eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
_چیزی شده؟ چی شده؟ درحالیکه سعی دارد قضیه را برایم بگوید اما من چیزی نمیفهمم.نفس های ناهماهنگ و صدایش قاطی شده اند و میگویم کمی نفسش بالا بیاید و بعد حرف بزند. رنگ از صورتش پریده و شک ندارم بلایی به سرمان آمده و خبر ندارم.روی زمین می نشیند و میگوید: _باید همین حالا بریم! +کجا؟ چرا؟ _ردمونو گرفتن! +ای بابا! درست بگو ببینم چی شده! کی ردمونو گرفته؟ _ساواک. با شنیدن اسم ساواک لرزشی بر جسمم وارد میشود اما سعی دارم خودم را آرام کنم و میگویم: _از کجا فهمیدی؟ +رفتم شهر و با دوستم تماس گرفتم. گفت که ردتو گرفته ساواک. میدونه تهران نیستی برا همین به شهربانی مشهد خبر دادن و احتمال دادن رفتی اونجا تا بگیرنت اما... چنگی به صورتم میزنم و به یاد آن روز که مادر با دیدن ماموران ساواک حالش بد شد می افتم. دیگر حرف های مرتضی را نمیفهمم و نگران مادر و آقاجان هستم. نکند بلایی سرشان بیاورند؟مرتضی دستش را جلوی چشمانم تکان میدهد و میپرسد: _کجایی؟ میفهمی چی میگم؟ +آ... آره! خب بگو! _کم مونده که بفهمن تو با منی. خدا رو شکر ردی از من ندارن. ولی دیر نیست اون روز! باید بریم تا پاشون به اینجا باز نشده. +کجا آخه؟ _یه خونه توی تهران گیر آورم. میریم اونجا. +باشه. بلند میشود و میگوید: _من میرم بهشون یه جوری که بویی نبرن میگم میریم، تو هم وسیله ها رو جمع کن. باشه ای میگویم و اصلا تمرکز ندارم. هر طور شده خرت و پرت هایمان را توی چمدان و ساک میگذارم و مرتضی وسایل را توی ماشین میگذارد. سلین جان و حاج بابا با چهره های به غم نشسته نگاهمان میکنند و ما را به خدا میسپارند.تا می خواهم سوار ماشین بشوم، سلین جان میگوید: _صبر کنین! الان میام. سلین جان گلیمی که بافته ام را لوله کرده و به دستم میدهد و میگوید: _زحمتشو خودت کشیدی. دوباره بغلم میگیرد و بویم میکند.به مرتضی نگاه میکند و میگوید: _هوای عروسمو داشته باشی! وای به حالت اگر گله کنه ازت! مرتضی با خنده میگوید چشم.سوار میشویم و پشت سرمان آب میپاشند.به عقب برمیگردم و نگاهشان میکنم که شاید آخرین نگاهم به آنها باشد. سلین جان در این یکماه کم از مادر برایم نگذاشته بود و نگاه‌هایش مرا یاد مادر خودم می انداخت.اشکم جاری میشود و میگویم: _زندگیمون شده مثل یه قطار! آدمای زندگیم شدن مسافر امروز و فردا! هر مکانی هم که میریم مثل یه ایستگاهه و باید بریم ایستگاه بعدی. مرتضی همانطور که رانندگی میکند از من میپرسد: _ناراضی هستی؟ +نه! تو این حرفامو فکر میکنی گله است؟ اصلا اینطور نیس، فقط دارم میگم زندگیم چقدر با گذشته فرق کرده. +زندگی قبلاتو دوست داری؟ _البته! هرکسی آرامش و امنیت رو دوست داره. همین دوست داشتن و گذشتن هم هستش که به کار آدم ارزش میده وگرنه برای چیزی که برات مهم نباشه و بگذری که هنر نکردی! +آره. اصلا کلا خود این دنیا هم مثل یه ایستگاهه! منو تو هم مسافر امروزشیم. _تعبیر قشنگیه! توی راه فقط نگران مادر و آقا جان هستم و از مرتضی میپرسم: _چطوری دوستت فهمید؟ +خب ما هم باید روی دشمنمون تسلط داشته باشیم، خیلی کارا میکنن بچه ها مثلا ردیابی تماس‌ها و عملیات‌ها. _میتونی از مامانو آقاجونم خبر بگیری؟ نگران شونم. +نگران نباش! فوقش چندتا سواله! اونا میدونن تو نمیتونی باهاشون تماس بگیری. برا همین زیاد اذیتشون نمیکنن. مدام ذکر میفرستم. ناهار درست و درمانی هم نمیخورم تا این که آخرهای شب به تهران میرسیم‌. با دیدن ماشین های شهربانی و آژیری که رد قرمزی را در هوا میپاشد، کم مانده سکته کنیم.بهم نگاه می کنیم و مرتضی فکری به سرش میزند و میگوید: _باید یه کاری کنیم که چکمون نکنن. +چیکار کنیم؟ سریع بگو! الان شک می کنن! پتو و ساک را به دستم میدهد و میگوید: _باید فکر کنن پا به ماهی و از روستا اومدیم که بریم بیمارستان. از پیشنهادش متعجب میشوم و میگویم: _پا به ماه؟ +آره دیگه! اینطوری وقت نمیکنن ما رو بگردن. _از دست تو! لباسها را زیر پتو میدهم و خودم را به موش مردگی میزنم و مرتضی میگوید: _نخندیا! باشه ای میگویم و برای این که طبیعی باشم ناله میکنم و ماموران ماشین را نگه میدارن و مرتضی میگوید: _آقا عجله داریم! خانمم حالش خوب نیست! مامور شهربانی دست پاچه میشود و می گوید: _برید برید! کمی که دور می شویم لباسها را به ساک برمیگردانم و بی اختیار میخندم.مرتضی هم خنده اش میگیرد و میگوید: _ببخشیدا! مجبور شدم. به تهران که میرسیم، در کوچه پس کوچه ها مرا میچرخاند و در محله های پایین شهر می ایستد.به من می گوید توی ماشین باشم تا برگردد... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۸۱ تا ۱۱۰👇👇
🕊🕊🕊فردا نیستم ادامه رمان چهارشنبه میذارم🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑حضرت آقا امروز دوباره برای چندمین بار درباره هشدار دادند و فرمودند نحوه جدیدی از جنگ امروز در کارزار حسینی و یزیدی، یا جبهه حق و باطل است 📌من در دوبخش این مطلب را باز کرده‌ام که نبرد امروز، از جنس جنگ تن‌به‌تن هوش مصنوعی با تک‌تک آحاد جامعه بشری بخصوص مردم ایران است! بخش اول همایش ✅ eitaa.com/CWarfare/6350 بخش دوم همایش ✅ eitaa.com/CWarfare/6351 📌اما چه کنم که می‌دانم بسیاری از مخاطبان، وقت نمیگذارند که کامل گوش دهند؛ متاسفانه بحثی هم نیست که بشود قطعه قطعه و کوتاه کرد، پیوستگی لازم دارد... 📌خلاصه من تا حدی که سوادم می‌کشید، جنگ را تشریح و فایل صوتی را بارگذاری کرده‌ام؛ کسانی که صوت همایش را گوش کردند، نظرات بسیار خوبی برایم فرستادند و شگفت‌زده شدند از بحث؛ ❌حالا اگر شما گوش ندادید و حمایت نکردید، گردن خودتان! از ما گفتن بود...
👇👇دو تا صوت همایش👇👇
1099898627_1595334575.mp3
52.39M
♨️⏯صوت همایش با محوریت شناختی، شبکه‌های اجتماعی و هوش مصنوعی 📌1⃣ بخش همایش 📌🎤با سخنرانی محمد جوانی 📌🇮🇷رزمایش کشوری علمی_فرهنگی میقات 📌📅 مردادماه ۱۴۰۳ 📌✌️انتشار حداکثری با شما
-323150077_-1736928599.mp3
90.24M
♨️⏯صوت همایش با محوریت شناختی، شبکه‌های اجتماعی و هوش مصنوعی 📌2⃣ بخش همایش 📌🎤با سخنرانی محمد جوانی 📌🇮🇷رزمایش کشوری علمی_فرهنگی میقات 📌📅 مردادماه ۱۴۰۳ 📌✌️انتشار حداکثری با شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ب‍ ‍س‍ ‍م‍ ر ب‍ ‍ ا ل‍ ‍ح‍ ‍س‍ ‍ی‍ ‍ن‍ ‍ ع‍ ‍ل‍ ‍ی‍ ‍ه‍ ‍ ا ل‍ ‍س‍ ‍ل‍ ‍ا م‍ ‍ツ