eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲ ناگهان گوشی سحر زنگ خورد و سحر با شک و تردید دست داخل جیب مانتویش کرد و گوشی را بیرون آورد، چشمش به شماره روی گوشی خیره مانده بود که مأمور روبرویش، گوشی را از دست سحر گرفت و گفت: _مگر جلو در گوشی هاتون را ندادین؟ سحر شانه ای بالا انداخت و با من و من گفت: _از من نگرفتن... مامور پلیس اول نگاهی سرسری به گوشی انداخت و ناگهان نگاهی عجیب به سحر انداخت و گفت: _از خارج کشور هست... درهمین حین ماموری دیگه به آنها نزدیک شد و بدون آنکه بداند چه بحثی بین آنها است نگاه تندی به سحر انداخت و گفت: _عه موش معرکه گیر هم که به دام افتاد، با اون میدان داری که میکردی فکر کردم زرنگتر از این حرفایی و رو به مامور پشت میز گفت: _اینو یک راست ببرین بازداشتگاه، خودم شاهد هنرمایی هاش بودم... سحر که به شانس بدش لعنت میگفت با لکنت گفت: _ا... ا... اشتباه میکنید، منو چند تا اراذل دزدیدن چرا باور نمیکنید؟! در همین حین مامور پشت میز بلند شد و گفت: _ببینم همین اراذل نیستن که الان از خارج کشور باهات تماس گرفتن؟! و سحر دوباره به بخت بدش لعنت گفت، آخه بعد از اینهمه انتظار، درست همین موقعی که گیر پلیس افتاده بود، جولیا هم میباست به او زنگ بزنه؟! سحر خوب میدانست الان به هر کسی هم قسم بخورد، محال است که پلیس باور کند این زنگ خارج کشور هیچ ربطی به اغتشاش نداره... سحر با خود فکر میکرد الان اینا فکر میکنن که سحر لیدر اغتشاشات هست که از خارج کشور دستور میگیره اما نمیدانستند... سحر غرق در افکارش بود که دو تا مامور زن پلیس، انگار یک فرد جانی را گرفته باشند، دو طرف او را گرفتند و به سمت دیگری از کلانتری راهنمایی کردند. سحر با ترس و بهت اطراف را نگاه میکرد، او را وارد اتاقی کردند که هیچکس نبود، داخل اتاق شد و قبل از اینکه در را ببندند، با پایش مانع بسته شدن در شد و گفت: _میشه بگین منو چرا اینجا آوردین؟ چرا مثل بقیه بازجویی نکردین؟ لااقل به خانواده ام خبر بدین... یکی از مامورین پاکتی را به طرف سحر داد و گفت: _این روسری را بپوش لااقل مامورین مرد که برا بازجویی میان، حرمت نگه داری و مامور دیگر بی انکه جوابی به سوالات سحر بدهد در را بست و قبل از اینکه درب کامل بسته شود گفت: _فعلا حرف نزن، برو یه گوشه بشین، عجب اعتماد به نفسی داری تو.. در اتاق بسته شد و صدای چرخش کلید نشان از زندانی شدن سحر میداد. دخترک نگاهی به اتاق کرد، اتاقی که تقریبا شش متری بود و کف آن با موکت کرم رنگی که جای جایش لکه‌های سیاه رنگ به چشم میخورد، پوشیده شده بود و پنجره‌ای بسیار کوچک نزدیک سقف تعبیه شده بود که از آن نور کم جانی وارد اتاق میشد. کمی جلو رفت و کلید برق را زد و لامپ صد وسط اتاق روشن شد.. سحر گوشه دیوار نشست و همانطور که آه کوتاهی میکشید به سقف خیره شد...یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟ با خودش میگفت... کاش امروز قلم پام میشکست و نمی آمدم راهپیمایی.... کاش لااقل مثل بچه آدم فقط ناظر بودم و جو گیر نمیشدم و میدان داری نمیکردم... و کاش که جولیا همین امروز زنگ نمیزد... و با یادآوری اون تماس، پشتش شروع به لرزیدن کرد... یعنی واقعا چه چیزی انتظارش را میکشید؟! وااای اگر بابا بفهمه درجا سکته میکنه.... اگر بیاد و منو آزاد کنه، حتما یه زهر چشم درست حسابی ازم میگیره و شاید از همه چیز محروم بشم و مجبورم کنه با اولین خواستگار سر سفره عقد بنشینم، اونم تازه اگر خواستگاری وجود داشته باشه... هزاران فکر به مغز سحر خطور کرده بود و دقایق به کندی میگذشت...بعد از گذشت ساعتی، صدای چرخش کلید بلند شد، سحر که انگار در عالمی دیگر بود، مانند فنر از جا پرید و قبل از باز شدن درب، صاف سرجایش ایستاد. در اتاق باز شد، مامور پلیس که خانم و ناآشنا بود، سرش را داخل اتاق کرد و گفت: _دنبال من بیا... سحر آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را به نشانه بله تکان داد و بی صدا به دنبال او راه افتاد... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ بدون رد و بدل شدن حرفی، از چند راهرو گذشتند و سپس مامور پیش روی سحر که خانم هم بودند جلوی در ی ایستاد، تقه‌ای به در زد و سپس با اجازه ای گفت و در را باز کرد، سرش را از لای درز درب داخل برد و گفت: _جناب آوردمشون... صدای بم مردانه ای از داخل اتاق به گوش رسید: _بسیار خوب، راهنماییشون کنید داخل و خودتون هم تشریف ببرید به بقیه امور برسید. در کامل باز شد و سحر که کلا ماتش برده بود وارد اتاق شد و سپس در پشت سرش بسته شد. سحر با دیدن مردی میانسال که موهای جوگندمی اش او را یاد پدرش می انداخت، روسری را که از عنایت پلیس به او رسیده بود، کمی جلو کشید و چون سکوت حکمفرما بود، برای شکستن این فضا با صدای لرزانش گفت: _س... س.. سلام با سلام سحر، مرد پیش رو که پشت میز اداری نشسته بود و داشت چیزی روی کاغذ مینوشت، سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت: _علیک سلام، بفرما بشین سحر سرش را تکان داد زیر زبانی چشمی گفت و به طرف صندلی قهوه ای چرمی کنارش رفت و روی آن نشست. مامور پلیس که خیره به حرکات سحر بود گفت: _خودت را معرفی کن و بگو انگیزه‌ات از شرکت در اغتشاشات چی بود و از طرف چه کسی خط میگرفتی و هدایت میشدی؟ سحر که متوجه بود، دروغ گفتنش کاری از پیش نمیبرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: _م.. من من جوانم و خام، یه ذره هیجان داشتم که میخواستم به نوعی فروکش کنه، به خدا خانواده من مقید و مذهبی هستن.. مامور پلیس که انگار این حرفها براش تکراری بود سری تکان داد و گفت: _آره مشخصه، همون مقید هستند که دخترشون لیدر اغتشاشات شده و صداش را بالاتر برد و گفت: _ببینم از کجا خط میگرفتی؟! سحر که صداش به طور واضح میلرزید گفت: _پناه برخدا!! لیدر اغتشاشات دیگه چیه؟به جان مادرم من به دعوت یکی از دوستام اومدم و اصلا نمیدونم خط و خط گیری از کجاست... امروز هم.... اونجا... اونجا به تحریک دوستام جو گیر شدم و شعار میدادم وگرنه اگر شما برین پرس و جو کنین میفهمین ما خانواده آبرومندی هستیم.. و سپس بغض راه گلوش را بست و آرامتر ادامه داد: _پدر و مادرم فکر میکنن من رفتم آموزشگاه زبان، اگر... اگر بفهمن سر از اینجا درآوردم، اولا تیکه بزرگم گوشمه و بعدم ممکنه اصلا سکته کنن... و بعد نگاه ملتمسانه اش را دوخت به مامور پلیس و گفت: _تو رو خدا، جون بچه‌هاتون قسم میدم، اینبار از من بگذرین، من قول میدم دیگه همچی جاهایی پا نذارم، اصلا.. اصلا میخوای کتبی بنویسم. مامور پلیس سری تکان داد و گفت: _اونکه باید انجام بشه، کتبی بنویسی و وثیقه هم بیاری و پدر و مادرت هم بیان حضورا تعهد... سحر که استرس تمام وجودش را گرفته بود گفت: _تو را به جان مادرتون، پای پدر و مادرم را وسط نکشین، اونا داغ دیده اند، داغ برادر جوانم را دیده ان، دیگه اگر بفهمن منم... و در این لحظه اشک از چهار گوشه‌ی چشماش روان شد. مامور پلیس همانطور که با تاسف سری تکان میداد، انگار تحت تاثیر صداقت کلام سحر قرار گرفته بود، چیزی روی برگه ی پیش رویش نوشت و سرش را بالا گرفت و گفت: _ببین دختر، چون احساس کردم ذاتت پاکه و واقعا با بقیه فرق داری، رحم به حالت کردم،میای اینجا را امضا میکنی، اسم و ادرس و تمام مشخصاتت هم مینویسی و میری، وای به حالت یکبار دیگه از جایی رد بشی که این زنهای ولنگار و بی‌صاحب اونجان و به اصطلاح خودشون تجمع کردن.. و بعد از جاش بلند شد و همانطور که برگه را به دست سحر میداد، صداش را بالاتر برد و گفت: _فکر نکن به همین راحتیا این اغتشاشگرا را ول میکنن، برو از بقیه بپرس، تا وثیقه ندن و یه بزرگتر نیاد براشون تعهد نده، محاله بتونن پاشون را از در کلانتری بیرون بزارن...زود باش این برگه را کامل کن و تا پشیمون نشدم از اینجا برو.. سحر که اصلا باورش نمیشد به این راحتی ازش گذشتن، برگه را گرفت و به سرعت مشغول نوشتن شد. خیلی زود اطلاعاتش را نوشت و به اقای مامور داد و میخواست بره، پشت در رسید که صدا مامور پلیس بلند شد: _بیا گوشیت هم بگیر.. سحر سرش را پایین انداخت و گفت: _واای خوب شد گفتین...من اینقدر هول... دیگه حرفش را خورد و مامور همانطور که سرش را به نشانه تاسف تکان میداد، گوشی را از داخل کشو میزش برداشت و به سحر داد. سحر گوشی را به سرعت گرفت و از در اتاق خارج شد.گوشی خاموش بود.. سحر از راهروها گذشت و رسید به همون سالنی که در اول ورود واردش شده بود. سالن کمی خلوت شده بود، اما هنوز بودند افرادی که روی نیمکت به انتظار نشسته بودند. سحر نفسش را در سینه حبس کرده بود و انگار داشت از میدان جنگ میگریخت بر سرعت قدمهایش افزود و از کلانتری خارج شد...
بیرون کلانتری نگاهی به آسمان تاریک انداخت و تازه متوجه شد که شب شده، استرسی شدید به جانش افتاده بود... واای الان به پدر و مادرش چی بگه؟ سریع گوشیش را روشن کرد... و پیامهای تماس های از دست رفته براش اومد خدای من چقدر تماااس... پدرش... مادرش.. خواهرش.. عمه اش... خاله اش... انگار تمام اقوام و خویشان از غیبت سحر باخبر شده بودند اما در این بین شماره جولیا جلب توجهش کرد میخواست ببینه چند بار زنگ زده که گوشیش زنگ خورد.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس تماس را وصل کرد و گفت: _ا... ا.. الو سلام صدای نگران پدرش بلند شد: _چه سلامی؟ چه علیکی؟ ما را از نگرانی کشتی!! چرا جواب گوشیتو نمیدی؟! چرا گوشی رو خاموش کردی؟! اصلاً تو کجا رفتی؟! توی این اوضاع قرش میش، تو یک دختر تنها کجا رفتی؟! مادر بیچاره ات از نگرانی دقمرگ شد و به تمام قوم و خویشا زنگ زده تا ببینه، خانم خانما کجا تشریف بردن سحر همانطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: _من.. من.. من کی خونه قوم و خویش رفتم که الان دفعه دومم باشه؟ مامان چرا اینکار را کرده؟ من موسسه زبان رفتم، ولی حالم بد شد و دوستام... پدرش به وسط حرفش دوید و گفت: _کدام موسسه؟ کدوم آموزشگاه؟! چرا حرف مفت میزنی؟! من چند بار به این خراب شده رفتم پشه هم اونجا پر نمیزد، تمام درها قفل بود. راستش را بگو کجایی سحر؟ کدوم گوری رفته بودی دختر؟! سحر نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _دارم میام خونه، اونجا اومدم توضیح میدم. پدرش با فریاد گفت: _لازم نکرده بگو کجایی بیام دنبالت. سحر با من و من گفت: _میام دیگه.. خودم میام پدرش عصبانی تر فریادش بلندتر شد و گفت: _میگم بگو کجایی یک عمر مسافرکشی کردم و مردم را اینور اونور بردم، حالا نمیتونم بیام دنبال تو؟! سحر نگاهی به اطراف کرد، صلاح نمیدانست که پدرش اینجا بیاید چون با آمدن او به اینجا، مشکوک میشد که سحر در اغتشاشات شرکت کرده، پس آدرسی دیگه داد و دستش را بالا برد، برای اولین تاکسی تا او را به آدرسی که به پدرش داده بود، برساند. سحر با عجله دست تکان میداد اما هیچ تاکسی برای او نگه نداشت.. سحر نت گوشی را وصل کرد تا تاکسی اینترنتی بگیرد، اما اینترنت قطع بود پس لعنت به شانس خودش فرستاد و همینطور که در طول خیابان راه میرفت، برای تاکسی های عبوری، دست تکان میداد و میگفت: _دربست.. تا شاید ماشینی برای او بایستد، بعد از چند دقیقه بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. سحر بدون این که راجع به کرایه صحبت کند سریع مقصد را به راننده گفت و سوار شد و در همین حین گوشی دوباره زنگ خورد و این بار کسی جز جولیا نبود... گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، ناخوداگاه کلید وصل تماس را لمس کرد، صدای جولیا از آنطرف خط که فارسی را شکسته حرف میزد بلند شد: 🔥_الو...سحر سحر آب دهانش را قورت داد و‌ گفت: _سلام جوالیا، حالتون چطوره؟ جولیا که انگار متوجه شده بود خود سحر است گفت: 🔥_ممنون، تو چطوری؟ چرا تماسم را جواب ندادی، من نگران تو شدم... سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت: _ببخشید مشکلی پیش اومده بود.. جولیا با لحنی حاکی از تعجب گفت: 🔥_مشکل؟! چی شده؟ الان مشکلت رفع شده؟ _آره، حل شد... جولیا نفس راحتی کشید و‌گفت: 🔥_دوست داشتی بیای پیش ما، اما فراموش نکن فقط دختران پاک که به اونها دست درازی نشده باشه، اینجا جا دارن وگرنه... سحر پرید وسط حرفش و‌گفت: _بله..بله...میدونم، من هیچ کار اشتباهی نکردم 🔥_خوبه، انگار توی کشور شما هم زنها به خودشون اومدن، زنگ زدم بهت بگم،تو میتونی دوستانت را تشویق کنی که توی تجمعات شرکت کنند، اما خودت هرگز شرکت نکن، فهمیدی!!! ما روی پاک بودن و پاک ماندن تو حساب کردیم، وگرنه دختران آزاد و رها، زیادند ... سحر همانطور که سرش را تکان میداد گفت: _متوجهم، فقط یه سوال، مشخص هست کی بتونم بیام؟! جولیا خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_انگار خیلی عجله داری! خیلی منتظرت نمیذاریم، به همین زودی خبری خوشحال کننده بهت خواهم داد و صدا قطع شد.. سحر همانطور که به حرفهای جولیا فکر میکرد به راننده اشاره کرد و گوشه خیابان از ماشین پیاده شد. خیلی طول نکشید که پراید رنگ و رو رفته ی پدرش، کنارش ترمز کرد. سحر ذهنش درگیر اتفاقات مختلف بود، اصلا فراموش کرده بود که وضع پوشش چگونه هست، پس ارام به طرف ماشین رفت که یکدفعه پدرش با حرکتی سریع از ماشین پیاده شد. سحر سلام کرد و میخواست سوار ماشین بشود که با صدای پدرش که به او خیره شده بود، به خود آمد:... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ پدر با لحنی حاکی از تعجب،خیره در چهره ی دخترکی که انگار میشناخت و نمیشناختش شد و گفت: _ت...تو..تو...سحر دختر دردانه ی حسین آقا کریمی هستی؟؟ کو‌ چادرت دختر؟ این چه وضع پوششت هست سحر؟؟ سحر که تازه به خود آمده بود با لحن بریده بریده ای گفت: _س..سلام..حالا بشینیم، من میگم براتون... و با زدن این حرف درب جلوی ماشین را باز کرد و نشست. پدرش هم سوار شد و از غضبی که در حرکاتش موج میزد ،در ماشین را محکم بهم زد و همانطور که با زهر چشم به سحر نگاه میکرد گفت: _خوب بگو ببینم توی این اوضاع اغتشاشات و ناامنی کجا غیبت زده؟ چرا گوشیت را خاموش کردی هااا؟! چرا سر و وضعت اینطوریه؟؟ سحر که توی ذهنش داشت دنبال حرف و قصه ای بود که پدرش را مجاب کنه ،یک دفعه شروع به داستان سرایی کرد: _راستش....راستش من رفتم موسسه زبان، منتها دیدم درش قفل بود و انگار تعطیل بود و به ما نگفته بودن، بعد یکی از دوستام هم اونجا اومده بود، دیگه دوستم گفت که یه کم خرید داره از من خواست همراش برم خرید...بعد ،منم دیدم که کلاس نداریم و وقتم هم آزاده، قبول کردم... سحر یک نگاهی از زیر چشم به پدرش انداخت تا ببینه چقدر حرفش موثر بوده و بعد ادامه داد: _دیگه رفتیم خرید و وقتی به خود اومدیم که متوجه شدیم نزدیک خیابونی هستیم که یه تعداد جمع شدن برا اغتشاش، من به دوستم گفتم سریع از اونجا دور بشیم و تا به خودم اومدم یه ماشین جلو پامون ترمز کرد و توی یه حرکت حمله کردن طرف من و چادرم را از سرم کشیدن... سحر مشغول داستان سرایی بود که چهره ی پدرش، قرمز و قرمزتر میشد..سحر ادامه داد: _پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم با زور منو سوار ماشین کردن، البته دوستم هم بود. بعد دیگه ماشین حرکت کرد و منم شروع مردم به داد و بیداد و شانس آوردیم یه کم جلوتر ماشین پلیس بود و ما تونستیم توی یه لحظه، خودمون را از ماشین به بیرون پرت کنیم..‌ پدر سحر، همانطور که از شدت عصبانیت، تند تند نفس میکشید، محکم روی فرمان ماشین زد و گفت: _لعنت...لعنت خدا به این مردان حیوان صفت، لعنت به این دختر و زنهایی که خوشی زده زیر دلشون و ریختن توی خیابون و مثل کلاغ بد شگون قارقار میکنن، بگو چیتون کمه؟ بهترین آزادی ها را اینجا دارین، آخه چیتون و کجاتون کمه ناشکر ها..‌.. و بعد نجاهی به سحر انداخت و گفت: _خوب چیزیت نشد که؟ بعدش چی شد؟ سحر شانه ای بالا انداخت و‌گفت: _هیچی همراه یکی از مامورین پلیس رفتیم کلانتری که از اون آدم رباها شکایت کنیم که توی کلانتری گوشی را ازم گرفتن و بعدم طول کشید، الانم که میبینی سر و مرو گنده، جلوت نشستم. آقای کریمی نگاه تندی به سحر انداخت و پایش را محکم روی جاز فشار داد، انگار تمام عقده هاش را داشت سر ماشین در میاورد و رو به سحر گفت: _دیگه حق نداری تا این سر و صداها نخوابیده، پات را از خونه بیرون بزاری، میفهمیـــی؟؟!! سحر آه کوتاهی کشید و گفت: _خوب تقصیر من چیه بابا؟! من چه اشتباهی کردم هاا؟! صدای بوق از اطراف بلند بود و ماشینی که از کنار آنها عبور میکرد شیشه را داد پایین و فریاد زد: _چته عمو؟!چرا اینجوری رانندگی می کنی؟! یه کم یواش تر تا خودت و ما را به کشتن ندادی.... آقای کریمی پایش را از روی گاز برداشت و با صدایی آرامتر گفت: _همین که گفتم، تا وقتی مسولیتت با منه و توی خونه منی، حق نداری پات را از خونه بیرون بذاری و اگر هم خیلی واجب بود بری بیرون، فقط با خودم میری و برمیگردی... سحر از طرز حرف زدن پدرش تعجب کرده بود، آخه باباش ادمی نبود که اینطور بگه «تا وقتی مسولیتت با منه»... این حرف میتونست خیلی حرفها پشتش باشه و مطمئنا چیزی هست که پدر هنوز بروز نداده... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰ پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بود و به اتفاقات چند ساعت پیش فکر میکرد و با خود میگفت: "بی شک نجات از دست پلیس، بدون حضور خانواده و آوردن وثیقه، مثل معجزه بود، یک خوش شانسی که شاید برای هر کسی یک بار در طول عمرش پیش بیاید‌.." بالاخره بعد از گذشت نیمساعتی که سحر متوجه نشد چه جور گذشته، به کوچه نیمه تاریک منزلشان که در جنوب شهر بود رسیدند. چراغ تیر برق سر کوچه، مثل همیشه پت پت میکرد و درب کرم رنگ و نیمه باز خانه‌شان که در انتهای کوچه بود، نشان میداد،کسی بی صبرانه منتظر آنهاست. ماشین جلوی در ایستاد و پدرش با عجله پیاده شد و اشاره به سحر کرد که پیاده شود. سحر همانطور که در ماشین را میبست گفت: _بابا، ماشین را داخل نمیاری؟! پدر بدون اینکه جوابی دهد با حرکت سر به او فهماند که فعلا ماشین را داخل نمی آورد. سحر پشت سر پدر وارد حیاط خانه شد. برق روی حیاط روشن بود و حیاط مثل همیشه تر و تمیز بود، خاک باغچه وسط خانه که درخت انگور و انار و خرمالو داشت نمناک بود و نشان میداد کسی به درختان آب داده و شاید برای اینکه وقت بگذرد خود را مشغول آن کرده است. سحر از دومین پله تراس بالا رفت که در ساختمان باز شد و مادرش در حالیکه اشک میریخت گفت: _خدا مرگم بده سحر! کجا بودی دختر؟! سالمی؟! طوریت نشده؟! پدر همانطور که کفشهایش را درمی‌آورد گفت: _برو داخل هوا سوز داره، بزار برسیم بعد سیم جین کن... مادر آهسته سرش را پایین آورد تو‌ گوش سحر گفت: _عمه مهری و پسر عمه‌ت، آقا جواد اینجان، روسریت را درست کن... سحر اوفی کرد و گفت: _به خدا توی احوالات حوصله عمه ی تیز بین و اون استاددد دانشگاهش را ندارم، نمیشد امشب نیان؟؟ احتمالا خبرگزاریتون اونا را به اینجا کشیده؟! مادرش زهر چشمی گرفت و گفت: _صدات را ببر، بده که نگرانت شدن هااا؟! پدر و مادر و سحر وارد هال شدند، به محض ورود عمه مهری صداش بالا رفت و‌ گفت: _به به، اینم سحر خانم، دیدی گفتم نگرانش نباشین، این دختر زبر و زرنگی ست و در همین حین،جواد که مثل همیشه کت و شلوار اتو کشیده اش جلب توجه میکرد از جا بلند شد و همانطور که با نگاهش انگار تا مغز استخوان سحر را میدید گفت: _دختر دایی کجا بودین؟! ما خیلی نگران... در همین حین عمه مهری وسط حرف پسرش پرید و گفت: _باورتون نمیشه وقتی زنگ زدین و‌ گفتین سحر خونه ما هست یا نه؟ آقای دکتر چقددد نگران شد، آخه...آخه... جواد که انگار میفهمید ته حرف مادرش چه خواهد بود، بریده،بریده گفت: _چرا این شکلی شدین سحر خانم؟! پدر سحر رو به جمع کرد و همانطور که اشاره به مبلهای راحتی قهوه ای رنگ که کنار دیوار چیده شده بودند،میکرد، گفت: _سر پا واینستین ،بشینین....ماجرا داره... سحر که دختر محجبه و متینی هست، همیشه هم چادر سرشه و... پدرش مشغول تعریف کردن داستانی شد که سحر سر هم کرده بود، مادرش که میدونست سحر مدتیست ریخت و قیافه و پوشش تغییر کرده، آه کوتاهی کشید و با اشاره به سحر به او فهماند که توی آشپزخونه بره و بعد خودش هم از جا بلند شد و گفت: _حالا که خیالم راحت شد، برم یه استکان چای بیارم، گلویی تازه کنید... همزمان سحر هم از جا بلند شد و گفت: _منم برم لباسام را عوض کنم.... عمه مهری که غرق قصه داداشش بود چیزی نگفت و فقط جواد همانطور که خیره به سحر نگاه میکرد گفت: _برو سحر جان... و این سحرجان گفتن، با اون حرکات عمه مهری، خبر دیگه ای میداد و سحر کاملا حس کرده بود که اینهمه محبت تازه، پشتش نیتی پنهان شده... سحر به طرف اتاقش رفت و مادر هم بدون اینکه چای بیاره، دنبال دخترش راه افتاد، محبوبه خانم میدانست که اتفاقی افتاده و خوب میفهمید اتفاقی که افتاده اون قصه ای نیست که شوهرش داره تعریف میکنه، پس دنبال سحر راه افتاد تا حقیقت را از زبان دخترش بشنود... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💥قسمت ۱۱ تا ۲۰👇👇
فردا پارتگذاری نداریم ادامه رو شنبه میذارم ان شاالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا