eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
تا ۹۶👇👇
فعلا تا اینجا🖤 تونستم بازم پارت میذارم
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۷ و ۹۸ سردار، امین را دیده بود. چند بار در خانه مادرجان سالگرد "شهید محمد علوی" با او حرف زده بود پس با شک گفت: _مطمئنی پسرم؟ صادق:_ یقین دارم سردار اقای اشتری:_شنیدم فامیل هستین درسته؟ صادق:_بله متأسفانه! حاج‌عمو ولی زیاد تعجب نکرد... اقای اشتری:_چیه حاج مرتضی تعجب نکردی؟ حاج‌عمو از روی صندلی بلند شد. متفکر، چند قدمی در اتاق راه می‌رفت.. صادق رو به اقای اشتری: _الان فقط مونده که دستورش رو شما بدید دیگه حله. الان با وضعیتی که داره پلیس اینترپل هم درجریان گذاشتم و دنبالش هست. فقط باید برم لب مرز تحویلش بگیرم. می‌مونه خود پروفسور شهیدی.. اقای اشتری جلو آمد بازوی صادق را گرفت و با خوشحالی گفت: _روسفیدم کردی، شاهکار کردی سمیعی. حدست درسته ما مخفیگاه پروفسور رو پیدا کردیم. فقط زودتر عملیات رو شروع کنین صادق از شنیدن این خبر، خیلی خوشحال شد. انگار نه انگار که لحظه‌ای قبل بخاطر امین غمگین بود! سردار:_حاج مرتضی یه حرفی بزن. خیلی رفتی تو فکر. حاج‌عمو نگاهی به جمع کرد و در اخر نگاهش روی صادق ایستاد: _هرکاری که لازمه انجام بده. از دستگیری تا زندان یا اعدام. دادگاه هم هر حکمی که باید براش اجرا بشه پیگیر باش کامل انجام بده. اصلا نگران پدر و مادرش نباش. صادق:_من نمیدونم چی جواب آقا مصطفی بدم! سردار:_تو فقط روی کار متمرکز باش. بقیه رو بسپار به ما. با توانایی‌هایی که داری راحت میتونی این پرونده رو هم جمع کنی. حاج‌عمو رو به اقای اشتری: _تعجب نکردم چون چند ساعت قبل سرهنگ خبر داد که امین، فراجا پرونده داره. خیلی هم سنگینه. دیگه حدس میزدم کار همه چی زیر سر خودش باشه! 🔸دوشنبه...ساعت ۴ صبح فرودگاه صادق سریع با پرواز اختصاصی، با چند نفر از افراد زبده که آقای اشتری آنها را انتخاب کرده بود به لب مرز رسیدند. از آنجا هم با ماشین به محل قرار رفتند. جایی که پلیس باید امین را به آنها تحویل میداد. صادق با کلاه مشکی بزرگی، سر امین را تا گردنش پوشاند. و هیچ چیز از چهره او مشخص نبود. امین نباید می‌فهمید که کجاست! چه کسی او را دستگیر کرده و چه کسی یا کسانی او را تحویل گرفتند. هیچ چیز نباید می‌فهمید.... خبرنگار محتاطانه عکس و فیلم میگرفت. طوری که فقط امین مشخص بود. دست و پا و قدم‌ها را روی زمین نشان میداد. نه چهره‌های سربازان گمنام امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف ) سوار همان ماشین شدند و به فرودگاه و بعد او را مستقیم به زندان امنیتی بردند.... همزمان تیم صادق با دستور او به خونه باغ رفتند و چون همه چیز را می‌دانستند راحت شهرام و آن مرد دیگر را دستگیر کردند... و سردار با چند نفری که آقای اشتری در نظر گرفته بود به مخفیگاه رفتند و پروفسور را نجات دادند. اما به دلیل جراحاتی که داشت او را به بیمارستان منتقل کردند.... 🔸خانه مادر جان... ساعت ۹ شب همه ناراحت و غمگین نشسته بودند. سفره تازه جمع شده بود، اما کسی اشتهایی به غذا و میلی به خوردن نداشت. هر کسی روی مبلی نشسته بود، ناراحت در فکر بود که آخر و عاقبت چه میشود... علیرضا:_حالا چی میشه عمو؟ حاج‌عمو لبخندی زد، حرف را عوض کرد: _شما کی مراسم دارین؟ علیرضا:_جمعه هفته دیگه. سالن برای این هفته خالی داشت. ولی برای هفته دیگه هنوز سالن نگرفتیم. اقا مصطفی همینطور که سرش پایین بود گفت: _فردا برو سالن رو برای این هفته بگیر. همین هفته مراسم رو میگیریم مهتاب با کمک دایی‌اش آهسته دست به دیوار گرفته، از اتاق بیرون آمد. سلامی کرد و کنار مادرش روی بالش طبی نشست. مینا با دیدن مهتاب داغش تازه شد. آهسته گفت: _خدا نگذره ازش ببین آجی دست گلمو چکار کرده علیرضا نگاهی به مینا کرد. اشاره کرد و لب گزید. زود بحث را عوض کرد: _آقاجون نمیشه این هفته آقا مصطفی:چرا؟ مینا:_آخه کارت ها به تاریخ هفته دیگه هست. اکرم خانم رو به عروس و داماد جمع گفت: _اقا مصطفی درست میگه بچه‌ها. هر طوری شده باید مراسم رو همین هفته بگیریم. مادرجان:_کارت ها رو از فردا برین پخش کنین ولی بگین همین هفته هست. شما که همه کارهاتون کردین دیگه چرا دلشوره دارین مادر؟ علیرضا خندید: _والا خب بهمون نمیخندن عزیزجون؟کارتمون تاریخش با خود مراسم نمی‌خونه؟ اقا مصطفی به خاطر خنده علیرضا چشم‌غره‌ای کرد. او هم خنده‌اش را قورت داد. مادرجان:_نه مادر هیچ اشکال نداره. خنده‌دار هم نیست. ما که خودمون فامیل هستیم برای اقوام دورتر هم من و مادرت زنگ میزنیم میگیم بهشون که یادشون نره مینا:_چشم عزیزجون حاج‌عمو رفت سر اصل مطلب که کسی جرات حرف در مورد آن را نداشت.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۹ و ۱۰۰ حاج‌عمو:_امین رو بردن زندان امنیتی ملاقاتی هم نداره صدای گریه اکرم خانم بلند شد. ایمان برای اینکه جوّ خانه را عوض کند تلویزیون را روشن کرد. بر حسب اتفاق تلویزیون روی شبکه خبر بود. و چند دقیقه بعد خبری از بلندگوی آن به گوش همه رسید... آقا مصطفی، اکرم خانم و بقیه مات تلویزیون بودند و همه حتی نفس کشیدن را از یاد برده بودند. امین با دستانی دستبند زده، روی سرش را تا گردن با کلاه مشکی کامل پوشانده، ایستاده بود و خبرنگاری که مدام توضیح میداد؛ از جوانانی که گول وعده‌هایش را خورده بودند... از اکانت‌های فیک و جعلی... از دورغ ها و تهمت هایی که به نظام و انقلاب نسبت داده بود... از دزدی و گروگانگیری پروفسور شهیدی... از سوء قصد به جان دختری...که مهتاب قصه ما بود... از ارتباطش با سرویس‌های جاسوسی... از پول‌هایی که این مدت نصیبش شده بود... همه سراپا چشم و گوش شده بودند. کسی حواسش نبود که تلویزیون را خاموش کند یا به شبکه دیگری بزند. نه اصلا.... همه گویا مسخ شده بودند. شکّه و ناراحت به مبل چسبیده بودند. و یارای تکان خوردن نداشتند.... کسی باور نمیکرد این‌همه اتفاق مسولش او بود! چند دقیقه گذشت که از صدای گریه دوباره اکرم خانم و فریاد آقا مصطفی همه به خود آمدند... ایمان سریع تلویزیون را خاموش کرد. عجب کاری کرده بود. خواست فضا را عوض کند بدتر شده بود که...! 🔸همان ساعت.... ستاد صادق در اتاق سردار نشسته بود و گزارش را تکمیل میکرد. با هر اتفاق یک "الهی شکر" میگفت. با صدای یاسین سر از روی برگه بلند کرد.... یاسین:_حاجی راست گفتی. اون زیرزمین انباری بوده. چقدر بمب دست‌‌ساز با تعداد زیادی چاشنی و وسایل‌های اولیه‌ش اونجا بود رازقی:_خدا میدونه اگه اینا رو میبردن بین مردم چی میشد صادق با تمام خستگی‌اش اخمی با صلابت کرد و محکم گفت: _اول که عرضه ندارن.. دوم که غلط کردن همچین کاری کنن.. سوم مگه ما مُردیم که بتونن؟ همه با شنیدن این جمله روحیه و انرژی مضاعف بدست آوردند. و خستگی از تن‌شان بدر رفت. طبق دستور، صادق به همراه تیمش به اتاق اقای اشتری رفتند. با وارد شدن آنها به اتاق، همه برای آنها دست زدند. با شیرینی از آنها پذیرایی کردند.... اقای اشتری بعد از کمی خوش و بش افرادش با هم، گفت: _اول از همه تشکر میکنم به خاطر زحمات چند ماهه همه شما.. اجرتون با امام زمان (عجل‌الله). درسته اون‌ها باهوش بودن و با جابجا شدن و عوض کردن خط‌های ارتباطی زمان خریدن، اما شما با تلاش و پشتکار و البته کمک خدا تونستین این پرونده رو هم با موفقیت تموم کنین. و یه تشکر خیلی ویژه به اقای صادق سمیعی..! اشاره کرد که صادق جلو برود. او از بین جمعیت جلو رفت و کنار آقای اشتری ایستاد آقای اشتری دستی به کمر صادق زد و ادامه داد: _خب از الان به بعد این صادق خان مافوق شماست. نامه‌ش هم زده شده. و من هم امضا کردم. و در نبود من ایشون اینجا اختیار تام داره. صادق همچنان ساکت و سر به زیر ایستاده بود. همه به او تبریک میگفتند و او با خوش‌رویی پاسخ‌شان را میداد. با صدای اقای اشتری همه ساکت شدند: _خب سمیعی ما بگوشیم بفرما صادق دست بر سینه گذاشت. به رسم ادب و خاضعانه گفت: _اختیار دارید اقا شرمنده میکنید.. بنده فقط انجام وظیفه کردم.. و رو به همه افراد حاضر در اتاق بزرگ آقای اشتری کرد: _سلام و عرض ارادت خدمت همه شما.. اگه موفقیتی بوده با کمک هم انجام شده. کار امنیت و کلا کار نظامی یه کار تیمی و تشکیلاتی هست. تا کمک همه نباشه موفقیت چشمگیری بدست نمیاد.... حاج‌عمو گوشه اتاق دست در جیب، با غرور ایستاده و با افتخار به پسر روبرویش نگاه میکرد. کسی که از بعد شهادت پدرش جای خالی پدرش را پر کرده بود. چقدر جای محسن، خالی بود. عجیب حرف زدن صادق شبیه به پدرش بود. بی‌آنکه خودش بداند. از شهیدی چون محسن، باید هم چنین پسری باشد... ساعتی بعد.... همه از اتاق بیرون رفتند. و به کار خود مشغول شدند. سردار که باید به ماموریت دوباره میرفت سریع خداحافظی کرد و رفت. حاج‌عمو هم باید برای بازجویی به زندان امنیتی می‌رفت. صادق هم خواست خداحافظی کند که اقای اشتری گفت: _تقریبا دو ماهه درست و حسابی نرفتی خونه. برو خونه. به خورد و خوراکت هم برس. سرحال و قبراق برگرد که کار زیاده. صادق دست داد: _به چشم اطاعت‌ امر اقای اشتری لبخندی زد، پاکتی را به او داد: _راستی اینم مرخصی ۴۸ ساعته ویژه برای یه نیروی ویژه صادق خندید. پاکت را گرفت. تشکر کرد... _تا یادم نرفته بگم که آموزش‌هات سر جای خودش. اما دانشگاه و تدریس دیگه نیاز نیست بری.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🖤از قسمت ۹۷ تا ۱۰۰👇👇
کلا امروز ۱۰ قسمت گذاشتم.ادامه رو فردا میذارم ان‌شاالله🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهش میکنم🌿
■سلام بپرسین بگم😄 ×سیدحسین ×چون باید سختگیری کنه شغلشون بازی با جان ادم‌ها هست پای مرگ و زندگی وسط هست ×ادامه رمان رو بخونین😄 ■بیشتر داستان امنیتی هست. بخش عاشقانه کمتره ■امروز که ۱۰ پارت گذاشتم😄