_چیزی شده؟ چی شده؟
درحالیکه سعی دارد قضیه را برایم بگوید اما من چیزی نمیفهمم.نفس های ناهماهنگ و صدایش قاطی شده اند و میگویم کمی نفسش بالا بیاید و بعد حرف بزند.
رنگ از صورتش پریده و شک ندارم بلایی به سرمان آمده و خبر ندارم.روی زمین می نشیند و میگوید:
_باید همین حالا بریم!
+کجا؟ چرا؟
_ردمونو گرفتن!
+ای بابا! درست بگو ببینم چی شده! کی ردمونو گرفته؟
_ساواک.
با شنیدن اسم ساواک لرزشی بر جسمم وارد میشود اما سعی دارم خودم را آرام کنم و میگویم:
_از کجا فهمیدی؟
+رفتم شهر و با دوستم تماس گرفتم. گفت که ردتو گرفته ساواک. میدونه تهران نیستی برا همین به شهربانی مشهد خبر دادن و احتمال دادن رفتی اونجا تا بگیرنت اما...
چنگی به صورتم میزنم و به یاد آن روز که مادر با دیدن ماموران ساواک حالش بد شد می افتم.
دیگر حرف های مرتضی را نمیفهمم و نگران مادر و آقاجان هستم. نکند بلایی سرشان بیاورند؟مرتضی دستش را جلوی چشمانم تکان میدهد و میپرسد:
_کجایی؟ میفهمی چی میگم؟
+آ... آره! خب بگو!
_کم مونده که بفهمن تو با منی. خدا رو شکر ردی از من ندارن. ولی دیر نیست اون روز! باید بریم تا پاشون به اینجا باز نشده.
+کجا آخه؟
_یه خونه توی تهران گیر آورم. میریم اونجا.
+باشه.
بلند میشود و میگوید:
_من میرم بهشون یه جوری که بویی نبرن میگم میریم، تو هم وسیله ها رو جمع کن.
باشه ای میگویم و اصلا تمرکز ندارم. هر طور شده خرت و پرت هایمان را توی چمدان و ساک میگذارم و مرتضی وسایل را توی ماشین میگذارد.
سلین جان و حاج بابا با چهره های به غم نشسته نگاهمان میکنند و ما را به خدا میسپارند.تا می خواهم سوار ماشین بشوم، سلین جان میگوید:
_صبر کنین! الان میام.
سلین جان گلیمی که بافته ام را لوله کرده و به دستم میدهد و میگوید:
_زحمتشو خودت کشیدی.
دوباره بغلم میگیرد و بویم میکند.به مرتضی نگاه میکند و میگوید:
_هوای عروسمو داشته باشی! وای به حالت اگر گله کنه ازت!
مرتضی با خنده میگوید چشم.سوار میشویم و پشت سرمان آب میپاشند.به عقب برمیگردم و نگاهشان میکنم که شاید آخرین نگاهم به آنها باشد.
سلین جان در این یکماه کم از مادر برایم نگذاشته بود و نگاههایش مرا یاد مادر خودم می انداخت.اشکم جاری میشود و میگویم:
_زندگیمون شده مثل یه قطار! آدمای زندگیم شدن مسافر امروز و فردا! هر مکانی هم که میریم مثل یه ایستگاهه و باید بریم ایستگاه بعدی.
مرتضی همانطور که رانندگی میکند از من میپرسد:
_ناراضی هستی؟
+نه! تو این حرفامو فکر میکنی گله است؟ اصلا اینطور نیس، فقط دارم میگم زندگیم چقدر با گذشته فرق کرده.
+زندگی قبلاتو دوست داری؟
_البته! هرکسی آرامش و امنیت رو دوست داره. همین دوست داشتن و گذشتن هم هستش که به کار آدم ارزش میده وگرنه برای چیزی که برات مهم نباشه و بگذری که هنر نکردی!
+آره. اصلا کلا خود این دنیا هم مثل یه ایستگاهه! منو تو هم مسافر امروزشیم.
_تعبیر قشنگیه!
توی راه فقط نگران مادر و آقا جان هستم و از مرتضی میپرسم:
_چطوری دوستت فهمید؟
+خب ما هم باید روی دشمنمون تسلط داشته باشیم، خیلی کارا میکنن بچه ها مثلا ردیابی تماسها و عملیاتها.
_میتونی از مامانو آقاجونم خبر بگیری؟ نگران شونم.
+نگران نباش! فوقش چندتا سواله! اونا میدونن تو نمیتونی باهاشون تماس بگیری. برا همین زیاد اذیتشون نمیکنن.
مدام ذکر میفرستم. ناهار درست و درمانی هم نمیخورم تا این که آخرهای شب به تهران میرسیم.
با دیدن ماشین های شهربانی و آژیری که رد قرمزی را در هوا میپاشد، کم مانده سکته کنیم.بهم نگاه می کنیم و مرتضی فکری به سرش میزند و میگوید:
_باید یه کاری کنیم که چکمون نکنن.
+چیکار کنیم؟ سریع بگو! الان شک می کنن!
پتو و ساک را به دستم میدهد و میگوید:
_باید فکر کنن پا به ماهی و از روستا اومدیم که بریم بیمارستان.
از پیشنهادش متعجب میشوم و میگویم:
_پا به ماه؟
+آره دیگه! اینطوری وقت نمیکنن ما رو بگردن.
_از دست تو!
لباسها را زیر پتو میدهم و خودم را به موش مردگی میزنم و مرتضی میگوید:
_نخندیا!
باشه ای میگویم و برای این که طبیعی باشم ناله میکنم و ماموران ماشین را نگه میدارن و مرتضی میگوید:
_آقا عجله داریم! خانمم حالش خوب نیست!
مامور شهربانی دست پاچه میشود و می گوید:
_برید برید!
کمی که دور می شویم لباسها را به ساک برمیگردانم و بی اختیار میخندم.مرتضی هم خنده اش میگیرد و میگوید:
_ببخشیدا! مجبور شدم.
به تهران که میرسیم، در کوچه پس کوچه ها مرا میچرخاند و در محله های پایین شهر می ایستد.به من می گوید توی ماشین باشم تا برگردد...
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۸۱ تا ۱۱۰👇👇
🕊🕊🕊فردا نیستم ادامه رمان چهارشنبه میذارم🕊🕊🕊
🛑حضرت آقا امروز دوباره برای چندمین بار درباره #هوش_مصنوعی هشدار دادند و فرمودند نحوه جدیدی از جنگ امروز در کارزار حسینی و یزیدی، یا جبهه حق و باطل است
📌من در دوبخش این مطلب را باز کردهام که نبرد امروز، از جنس جنگ تنبهتن هوش مصنوعی با تکتک آحاد جامعه بشری بخصوص مردم ایران است!
بخش اول همایش
✅ eitaa.com/CWarfare/6350
بخش دوم همایش
✅ eitaa.com/CWarfare/6351
📌اما چه کنم که میدانم بسیاری از مخاطبان، وقت نمیگذارند که کامل گوش دهند؛ متاسفانه بحثی هم نیست که بشود قطعه قطعه و کوتاه کرد، پیوستگی لازم دارد...
📌خلاصه من تا حدی که سوادم میکشید، جنگ را تشریح و فایل صوتی را بارگذاری کردهام؛ کسانی که صوت همایش را گوش کردند، نظرات بسیار خوبی برایم فرستادند و شگفتزده شدند از بحث؛
❌حالا اگر شما گوش ندادید و حمایت نکردید، گردن خودتان! از ما گفتن بود...
1099898627_1595334575.mp3
52.39M
♨️⏯صوت همایش #جنگ_ترکیبی با محوریت شناختی، شبکههای اجتماعی و هوش مصنوعی
📌1⃣ بخش #اول همایش
📌🎤با سخنرانی محمد جوانی
📌🇮🇷رزمایش کشوری علمی_فرهنگی میقات
📌📅 مردادماه ۱۴۰۳
📌✌️انتشار حداکثری با شما
-323150077_-1736928599.mp3
90.24M
♨️⏯صوت همایش #جنگ_ترکیبی با محوریت شناختی، شبکههای اجتماعی و هوش مصنوعی
📌2⃣ بخش #دوم همایش
📌🎤با سخنرانی محمد جوانی
📌🇮🇷رزمایش کشوری علمی_فرهنگی میقات
📌📅 مردادماه ۱۴۰۳
📌✌️انتشار حداکثری با شما
ب س م ر ب ا ل ح س ی ن ع ل ی ه ا ل س ل ا م ツ