eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
🔴 ‏تا حالا فکر کردید چرا از اول انقلاب از بین خواص و مسئولان، هر چی شهیدِ ترور یا حوادث ِمشکوک داشتیم، حتی یک نفرشون هم از طیف اصلاحات، غربگرایان نبودن؟!🤔 کسی جواب این سوالو میدونه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تشکیلات بالاتر نیاز داریم... ♨️ ما هنوز باور نکردیم وسط جنگیم!!! ⁉️ چگونه طرح‌های یک خیریه تبدیل به لایحه در مجلس می‌شوند؟! 🔰 برشی از سخنرانی 🔸 دریافت نسخه با کیفیت 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●يَا مَنْ عِنْــدَهُ حُــسْنُ الثَّــوَابِ ○يَا مَنْ عِنْــدَهُ أَمُّ الْڪِــــتَابِ ●اے ڪیفردهنده سخٺ و پاداش دهنده خوب ○اے خــداوند قلم و انــديشہ 🌍🔥⚡️🌨🌸🌳🌍
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱۱ و ۱۲ 🍄نفس چادررنگی‌ام را برداشتم و پایین رفتم. زهرا خانوم:_وای مادر چه ماه شدی نفس :_اوا مامان مگه من ماه نبودم؟؟ محمد مهدی :_اعتماد به سقف و با صدای زنگ همگی به طرف آیفون برگشتند که محمد مهدی در را باز کرد زینب خانم دستان نفس را گرفت و گویا تنها او متوجه استرس نفس شده بود . در باز شد و زن و مردی که میخورد 40_45 ساله باشند به همراه دختری جوان و زن و مردی جوان که گویا زن و شوهر بودند و در آخر استاد وارد شدند. اون خانم که سن بیشتری داشت نفس را در آغوش گرفت و گفت: _ماشاالله عزیز دلم چه خانومی اسم من شیدا هست نفس:_خوشبختم آن زن جوان هم به سمت نفس رفت و صورتش را بوسید و گفت : _من هم زن برادر آقا محمدحسین هستم اسمم سمی است نفس:_خوشبختم عزیزم سپس مرد کنارش آمد و گفت : _سلام زن داداش منم برادر محمد حسینم نفس : _سلام آقا آن دختر تنها هم که میخورد 16_15 ساله باشد گفت : _سلام خوشگلم من هانیه ام خواهر محمد حسین آروم گفت داداشم خیلی خاطرتو میخوادا نفس:_خوش اومدی عزیزم و در آخر همه رفتند و نفس ماند و استاد حسینی و دسته گل استاد حسینی:_سلام خانم آروین. خوب هستین انشاالله؟ نفس:_سلام استاد ممنون استاد اخمی کرد و آن دسته گل زیبا را به دست نفس داد و گفت: _خدمت شما نفس گل را گرفت و گفت : _ممنونم سپس به سمت حال رفت و کنار هانیه نشست و مشغول صحبت با او شد که با اشاره ی مادر رفت برای ریختن چای. زهرا خانوم پیشش رفت و بهش آرامش داد. راست است که میگویند وقتی کسی را دوست داری هول میشوی از خود بی خود میشوی.. به قول شاعر که میگه : آنجا که دلت آرام گرفت مقصد توست... چایی را برد و از مهمانها شروع کرد و به مادرش رسید. دقایقی بعد پدر استاد رو به حاج محسن گفت: _حاجی اگه اجازه بدید این دو جوون برن و با هم صحبت کنند. حاج محسن:_صاحب اختیارید...نفس جان بابا.... آقا محمد حسین رو راهنمایی کرد و به در اتاق که رسید عقب رفت و گفت: _بفرمایید استاد همان اخم ریز دوباره مهمان صورت استاد شد و گفت: _اول شما برید تو . سپس هر دو شروع به آنالیز اتاق کردند. تخت کنار پنجره ، میز چسبیده به تخت و کمی آنطرفترکه میزی با آینه بود که گویا میز لوازم آرایش بود اما خالی از هرگونه لوازم آرایش و عکس شهدای زیاد روی دیوار اتاق که استاد با دیدن آنها لبخندی زد و گفت: _پس شما هم با شهدا دوستید؟ نفس :_بله استاد چشماشون معجزه میکنه آدم هروقت میخواد یه کار بد انجام بده با نگاه کردن به این عکسا پشیمون میشه. استاد :_خانوم اینقدر اینجا به من نگید استاد من الان به عنوان خواستگار اینجام! نفس سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد. استاد حسینی:_خب معیارهای شما واسه مرد آیندتون چیه؟ نفس :_خب اول از همه اعتقاداتش برام مهمه که هم عقیده باشیم که اگه یه زمانی من خواستم کار بدی انجام بدم دستمو بگیره نه مچم.دوم اینکه نظر خانوادم چیه و آخر هم اینکه... سر به زیر انداخت و ادامه داد: _که اون شخص رو دوست دارم یا نه. استاد لبخندی زد و در انتخابش مصمم شد او همین آدم را میخواست گویا نفس آروین ساخته شده تا برای او باشد بشود نفسش و همه دار و ندارش... استاد:_معیار های من هم دقیقا همین است که درمورد شما هر سه مورد تضمین شده. نفس با خود گفت پس اوهم مرا دوست دارد.... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
یادم رفته قسمت ۱۱۳ و ۱۴ رو بذارم😄😑
خب اینم قسمت ۱۳ و ۱۴ تقدیم شما👇
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱۳ و ۱۴ استاد دوباره گفت: _بازهم حرفی هست خانوم؟ نفس:_خب .. خب یچیزی هست... استاد : _چی؟ نفس:_راستش.... راستش خب من هیچی از خونه داری و آشپزی و اینا نمیدونم هیچی یعنی حتی نمیتونم کبریت بزنم که گاز روشن شه استاد مردانه خندید نفس باز هم سرخ شد از خجالت و سرش را پایین انداخت و دیوانه تر میکرد مرد روبه رویش را .. و استاد حسینی هر لحظه از انتخابش مطمئن‌تر میشد. با یادآوری یک موضوع سریع گفت: _البته یه مسئله ای هم هست نفس:_چی استاد؟ استاد:_خانوم آروین چرا شما متوجه نیستید؟ تو دانشگاه وقتی یچیزی رو توضیح میدم شما سریعا یاد میگیرید الان چند بار باید بگم به من نگید استاد ؟ نفس:ببخشید ، چشم استاد... استاد خندید و محجوبانه گفت: _منتظرم که محرم بشیم و اون موقع کمکتون کنم که دیگه به من نگید استاد... اون مسئله این هست که من هر چند وقت یکبار میرم سوریه واسه دفاع از حرم. مشکلی با این موضوع ندارید؟! نفس به یاد آورد که هر چند ماه یکبار استاد به دانشگاه نمی‌آید... نفس:_من مشکلی ندارم ولی من از تنهایی میترسم نمیخوام یه زندگی رو که آخرش خودم میمونم رو شروع کنم. استاد نگران و شتاب زده گفت: _ نه انشاالله قانعتون میکنم نفس:_استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم استاد : _بله این حق شماست‌ سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: _پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟ استاد:_مامان جان خانوم آروین میخوان فکر کنن مادر استاد:_اونوقت چقدر؟ نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: _دو روز دیگه. نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟ مادر استاد: _امیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند. و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت.... ولی باسوریه رفتن... و تنها ماندن خودش مشکل داشت... همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود!!! آخر نفس از تنها ماندن میترسد.... حق دارد خوشبخت زندگی کند ! حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد! نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت. باز هم همان خانم سبز پوش دست نفس را گرفت و باز هم به استادش اشاره کرد و گفت: _مبادا به خاطر اینکه اون از حریم و حرمت من دفاع میکنه ردش کنی! نفس : _حضرت زینب من از تنهایی میترسم نمیخوام تو زندگی تنها باشم نمیخوام خانم سبز پوش: _نگران نباش دختر جان این مرد کارهای زیادی دارد حالا حالا ها نمیره پس مبادا امیدشو ناامید کنی‌. نفس سراسیمه با صدای اذان صبح بیدار شد و طبق روال همیشگی به سمت دانشگاه رفت .... آیناز از او عصبی بود . نفس باید از دلش درمی‌آورد . نفس :_سلام آیناز خوبی؟ آیناز:_سلام شما؟ نفس:_دیوونه من کیم؟ببخشید آیناز من واقعا دیروز اعصاب نداشتم. آیناز : _اگه میخوای ببخشمت باید بعد از کلاس بریم و خوش بگذرونیما نفس:_حالا به مامان بگم ببینم اجازه میده یا نه. آیناز :_باشه استاد آمد .... و نفس باید این را مهار و کنترل میکرد نباید بیشتر از این به این مرد علاقه‌مند شود. بعد از پایان کلاس وقتی همه ی بچه ها رفتند استاد با انگشتش عدد یک را نشان داد و گفت : _فقط یه روز وقت مونده مادرم فردا با مادرتون تماس میگیره. نفس: _استاد میشه بگید چرا آنقدر عجله دارید؟...با اجازه استاد نفس نمیتوانست به او جواب رد دهد دیگه عشق تا مغزش کشیده و او را به جنون می‌کشاند نفس درگیر عشق شده بود پدیده ای تلخ و شیرین! 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨