حرفمو بزنم! مهتاب با دلخوری و بغض بلند شد و ایستاد: _نه اتفاقا شما حرفتونو زدین. من نیازی به محافظ یا بادیگارد ندارم. ممنون از شما. به سردار و بقیه هم بگین خودم میتونم مراقب خودم باشم. تا الان هم هرچی شده خودم درستش کردم. دیدین که نتونستن کاری کنن. قبل از آن که مهتاب در را باز کند و از اتاق خارج شود، صادق سریع برخاست. گوشه چادرش را گرفت.... +میشه چند لحظه دیگه بشینید. خواهش میکنم. من هنوز حرفم تموم نشده! صادق نشست و مهتاب هم به اجبار نشست اما هیچ دوست نداشت حرف بزند. چرا که این بغضش نزدیک بود که هر لحظه بشکند... مهتاب:_فکر میکردم دروغ نمیگین! +من؟ چه دروغی گفتم؟ _گفتین این خواستگاری مثل بقیه خواستگاری‌ها هست و هیچ پوششی نداره! ولی اینجوری نیست اصلا. بغضش را قورت داد: _جریان این محافظت و حرفای آقای اشتری باعث شد با عمه بیاین اینجا. +من که گفتم اجباری نبوده! صادق هر چه میشنید حقیقت نداشت. چرا نمی‌تواند حرفش را رک بزند!! با دستانش صورتش را پوشاند. با اخم سر بلند کرد. نگاهی به دیوارهای اتاق انداخت. از دست خودش عصبی بود چرا نمی‌تواند حرف دلش را بگوید. لحظه‌ای چشمش به پوستر گنبد حرم شاهچراغ علیه‌السلام افتاد. هاله اشکی به چشمش هجوم آورد. نگاهی به مهتاب انداخت. به گنبد زل زد. دلش را به صاحب گنبد سپرد. و حرفش را زد. دیگر باید میگفت.... +چند تا جمله رو زبونم هست که میگم. خواهش میکنم اینا رو واقعا باور کنید!البته دیگه نتیجه‌گیری با خودتون. من اولِ حرفم هم گفتم که بیشتر از یکساله تو فکرم! از جیب کتش تسبیح تربت درآورد و سر به زیر بین انگشت شصت و اشاره چرخاند.... ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ +واسه محافظ گذاشتن میشد ستوان محمدی بیان. یا هر خانمی دیگه که سردار و خان دایی بگن. ولی من خودم خواستم. قبول کردم. با جون و دل هم قبول کردم. نه اجباری در کار بوده و نه مصلحت‌اندیشی. بلند شد: +من همه حرفامو گفتم نمیدونم چرا باورپذیر نیست براتون! فردا بعد محرم شدن بقیه رو میگم مهتاب هم به-تبع صادق بلند شد و گفت: _اون چیه که عمو مرتضی گفت باید بگین؟ و این حرفی که ادامه داره چرا الان نمیگین؟ صادق نگاهی به مهتاب کرد. لبخندی زد و گفت: _دایی گفت که بگم، ولی تا محرم نشیم نمیشه. شرمنده!! این جمله را گفت و از اتاق بیرون رفت. مهتاب وسط اتاق تازه فهمید ماجرا از چه قرار است. تعجب جای خود را به ناراحتی چند دقیقه داد. باور نداشت اخه اقا صادق و عشق؟! امکان ندارد.... حتما اشتباه میکنم! کسی که از ۱۲ ماه سال، ۱۱ ماه ماموریت و سفر کاری هست کجا به فکر زندگی و عشق هست!! از سر و صدای مهمانان به خودش آمد. چادرش را روی سر مرتب کرد و بیرون رفت... آن شب گذشت و مهمانان رفتند... اما تا صبح خواب به چشمان این دو نفر نیامد! 🔸خانه ملوک خانم....ساعت ۱۲ شب با صدای پیامک گوشی، آن را برداشت و روی تختش دراز کشید و خواند.. 📲حاج عمو:_احوال مجنون خان چطوره؟ صادق پیام را که دید. دستپاچه سریع زنگ زد. با بوق اول حاج‌عمو گوشی را برداشت. صادق:_الو خان دایی خبری داری؟ جان من راستشو بگو! +اولا که سلام. تو نصف شبی مگه خواب نداری پسر خوب؟ _سلام دایی، جان من اذیت نکن. بگو چیشد؟ زنگ زدی خاله؟ +زنگ چرا بزنم وقتی هنوز اینجام! و بعد خندید... _داااییی...!!! شما اونجایی چرا نمیگید؟؟؟ به پیشانی زد: _دایی امان از دست شما !!! و صدایش را آهسته کرد: _وای دایی نشنید که!!؟؟؟ حاج‌عمو بلند میخندید. جوابی نمیداد. _دایی مرگ من.. جان صادق یه چیزی بگو! +فردا وقت نماز بیاین حرم. کادو یادت نره. گل هم بگیر. _دایی پس نذرم چی؟ حاج‌عمو با خنده گفت: +مجنون بودن هم مکافاتیه ها....بعد خطبه با هم برین. دیگه نباید تنهاش بذاری! _دایی، جان صادق اذیت نکن. راست میگی؟ حاج‌عمو بلندتر از قبل خندید... _اخه یه جوری حرف زد که گفتم جوابش منفیه. سایه‌مو با تیر میزنه از فردا! +خوب نیست اینقدر شیدایی برات پسر خوب... باز خندید و ادامه داد: +خب حالا که اینو گفتی. بگم که تا همین چند دقیقه پیش مهتاب کنارم بود. میخواست باهات حرف بزنه. من نذاشتم. حالا برو بخواب. البته فکر نکنم دیگه خواب به چشمت بیاد! این بار هر دو با هم قهقهه زدند... از صدای خنده بلند صادق، ملوک خانم به اتاق آمد. ملوک خانم:_وا مادر تو چته نصف شبی! حاج‌عمو صدای خواهرش را که شنید به صادق گفت: _گوشی بده دست ملوک جان صادق بلند شد و نزد مادرش رفت +ای به چشم خان دایی گراااام. رو به مادرش گفت: _خان داییِ مادرش حین حرف زدن، از اتاق بیرون میرفت که صادق بلند گفت: _دااایی خیلی ارادت داااریما ! ملوک خانم برگشت. انگشتش را به بینی نزدیک کرد: _هیسسس!!! چه خبرته صادق!؟ مردم خوابیدن! صادق دست به سینه دولا شد و با خنده گفت: _بله بانوی من. وقتی صاف ایستاد. مادرش سری برایش تکان میداد. با خنده حرف میزد. و به سمت اتاقش رفت. صادق از خوشحالی نمیدانست الان وقت چیست....چطور شاکر خدا باشد! نماز بخواند؟ قران بخواند؟ چه میکرد بهتر بود؟ باورش نشد که مهتابش واقعا راضی شده باشد به محرم شدن با او! درست است که زود محرم شدنشان اجباری‌ست اما بعضی اجبارها چقدر خوب است..!! این حاجت همانی بود که بیشتر از یکسال از خدا درخواست میکرد، تا الان به اجابت رسیده! وارد حیاط شد، از روشویی گوشه حیاط وضو گرفت. نگاهی از اینه به خودش کرد. چشمانش از خوشحالی و ذوق برق میزد. به اتاق برگشت. دو رکعتی نماز شکر خواند. و بعد نیمساعتی را سجده بود و فقط مدام ذکر الحمدلله میگفت... 🔸ساعت ۱ ظهر.... حرم مطهر شاهچراغ علیه‌السلام نماز که تمام شد، همه در شبستان جمع شدند. کمی بعد هم خطبه خوانده شد. و همه به زوج جوان تبریک میگفتند. با اشاره ملوک خانم، صادق یادش به حلقه افتاد. دست یارش را گرفت و خیلی آهسته گفت: _اینم باشه یه نشونه که کسی چپ نگاهت نکنه! مهتاب آرام و با خجالت زیاد گفت: _زحمت کشیدین +میشه ناراحت نباشی!؟ مهتاب نگاهی به صادق کرد. صادق در سکوت و کمی اخم جواب خود را گرفت! چیزی نگفت الان که وقتش نبود! احترام خانم هم از کیفش جعبه را به مهتاب داد و گفت: _روزی که اقاجلال خدابیامرز از کربلا برگشت. دو تا انگشتر عقیق آورده بود برای دامادهای آینده‌ش یکیش رو دادم به علیرضا. اینم.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ _...اینم دیگه نصیب شما شد پسرم مهتاب لبخند ساختگی کرد. انگشتر را گرفت و دست همسرش کرد. صادق با خنده گفت: _خب پس اینم باشه نشونه که بدونن صاحب دارم! صادق نگین انگشتر را بوسید‌. از احترام خانم تشکر کرد. همه صلوات فرستادند... علیرضا با شوخی و خنده جعبه شیرینی را میچرخاند و به همه تعارف میکرد. همه مشغول گپ زدن بودند که دایی علی بلند شد: _اقا ما بریم یه زیارت بیایم. با این حرف که گویی همه منتظرش بودند، بلند شدند. کمی بعد مردها از در تشرف برادران، و زن‌‌های مجلس از در تشرف خواهران وارد حرم شدند. بعد از زیارت، همه در صحن حرم، از هم خداحافظی کردند و رفتند.... علیرضا رو به احترام خانم گفت: _خاله ما میخوایم بریم برای خرید لباس عروس. بیاین باهم بریم. مینا:_آره مامان. شما این دفعه باید بیاین. احترام خانم:_نه عزیزم دیگه خودتون برین. فقط من و عمه ملوک رو برسونین خونه. ملوک خانم:_احترام جان تو برو همراه‌شون. بچه‌ها دوست دارن که بری. +نه بابا برم چکار. _خب پس بریم خونه ما. رو به صادق گفت: _صادق پسرم با مهتاب برین یه دور بزنین بعد بیاین خونه. صادق:_چشم. فقط ممکنه دیر بشه شام هم نیایم! همه خنديدند.... بعد از رفتن بقیه، عروس و داماد مجلس، در رواق روبروی گنبد نشستند... صادق:_حقیقت امر اینه من زیاد وقت ندارم. کمتر از دو روز وقت دارم به کارهام سر و سامون بدم. کلا اونقدر پیشتون نیستم که مثل بقیه مردم زندگی کنیم. ولی الان در حال حاضر چکار کنم این اخم از روی صورتت کنار بره؟! مهتاب بی‌تفاوت به جملات صادق، برگه‌ای از کیفش درآورد و مقابل صادق گرفت: _همه چی رو میدونم. اشکال نداره. تمام سوالام رو نوشتم رو کاغذ. صادق برگه را گرفت. نگاه اجمالی کرد. _اول باید بخندی مهتاب سکوت کرد. خودش هم نمیدانست چرا لجباز شده بود. هنوز هم از این محرمیت اجباری دلخور بود.... صادق کمی نزدیکتر نشست. خیره به گنبد گفت: _آقاجان شما بگین به این بانو که نفسش به نفسم بنده اخم نمکین کرد. ابرویی بالا انداخت نگاه به مهتابش کرد: _اصلا فکرکن من نوکرت! فقط جان من بخند الان مهتاب با شرم اهسته خندید: _چشم +بی‌بلا چشمات...خب از ترم جدید باید بیای دانشگاه. دو روز در هفته باید بیای سر کلاس فیزیک. مشکلی که نداری؟ +نه ندارم. حتما میام. فقط آموزش میدونه؟ _آره از این بابت خیالت راحت. همه چی حله! صادق به ساعتش نگاهی کرد: _اشکال نداره که.... مهتاب بلند شد: _بریم که شمام زودتر به کارت برسی صادق بلند شد. کنار هم راه میرفتند +این محبتت و درکت رو فراموش نمیکنم مهتاب:_بخاطر ناراحتی‌هام منو ببخشین صادق وسط صحن ایستاد ابروی چپش را یه‌وری بالا انداخت: +میشه دیگه جمع نبندی؟ مهتاب چهره صادق را که دید، دست جلو دهانش گذاشت و خندید: _چشم آقا به راه افتادند +حالا شدی مهتاب همیشگی مهتاب لبخندی زد: _من ناراحت شدم از محرمیت خیلی یه دفعه‌ای! ولی واقعا... صادق بین حرف یار پرید: _ولی واقعا خیلی هم خوشحال شدی! مهتاب:_نهه نزدیک ماشین رسیدند صادق باخنده: _ولی داشتی ناز میکردی بابا خودمونیم دیگه غریبه نداریم! مهتاب به خنده افتاد: _نهههه صادق خیره به خنده مهتابش، لبخندی زد و گفت: _پس چی؟ سوار ماشین شدند و صادق ماشین را به حرکت درآورد... مهتاب:_ولی واقعا وقتی فکرشو کردم به خود پروفسور و کاری که داره انجام میده دیگه سعی کردم تصورم رو کلا از این محرم شدن عوض کنم. عملیات شما، تموم شدن کار پروفسور و به نتیجه رسیدنش خیلی مهمتر از خواسته‌های منه. واقعا خیلی اینا برام مهمه صادق با عشق لبخندی عمیق به مهتابش زد: _جواب همه سوالاتت رو تا شب میفرستم برات ایتا. چند جا که باید توضیحاتی رو بدونی با ویس میگم. شناخت رآکتور و عملکردش و کنفرانسی که باید بدی روبروی بستنی فروشی ایستاد: _اول بستنی بعد ناهار یا اول ناهار بعد بستنی مهتاب که منتظر ادامه حرف صادق بود گفت: _بستنی؟ صادق از یکه خوردنش بلند خندید: _بستنی یک خوراکی است که انواع طعم‌های خوشمزه را دارا می‌باشد مهتاب با حرص: _عههه نه بابا!! من فکر کردم یه نوع لباس و پوشیدنیه شلیک خنده صادق به بیرون از ماشین پرتاب شد. مهتاب هم با حرص اهسته خندید. صادق پیاده شد. ماشین را دور زد. سرش را از پنجره مهتاب نزدیک کرد: _وانیلی؟ کاکائویی؟ زعفرونی یا سایر موارد؟ کدوم؟ مهتاب از طرز حرف زدن صادق باز خندید و گفت: _کاکائویی فقط نباشه صادق به مغازه رفت و برگشت. سوار ماشین شد و گفت: _حالا که فقط کاکائویی داشت پس میریم فالوده بزنیم بر بدن. چطوره عیال؟ مهتاب خندید: _عالیه 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◇جمعه‌ها خیلی گرفتارم واقعا نمیشه ◇بیشتر پیش خانواده باشین دیگه برای همین نمیذارم ببقشین🥺 ◇سلام تشکر. ممنونم. نخوندمش بزرگوار
♡داشتم ویرایش میکردم ببخشید😅 ♡چشم گذاشتم
☆خداروشکر خوشتون اومده 😄 ☆خداروشکر🌸ممنونم از دلگرمیتون🌱 ☆ادامه رمان معلوم میشه سلام. تشکر. ممنونم از دلگرمی‌هاتون🌸🌸
پایان ناشناس ها در پناه مادر سادات باشین یاعلی✋🏻