💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۱ و ۲۲
سحر وارد اتاق شد و میخواست در را پشت سرش ببندد که متوجه حضور مادرش شد. مادر وارد اتاق شد، در را بست و پشتش را به در زد و گفت:
_چیشده سحر؟ راستش را بگو، این چیه انداختی سرت؟ وقتی رفتی از خونه یه چی دیگه سرت بود.!
سحر همانطور که دکمه های مانتویش را باز میکرد، برق اتاق را روشن کرد و گفت:
_مامان به خدا حوصله سین جین ندارم، یه بار برا بابا تعریف کردم، برو بشین کنار بابا و عمه اینا، اون موقع کامل متوجه میشی..
مادر نگاه تندی به سحر کرد و گفت:
_نکنه توقع داری اون حرفهای الکی را که سر هم کردی و به خورد بابات دادی، منم باور کنم؟! بابای بیچارت در جریان نیست، اما من که میبینم و میدونم که چادر سر نمیکنی..
و با صدایی کشدار ادامه داد:
_ریختن سرم چادرررم را کشیدن؟! کدوم چادر را دختره ی چش سفید؟! یا همین الان واقعیت را میگی یا...
سحر که اعصابش به قدر کافی خورد بود پیراهن بلند پسته ای رنگش را از کمد لباس کشید بیرون و همونطور که پیراهن را میپوشید گفت:
_مامان تو رو خدا دست بردار، چشم برات میگم، اما نه الان..بزار عمه اینا برن...
و بعد با حالتی ناراحت ادامه داد:
_اصلا کی عمه را خبر کرد؟ این پسره اتو کشیده را چرا انداخته دنبالش؟!
مادر که با این حرف سحر یاد چیزی افتاده بود گفت:
_دیگه شد...بابات نگرانت بود بعدم یه چی هست چند روز قبل میخواستم بهت بگم که نشد، یعنی بابات گفت بگم بهت..
سحر شال سبزش را روی سرش مرتب کرد و روی تخت نشست وگفت:
_تو رو خدا من امروز استرس زیادی کشیدم، ظرفیت یه فشار دیگه را ندارم
مادر کنارش نشست و همانطور که به صورت زیبای سحر چشم دوخته بود گفت:
_استرس چیه؟! پسرعمه جانت، آقایدکتر، انگار گلوش پیشت گیر کرده و تو رو از بابات خواستگاری کرده...
سحر اووفی کرد وگفت:
_توی این وضعیت همینو کم داشتم والااا
بعد خودش را بالاتر کشید و گفت:
_حالا که اینجور شد، من اصلا از اتاق بیرون نمیام، خسته ام...خسته..
مامان از جاش بلند شد وگفت:
_پاشو دیگه ناز نکن...من که میدونم تو جواد را دوست داری، زشته...اونا بخاطر تو اومدن...
سحر با یه حرکت شالش سرش را درآورد و گفت:
_من که دوستش ندارم، جوابم هم منفی هست، بزار از همین الان بفهمن چی به چیه...
هر چی مامان اصرار کرد، سحر راضی نشد، روی تخت دراز کشید و وقتی صدای بسته شدن در اتاق را شنید، نفسش را بیرون داد...سحر خوب میدونست که جواد پسر خوب و تحصیل کرده ای هست و دست روی هر دختری بزاره، جواب رد نمیشنوه اگر توی شرایط دیگهای بود، حتما جوابش مثبت بود...
اما سحر رؤیاهایی داشت....و ازدواج در این رؤیا جایی نداشت. سحر چشمانش را بست...اینقدر خسته بود که یادش رفت از صبح چیزی نخورده پلکهایش سنگین شد و روی هم افتاد. با صدای کشیده شدن پرده و نوری که توی چشمهای سحر افتاد، از خواب بیدار شد. مادر گوشه پرده را مرتب کرد و نزدیک تخت چوبی قهوه ای رنگ شد و روی تخت کنار سحر نشست و گفت:
_نمیخوای پاشی؟ دیشب بدون اینکه چیزی بخوری، یک کله تا الان خوابیدی، چند بار اومدم بهت سر زدم، انگار بیهوش شده بودی، ببینم دیروز چه اتفاقی افتاد؟ نکنه کوه کندی و...
سحر دستانش را از هم باز کرد و همانطور که سعی میکرد نفسی تازه کند از جا برخاست و گفت:
_خیلی خسته شدم، خیلی استرس کشیدم
مامان که خودش را برای سحر یه دوست میدونست، دست دختر را توی دستش گرفت و گفت:
_راستش را بگو سحر جان ،دیروز چی شد؟ خواهشا دروغ هایی که برای پدرت سر هم کردی به من نگو
سحر نگاه خیره اش را به دیوار روبه رو که قاب عکسی از او و خواهر و برادرش به آنها خیره شده بود ، دوخت و گفت:
_هر چی به بابا گفتم راست بود، فقط موضوع چادر دروغ بود...با دوستم رها رفتیم خرید که متوجه شدیم اونجا اغتشاش شده و خواستیم از صحنه بیرون بریم که گیر دو تا مرتیکه ی بی همه چیز افتادیم و میخواستن ما را بدزدن و به زور سوار ماشین کردند و...
سحر داستانی را که برای پدرش سرهم کرده بود ،برای مادرش هم گفت. مادر آهی کشید وگفت:
_خدا را شکر پلیسا رسیدن
و بعد صداش را بلندتر کرد و گفت:
_دختر آخه چقدر من سفارش بگیرم... دیگه بچه هم نیستی، الان باید عروس شی و صاحب خونه و بچه بشی، پس یه کم پخته تر رفتار کن نه مثل این دخترای تیتیش مامانی
و بعد نگاهش را به چشمان زیبای سحر دوخت و با لبخندی ریز، ادامه داد:
_شانس در خونهات را زده، کی فکرش را میکرد، جواد، استاد دانشگاه، دکترای حقوق، که خیلی از دخترای انچنانی براش سرو دست میشکونن، گلوش پیش تو گیر کنه..
سحر با نگاهی سرد به مادرش چشم دوخت و با لحنی محکم گفت:
_اولا مگه من چمه؟؟ چیم از آقای دکتر کمتره که فکر میکنه آقا نوبر در خونه تون را زده؟! بعدم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم و هیچ حسی هم به جواد جانتون ندارم، الانم اینقدر گشنه ام هست که نمیخوام با بحث ازدواج اشتهام کور بشه.
و با زدن این حرف از جاش بلند شد و بدون اینکه منتظر عکس العمل مادرش بمونه از اتاق بیرون رفت...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۳ و ۲۴
روزها میگذشت و سخت میگذشت.. سحر تحت کنترل شدید پدرش بود و اجازهی بیرون رفتن از خانه را نداشت، میبایست خودش را مشغول خواندن درس و آمادگی برای کنکور نشان بده دیگه نه میتونست بره ببرون گشت و گذار و نه حتی آموزش زبان خارجی اش را ادامه بدهد.
باباش میگفت اگر قراره به دردت بخوره تا همین جا که زبان انگلیسی و فرانسه را یاد گرفتی کافیه، ببینیم چه گلی از این آموزشات میچینی... سحر یک جورایی با مادرش هم سر سنگین شده بود، چون تا میخواست صحبتی کنه، مادرش حرف خواستگاری پسرعمه جانش را پیش میکشید و سحر توی این شرایط به هر چیزی فکر میکرد، جز ازدواج...
تلویزیون را روشن کرده بود و خیره به صفحهاش بود بیآنکه بفهمه که برنامه چی هست و درباره چی هست و ذهنش جایی را سیر میکرد که در فکر اطرافیانش نمیگنجید...سحر انگار واقعا سِحر و جادو شده بود، تمام فکر و ذکرش شده بود رفتن بیرون از این مملکت و دیدن سرزمینهایی که گویی بهشت روی زمینند...
در همین افکار بود که با صدای ویبره ی موبایلش به عالم حال کشیده شد. سحر نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا دو صفر را دید، دستپاچه شد و همانطور که گوشی را از روی میز عسلی جلویش برمیداشت که داخل اتاقش بره و راحت حرف بزنه، از زیر چشم به مادرش که توی آشپزخونه مشغول پختن غذا بود انداخت... سریع طوری که مادرش را مشکوک نکنه، به طرف اتاقش رفت. داخل اتاق شد در را بست و تماس را وصل کرد و گفت :
_الو بفرمایید
از اون طرف خط، صدای شاد جولیا در گوشی پیچید:
🔥_سلام دختر!! چطوری سحر؟
سحر آب دهنش را قورت داد وگفت:
_ممنون خوبم، منتظر تماستون بودم.
جولیا با هیجانی در صدایش گفت:
🔥_دختر تو چقدر خوش شانسی، امروز خبر دادن که کارا اقامتت اینجا درست شده و احتمالا تا دوهفته دیگه مهمون خودمونید...
و بعد ادامه داد:
🔥_ببینم پاست را گرفتی؟!
سحر که لبخندی رو لبش نشسته بود گفت:
_آره چند وقت پیش گرفتم
و یادش میآمد که با چه ترفند کثیفی امضای باباش را گرفته بود...جولیا صداش را پایین آورد و گفت:
🔥_ببین سحر، ما چون نمیخواییم هیچ مشکلی برای تو و برای ما پیش بیاد، باید سفرت را طوری برنامهریزی کنیم که قابلیت رهگیری نداشته باشه. تمام مخارج سفرت را میدیم، اینجا هم که بیای مهد آزادی هست ، هیچ کاری ازت نمیخواییم، تنها کاری میخواییم اولا پاکی خودت را خفظ کنی و نزدیک هیچ مردی نشی، دوما یه کار کوچک هم هست باید برای انجمن ما انجام بدی که به وقتش بهت میگیم...اما در ازای این کار کوچک، کل دنیا را به پات میریزیم، میفهمی چی میگم؟! کل دنیا را به پات میریزیم...
سحر که از شنیدن این خبرها ذوق مرگ شده بود، بدون اینکه فکر کند و حت سوالی کنه که اون کار چی هست؟! مدام بله و چشم و حتما میگفت. طبق گفتهٔ جولیا این چند روز باقی مانده را میبایست با احتیاط رفتار کند...
سحر بینهایت حرف گوش کن شده بود که حتی پدر و مادرش هم متعجب شده بودند. و همین رفتار او باعث شده بود که بابا حسین، محدودیتهای اعمال شده را کمتر کرده بود. وقت نهار بود، سحر آخرین صفحه از کتابی را که به زبان انگلیسی نوشته شده بود را خواند، این روزها میخواست تا میتواند زبان انگلیسی اش را قوی کند. کتاب را بست و روی میز چوبی کوچک کنار تختخوابش گذاشت، نگاهی به کل اتاق انداخت.
نگاهش از کمد لباس قهوه ای رنگ که آینهای قدی به دربش چسپیده بود کرد و از آن به پردهی صورتی حریر با گلهای آبی کم رنگ که باد ان را به رقص در آورده بود کشیده شد، داشت فکر میکرد که وقتی پایش به خارج کشور برسه، برای همه چی اینجا دلش تنگ میشه...برای پدر و مادرش، اقوامش، اتاقش، شهرش، کشورش و...
اما او اهدافی داشت که بیشک در خارج از کشور بهتر به آن میرسید، او میخواست به طمع وعدههای رنگ و وارنگی که جولیا به او داده بود به انگلیس برود و در آنجا رشتهٔ مورد علاقهاش، پزشکی را انتخاب کند و ادامه تحصیل بدهد و بعد که یک دکتر تمام عیار شد به کشورش برگردد و باعث افتخار پدر و مادرش شود
البته قصد داشت، به محض رسیدن به لندن، به پدر و مادرش اطلاع دهد، تا نگران او نشوند و بدانند که دخترشان، اون دخترک سر به هوای قبلی نیست، بلکه هدفی بزرگ دارد، اما سحر اصلا به این فکر نمیکرد چرا جولیا اینقدر اصرار دارد که او را از کشور خارج کند و به او خدمات دهد، اما شنیده بود کشورهای خارجه مغزهای نخبه این کشور را جذب میکنند
و او فکر میکرد به خاطر تحقیقی که سال پیش روی نوعی باکتری انجام داده بود و به جشنواره خوارزمی ارائه داده بود،مورد توجه قرار گرفته و دلخوش به این موضوع بود که حتما او را کشف کرده اند. سحر غرق افکارش بود که صدای مادر به گوشش رسید.
از جا بلند شد، رو تختی آبی رنگ را مرتب کرد توی آینه نگاهی به خودش انداخت، دستی به موهای بلند و قهوه ای رنگش کشید تا مرتب به نظر بیان و چشمکی به خودش زد وگفت:
"سحر...تو میتونی...همه باید به تو افتخار کنن"
و با این حرف بوسه ای برای تصویر خودش در آینه فرستاد و از اتاق بیرون رفت. بوی قورمه سبزی که توی مشامش پیچید، انگار جانی دیگه گرفت، همانطور که لبخند میزد وارد آشپزخانه شد و سر میز نشست، سلامی به پدر و مادرش داد و گفت:
_اووف مامان!! چه بویی راه انداختی... آدم دلش میخواد فقط بو بکشه...
پدر لبخندی زد و گفت:
_خانم اول برا این وروجک بکش...
مادر همانطور که ظرف خورش را روی میز میگذاشت گفت:
_دیگه کم کم باید خودت آشپزی کنی، دو روز دیگه رفتی خونه شوهر، من نیستم که برات غذا درست کنم...
سحر خنده بلندی کرد وگفت:
_پس خدا رستورانها را برا چی گذاشته؟!
با این حرف سحر لبخندی کل صورت مادرش را پوشانید و فکر میکرد این حرف سحر، جواب مثبتی به ازدواج اوست و نمیدانست...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۵ و ۲۶
استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برای رسیدن به خواستهاش، دختری بسیار مطیع و فرمانبردار شده بود و برای همین در مقابل اصرار مادر برای خواستگاری پسر عمهاش، جواب مثبت داده بود و قرار بود شب جمعه که درست چهار روز دیگه میشد، خانواده عمه جان برای خواستگاری بیایند.
مادرش با ذوق و شوق به خواهرش نرگس زنگ زده بود و قرار بود نرگس و همسرش هم پنجشنبه خودشون را به تهران برسانند. سحر برای اینکه به مقصد برسد، با ناز و ادهای دخترانه از مادرش خواسته بود که امروز صبح برای دوختن لباسی شکیل به خیاطی برود و عصر هم به خانه دوستش رها برود و روی تحقیقی که ادعا میکرد برایش بسیار با ارزش است کار کند.
سحر در اتاق را باز کرد، سرش را از لای درز در بیرون آورد و وقتی مطمئن شد که مادرش داخل هال نیست آروم با چمدان سفری کوچک در دستش بیرون آمد و تند تند روی انگشتان پایش پیش رفت و خودش را به در ورودی ساختمان رساند، در را به آرامی باز کرد، بدون اینکه کفشی بپوشد سریع خودش را به باغچه رساند و چمدان را زیر شاخ و برگ انگور پنهان کرد و با سرعت خودش را به ساختمان رساند.
سردی موزائیکهای حیاط، لرزی را در بدنش انداخت، به طوریکه ناخودآگاه با دو دست، بازوهایش را در بغل گرفت. در هال را که بست، صدای مادرش از توی آشپزخونه بلند شد:
_صبح زودی کجا رفتی مادر؟
سحر با من و من گفت:
_ه ..ه...هیچی، میخواستم یه چی به بابا بگم، فکر کردم تو حیاطه، الان متوجه شدم رفته...
مادرش چای را داخل استکان های دسته دار که به شکل گلدان بودند ریخت و گفت:
_واه ، بابات یک ساعت پیش رفت، خوب چه کاریه؟ بهش زنگ میزدی
سحر استکان چای را برداشت و همانطور که از گرمی استکان چای که در جانش میپیچید لذت میبرد، با خود فکر میکرد آیا چه مدت باید بگذرد تا دوباره چنین صحنه ای برایش پیش آید؟! یعنی بعد از چند سال دیگر میتواند با کوله باری از علم و افتخار، از خارج به ایران بیاید و در کنار مادر و خانواده اش جای گیرد...
سحر صبحانهای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمهای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود در دهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی میکرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربا را به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمیتواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد. قاشق را داخل مربا آلبالو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد. مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت:
_سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست میکردم یه لقمه نون خشک بخوری و...
سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت:
_نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ میخوای نخورم؟
مادر با دستپاچگی گفت:
_نه...نه...منظورم این نبود که..
سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی میگذاشت گفت:
_شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمیدونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان..
و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد. داخل اتاق شد، شانهای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد. نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد. به سمت کمد لباسش رفت و در کمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر میرسید.
مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد. شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت. داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت، تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود، زیر شال فرستاد.
برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد. مادرش داخل آشپزخانه، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرار گرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر، سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت و گفت:
_کاری نداری مامان؟
مادر در حالیکه آب از دستهایش میچکید به طرف او برگشت و گفت:
_چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟!
سحر لبخندی ساختگی زد وگفت:
_من یه ساعت بخوام از شما جدا شم، دلم میگیره
مادر لبخندی زد و گفت:
_خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمیگردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار میکردی؟
بعد روی صندلی نشست و گفت:
_کی میای سحرجان؟
سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت:
_اول خیاطی، بعدم میزم خونه رها، اونجا احتمالا اونجا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست، امشب را پیشش میمونم و صبح زود میام.
مادر که انگار هنوز هم ته ته دلش راضی به موندن سحر تو خونه رها نبود، آهی کشید و گفت:
_برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید، امشب بیای خونه...
سحر زیر لب چشمی گفت و همانطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفشهای اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت:
"خداحافظ مامان، خداحافظ خونهی قشنگ بچگیهام"
در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد. گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد و گفت:
_ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید:
_سلام خانم کریمی، کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیمساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت: _من معذرت میخوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سر خیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند. پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدمهایی بلند شروع به راه رفتن کرد..
از کوچه که خارج شد، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت. آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او میخواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود. ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف میکرد گفت:
🔥_چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر تو چشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود.. قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن... سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود، چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...
دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی،اونم کجا؟ انگلیس!! جایی که به مخیله ی هیچکدام از اطرافیانش نمیگنجید... لبخند کمرنگی رو لب های این #دخترک_ساده_اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ماشین در تاریکی شب در جادهای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که برمیآمد به نزدیکیهای مقصد رسیده بودند. در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند، فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد.
در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد #برگرد.... هنوز که دیر نشده برگرد... ولی سحر در #تخیلاتش غرق میشد و آیندهای #رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش میآورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه میکرد..
اما اینک در این تاریکی شب، در این روستای مرزی دور افتاده، باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.کمی جلوتر، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر میآمد درختی تنومند است، ماشین از حرکت ایستاد...
راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت. به محض وصل شدن تماس، صدای آقای حبیبی بلند شد:
🔥_کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟! کجاااا؟؟؟ صبر کن صدات را ندارم...
و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوشهایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد. بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمیداشت، رو به سحر گفت:
🔥_اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیادهروی، شما را به اکیپتون میرسونم.
سحر زیر لب گفت:
_اکیپ؟!
و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت:
🔥_با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.
سحر لبخندی زد و گفت:
_اوه راست میگین،اصلا حواسم نبود
و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: _آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟
آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت:
🔥_تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون بری اونور...
با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمیشناخت....
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰
آقای حبیبی درحالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطهای نامعلوم در تاریکی شب حرکت میکرد و سحر هم مانند مجسمهای مسخ شده به دنبالش روان بود.. حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم میشود و حسی قویتر او را به رفتن تشویق میکرد..
یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد. قدمهای آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو، نور چراغ قوهای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد، نوید رسیدن میداد. کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد و گفت:
🔥_دیر کردی آقا...
و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :
🔥_این دخترای بیچاره حیرون شدند
و با این حرف، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند. آقای حبیبی بدون گفتن هیچ حرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و کمکش کرد تا داخل قایق شود.
سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیرزبانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد. حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند.
یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت:
_سلام عزیزم، من سارینا هستم
و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد و گفت :
_منم نازگل هستم
و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت:
☘_سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن
سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت:
_خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم..
در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت:
🔥_دخترا هل نشین، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین، میتونین کف قایق بشینین خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی...
سحر که واقعا میترسید،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد. قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد.
دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش میافتد...اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربهای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت:
_سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست، خوشبختی به همراه داره...
و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت:
"براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد."
سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد. قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت. با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد..قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت:
🔥_دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا..
با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت:
☘_آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم...
الی پلههای معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید. پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کولهاش را به کول زد که آن مرد گفت:
_کوله بزار من میارم خودت برو...
سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید. بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند.
اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود. چهار تخت که روی هم سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود. ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد.!!
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5