بیرون کلانتری نگاهی به آسمان تاریک انداخت و تازه متوجه شد که شب شده، استرسی شدید به جانش افتاده بود... واای الان به پدر و مادرش چی بگه؟ سریع گوشیش را روشن کرد... و پیامهای تماس های از دست رفته براش اومد خدای من چقدر تماااس...
پدرش...
مادرش..
خواهرش..
عمه اش...
خاله اش...
انگار تمام اقوام و خویشان از غیبت سحر باخبر شده بودند اما در این بین شماره جولیا جلب توجهش کرد میخواست ببینه چند بار زنگ زده که گوشیش زنگ خورد..
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶
گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس تماس را وصل کرد و گفت:
_ا... ا.. الو سلام
صدای نگران پدرش بلند شد:
_چه سلامی؟ چه علیکی؟ ما را از نگرانی کشتی!! چرا جواب گوشیتو نمیدی؟! چرا گوشی رو خاموش کردی؟! اصلاً تو کجا رفتی؟! توی این اوضاع قرش میش، تو یک دختر تنها کجا رفتی؟! مادر بیچاره ات از نگرانی دقمرگ شد و به تمام قوم و خویشا زنگ زده تا ببینه، خانم خانما کجا تشریف بردن
سحر همانطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت:
_من.. من.. من کی خونه قوم و خویش رفتم که الان دفعه دومم باشه؟ مامان چرا اینکار را کرده؟ من موسسه زبان رفتم، ولی حالم بد شد و دوستام...
پدرش به وسط حرفش دوید و گفت:
_کدام موسسه؟ کدوم آموزشگاه؟! چرا حرف مفت میزنی؟! من چند بار به این خراب شده رفتم پشه هم اونجا پر نمیزد، تمام درها قفل بود. راستش را بگو کجایی سحر؟ کدوم گوری رفته بودی دختر؟!
سحر نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_دارم میام خونه، اونجا اومدم توضیح میدم.
پدرش با فریاد گفت:
_لازم نکرده بگو کجایی بیام دنبالت.
سحر با من و من گفت:
_میام دیگه.. خودم میام
پدرش عصبانی تر فریادش بلندتر شد و گفت:
_میگم بگو کجایی یک عمر مسافرکشی کردم و مردم را اینور اونور بردم، حالا نمیتونم بیام دنبال تو؟!
سحر نگاهی به اطراف کرد، صلاح نمیدانست که پدرش اینجا بیاید چون با آمدن او به اینجا، مشکوک میشد که سحر در اغتشاشات شرکت کرده، پس آدرسی دیگه داد و دستش را بالا برد، برای اولین تاکسی تا او را به آدرسی که به پدرش داده بود، برساند. سحر با عجله دست تکان میداد اما هیچ تاکسی برای او نگه نداشت..
سحر نت گوشی را وصل کرد تا تاکسی اینترنتی بگیرد، اما اینترنت قطع بود پس لعنت به شانس خودش فرستاد و همینطور که در طول خیابان راه میرفت، برای تاکسی های عبوری، دست تکان میداد و میگفت:
_دربست..
تا شاید ماشینی برای او بایستد، بعد از چند دقیقه بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. سحر بدون این که راجع به کرایه صحبت کند سریع مقصد را به راننده گفت و سوار شد و در همین حین گوشی دوباره زنگ خورد و این بار کسی جز جولیا نبود...
گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، ناخوداگاه کلید وصل تماس را لمس کرد، صدای جولیا از آنطرف خط که فارسی را شکسته حرف میزد بلند شد:
🔥_الو...سحر
سحر آب دهانش را قورت داد و گفت:
_سلام جوالیا، حالتون چطوره؟
جولیا که انگار متوجه شده بود خود سحر است گفت:
🔥_ممنون، تو چطوری؟ چرا تماسم را جواب ندادی، من نگران تو شدم...
سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت:
_ببخشید مشکلی پیش اومده بود..
جولیا با لحنی حاکی از تعجب گفت:
🔥_مشکل؟! چی شده؟ الان مشکلت رفع شده؟
_آره، حل شد...
جولیا نفس راحتی کشید وگفت:
🔥_دوست داشتی بیای پیش ما، اما فراموش نکن فقط دختران پاک که به اونها دست درازی نشده باشه، اینجا جا دارن وگرنه...
سحر پرید وسط حرفش وگفت: _بله..بله...میدونم، من هیچ کار اشتباهی نکردم
🔥_خوبه، انگار توی کشور شما هم زنها به خودشون اومدن، زنگ زدم بهت بگم،تو میتونی دوستانت را تشویق کنی که توی تجمعات شرکت کنند، اما خودت هرگز شرکت نکن، فهمیدی!!! ما روی پاک بودن و پاک ماندن تو حساب کردیم، وگرنه دختران آزاد و رها، زیادند ...
سحر همانطور که سرش را تکان میداد گفت:
_متوجهم، فقط یه سوال، مشخص هست کی بتونم بیام؟!
جولیا خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_انگار خیلی عجله داری! خیلی منتظرت نمیذاریم، به همین زودی خبری خوشحال کننده بهت خواهم داد
و صدا قطع شد.. سحر همانطور که به حرفهای جولیا فکر میکرد به راننده اشاره کرد و گوشه خیابان از ماشین پیاده شد. خیلی طول نکشید که پراید رنگ و رو رفته ی پدرش، کنارش ترمز کرد. سحر ذهنش درگیر اتفاقات مختلف بود، اصلا فراموش کرده بود که وضع پوشش چگونه هست، پس ارام به طرف ماشین رفت که یکدفعه پدرش با حرکتی سریع از ماشین پیاده شد. سحر سلام کرد و میخواست سوار ماشین بشود که با صدای پدرش که به او خیره شده بود، به خود آمد:...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸
پدر با لحنی حاکی از تعجب،خیره در چهره ی دخترکی که انگار میشناخت و نمیشناختش شد و گفت: _ت...تو..تو...سحر دختر دردانه ی حسین آقا کریمی هستی؟؟ کو چادرت دختر؟ این چه وضع پوششت هست سحر؟؟
سحر که تازه به خود آمده بود با لحن بریده بریده ای گفت:
_س..سلام..حالا بشینیم، من میگم براتون...
و با زدن این حرف درب جلوی ماشین را باز کرد و نشست. پدرش هم سوار شد و از غضبی که در حرکاتش موج میزد ،در ماشین را محکم بهم زد و همانطور که با زهر چشم به سحر نگاه میکرد گفت:
_خوب بگو ببینم توی این اوضاع اغتشاشات و ناامنی کجا غیبت زده؟ چرا گوشیت را خاموش کردی هااا؟! چرا سر و وضعت اینطوریه؟؟
سحر که توی ذهنش داشت دنبال حرف و قصه ای بود که پدرش را مجاب کنه ،یک دفعه شروع به داستان سرایی کرد:
_راستش....راستش من رفتم موسسه زبان، منتها دیدم درش قفل بود و انگار تعطیل بود و به ما نگفته بودن، بعد یکی از دوستام هم اونجا اومده بود، دیگه دوستم گفت که یه کم خرید داره از من خواست همراش برم خرید...بعد ،منم دیدم که کلاس نداریم و وقتم هم آزاده، قبول کردم...
سحر یک نگاهی از زیر چشم به پدرش انداخت تا ببینه چقدر حرفش موثر بوده و بعد ادامه داد:
_دیگه رفتیم خرید و وقتی به خود اومدیم که متوجه شدیم نزدیک خیابونی هستیم که یه تعداد جمع شدن برا اغتشاش، من به دوستم گفتم سریع از اونجا دور بشیم و تا به خودم اومدم یه ماشین جلو پامون ترمز کرد و توی یه حرکت حمله کردن طرف من و چادرم را از سرم کشیدن...
سحر مشغول داستان سرایی بود که چهره ی پدرش، قرمز و قرمزتر میشد..سحر ادامه داد:
_پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم با زور منو سوار ماشین کردن، البته دوستم هم بود. بعد دیگه ماشین حرکت کرد و منم شروع مردم به داد و بیداد و شانس آوردیم یه کم جلوتر ماشین پلیس بود و ما تونستیم توی یه لحظه، خودمون را از ماشین به بیرون پرت کنیم..
پدر سحر، همانطور که از شدت عصبانیت، تند تند نفس میکشید، محکم روی فرمان ماشین زد و گفت:
_لعنت...لعنت خدا به این مردان حیوان صفت، لعنت به این دختر و زنهایی که خوشی زده زیر دلشون و ریختن توی خیابون و مثل کلاغ بد شگون قارقار میکنن، بگو چیتون کمه؟ بهترین آزادی ها را اینجا دارین، آخه چیتون و کجاتون کمه ناشکر ها....
و بعد نجاهی به سحر انداخت و گفت:
_خوب چیزیت نشد که؟ بعدش چی شد؟
سحر شانه ای بالا انداخت وگفت:
_هیچی همراه یکی از مامورین پلیس رفتیم کلانتری که از اون آدم رباها شکایت کنیم که توی کلانتری گوشی را ازم گرفتن و بعدم طول کشید، الانم که میبینی سر و مرو گنده، جلوت نشستم.
آقای کریمی نگاه تندی به سحر انداخت و پایش را محکم روی جاز فشار داد، انگار تمام عقده هاش را داشت سر ماشین در میاورد و رو به سحر گفت:
_دیگه حق نداری تا این سر و صداها نخوابیده، پات را از خونه بیرون بزاری، میفهمیـــی؟؟!!
سحر آه کوتاهی کشید و گفت:
_خوب تقصیر من چیه بابا؟! من چه اشتباهی کردم هاا؟!
صدای بوق از اطراف بلند بود و ماشینی که از کنار آنها عبور میکرد شیشه را داد پایین و فریاد زد:
_چته عمو؟!چرا اینجوری رانندگی می کنی؟! یه کم یواش تر تا خودت و ما را به کشتن ندادی....
آقای کریمی پایش را از روی گاز برداشت و با صدایی آرامتر گفت:
_همین که گفتم، تا وقتی مسولیتت با منه و توی خونه منی، حق نداری پات را از خونه بیرون بذاری و اگر هم خیلی واجب بود بری بیرون، فقط با خودم میری و برمیگردی...
سحر از طرز حرف زدن پدرش تعجب کرده بود، آخه باباش ادمی نبود که اینطور بگه «تا وقتی مسولیتت با منه»... این حرف میتونست خیلی حرفها پشتش باشه و مطمئنا چیزی هست که پدر هنوز بروز نداده...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰
پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بود و به اتفاقات چند ساعت پیش فکر میکرد و با خود میگفت:
"بی شک نجات از دست پلیس، بدون حضور خانواده و آوردن وثیقه، مثل معجزه بود، یک خوش شانسی که شاید برای هر کسی یک بار در طول عمرش پیش بیاید.."
بالاخره بعد از گذشت نیمساعتی که سحر متوجه نشد چه جور گذشته، به کوچه نیمه تاریک منزلشان که در جنوب شهر بود رسیدند. چراغ تیر برق سر کوچه، مثل همیشه پت پت میکرد و درب کرم رنگ و نیمه باز خانهشان که در انتهای کوچه بود، نشان میداد،کسی بی صبرانه منتظر آنهاست.
ماشین جلوی در ایستاد و پدرش با عجله پیاده شد و اشاره به سحر کرد که پیاده شود. سحر همانطور که در ماشین را میبست گفت:
_بابا، ماشین را داخل نمیاری؟!
پدر بدون اینکه جوابی دهد با حرکت سر به او فهماند که فعلا ماشین را داخل نمی آورد. سحر پشت سر پدر وارد حیاط خانه شد. برق روی حیاط روشن بود و حیاط مثل همیشه تر و تمیز بود، خاک باغچه وسط خانه که درخت انگور و انار و خرمالو داشت نمناک بود و نشان میداد کسی به درختان آب داده و شاید برای اینکه وقت بگذرد خود را مشغول آن کرده است.
سحر از دومین پله تراس بالا رفت که در ساختمان باز شد و مادرش در حالیکه اشک میریخت گفت:
_خدا مرگم بده سحر! کجا بودی دختر؟! سالمی؟! طوریت نشده؟!
پدر همانطور که کفشهایش را درمیآورد گفت:
_برو داخل هوا سوز داره، بزار برسیم بعد سیم جین کن...
مادر آهسته سرش را پایین آورد تو گوش سحر گفت:
_عمه مهری و پسر عمهت، آقا جواد اینجان، روسریت را درست کن...
سحر اوفی کرد و گفت:
_به خدا توی احوالات حوصله عمه ی تیز بین و اون استاددد دانشگاهش را ندارم، نمیشد امشب نیان؟؟ احتمالا خبرگزاریتون اونا را به اینجا کشیده؟!
مادرش زهر چشمی گرفت و گفت:
_صدات را ببر، بده که نگرانت شدن هااا؟!
پدر و مادر و سحر وارد هال شدند، به محض ورود عمه مهری صداش بالا رفت و گفت:
_به به، اینم سحر خانم، دیدی گفتم نگرانش نباشین، این دختر زبر و زرنگی ست
و در همین حین،جواد که مثل همیشه کت و شلوار اتو کشیده اش جلب توجه میکرد از جا بلند شد و همانطور که با نگاهش انگار تا مغز استخوان سحر را میدید گفت:
_دختر دایی کجا بودین؟! ما خیلی نگران...
در همین حین عمه مهری وسط حرف پسرش پرید و گفت:
_باورتون نمیشه وقتی زنگ زدین و گفتین سحر خونه ما هست یا نه؟ آقای دکتر چقددد نگران شد، آخه...آخه...
جواد که انگار میفهمید ته حرف مادرش چه خواهد بود، بریده،بریده گفت:
_چرا این شکلی شدین سحر خانم؟!
پدر سحر رو به جمع کرد و همانطور که اشاره به مبلهای راحتی قهوه ای رنگ که کنار دیوار چیده شده بودند،میکرد، گفت:
_سر پا واینستین ،بشینین....ماجرا داره... سحر که دختر محجبه و متینی هست، همیشه هم چادر سرشه و...
پدرش مشغول تعریف کردن داستانی شد که سحر سر هم کرده بود، مادرش که میدونست سحر مدتیست ریخت و قیافه و پوشش تغییر کرده، آه کوتاهی کشید و با اشاره به سحر به او فهماند که توی آشپزخونه بره و بعد خودش هم از جا بلند شد و گفت:
_حالا که خیالم راحت شد، برم یه استکان چای بیارم، گلویی تازه کنید...
همزمان سحر هم از جا بلند شد و گفت:
_منم برم لباسام را عوض کنم....
عمه مهری که غرق قصه داداشش بود چیزی نگفت و فقط جواد همانطور که خیره به سحر نگاه میکرد گفت:
_برو سحر جان...
و این سحرجان گفتن، با اون حرکات عمه مهری، خبر دیگه ای میداد و سحر کاملا حس کرده بود که اینهمه محبت تازه، پشتش نیتی پنهان شده... سحر به طرف اتاقش رفت و مادر هم بدون اینکه چای بیاره، دنبال دخترش راه افتاد، محبوبه خانم میدانست که اتفاقی افتاده و خوب میفهمید اتفاقی که افتاده اون قصه ای نیست که شوهرش داره تعریف میکنه، پس دنبال سحر راه افتاد تا حقیقت را از زبان دخترش بشنود...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💥قسمت ۱۱ تا ۲۰👇👇
فردا پارتگذاری نداریم
ادامه رو
شنبه
میذارم
ان شاالله
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۱ و ۲۲
سحر وارد اتاق شد و میخواست در را پشت سرش ببندد که متوجه حضور مادرش شد. مادر وارد اتاق شد، در را بست و پشتش را به در زد و گفت:
_چیشده سحر؟ راستش را بگو، این چیه انداختی سرت؟ وقتی رفتی از خونه یه چی دیگه سرت بود.!
سحر همانطور که دکمه های مانتویش را باز میکرد، برق اتاق را روشن کرد و گفت:
_مامان به خدا حوصله سین جین ندارم، یه بار برا بابا تعریف کردم، برو بشین کنار بابا و عمه اینا، اون موقع کامل متوجه میشی..
مادر نگاه تندی به سحر کرد و گفت:
_نکنه توقع داری اون حرفهای الکی را که سر هم کردی و به خورد بابات دادی، منم باور کنم؟! بابای بیچارت در جریان نیست، اما من که میبینم و میدونم که چادر سر نمیکنی..
و با صدایی کشدار ادامه داد:
_ریختن سرم چادرررم را کشیدن؟! کدوم چادر را دختره ی چش سفید؟! یا همین الان واقعیت را میگی یا...
سحر که اعصابش به قدر کافی خورد بود پیراهن بلند پسته ای رنگش را از کمد لباس کشید بیرون و همونطور که پیراهن را میپوشید گفت:
_مامان تو رو خدا دست بردار، چشم برات میگم، اما نه الان..بزار عمه اینا برن...
و بعد با حالتی ناراحت ادامه داد:
_اصلا کی عمه را خبر کرد؟ این پسره اتو کشیده را چرا انداخته دنبالش؟!
مادر که با این حرف سحر یاد چیزی افتاده بود گفت:
_دیگه شد...بابات نگرانت بود بعدم یه چی هست چند روز قبل میخواستم بهت بگم که نشد، یعنی بابات گفت بگم بهت..
سحر شال سبزش را روی سرش مرتب کرد و روی تخت نشست وگفت:
_تو رو خدا من امروز استرس زیادی کشیدم، ظرفیت یه فشار دیگه را ندارم
مادر کنارش نشست و همانطور که به صورت زیبای سحر چشم دوخته بود گفت:
_استرس چیه؟! پسرعمه جانت، آقایدکتر، انگار گلوش پیشت گیر کرده و تو رو از بابات خواستگاری کرده...
سحر اووفی کرد وگفت:
_توی این وضعیت همینو کم داشتم والااا
بعد خودش را بالاتر کشید و گفت:
_حالا که اینجور شد، من اصلا از اتاق بیرون نمیام، خسته ام...خسته..
مامان از جاش بلند شد وگفت:
_پاشو دیگه ناز نکن...من که میدونم تو جواد را دوست داری، زشته...اونا بخاطر تو اومدن...
سحر با یه حرکت شالش سرش را درآورد و گفت:
_من که دوستش ندارم، جوابم هم منفی هست، بزار از همین الان بفهمن چی به چیه...
هر چی مامان اصرار کرد، سحر راضی نشد، روی تخت دراز کشید و وقتی صدای بسته شدن در اتاق را شنید، نفسش را بیرون داد...سحر خوب میدونست که جواد پسر خوب و تحصیل کرده ای هست و دست روی هر دختری بزاره، جواب رد نمیشنوه اگر توی شرایط دیگهای بود، حتما جوابش مثبت بود...
اما سحر رؤیاهایی داشت....و ازدواج در این رؤیا جایی نداشت. سحر چشمانش را بست...اینقدر خسته بود که یادش رفت از صبح چیزی نخورده پلکهایش سنگین شد و روی هم افتاد. با صدای کشیده شدن پرده و نوری که توی چشمهای سحر افتاد، از خواب بیدار شد. مادر گوشه پرده را مرتب کرد و نزدیک تخت چوبی قهوه ای رنگ شد و روی تخت کنار سحر نشست و گفت:
_نمیخوای پاشی؟ دیشب بدون اینکه چیزی بخوری، یک کله تا الان خوابیدی، چند بار اومدم بهت سر زدم، انگار بیهوش شده بودی، ببینم دیروز چه اتفاقی افتاد؟ نکنه کوه کندی و...
سحر دستانش را از هم باز کرد و همانطور که سعی میکرد نفسی تازه کند از جا برخاست و گفت:
_خیلی خسته شدم، خیلی استرس کشیدم
مامان که خودش را برای سحر یه دوست میدونست، دست دختر را توی دستش گرفت و گفت:
_راستش را بگو سحر جان ،دیروز چی شد؟ خواهشا دروغ هایی که برای پدرت سر هم کردی به من نگو
سحر نگاه خیره اش را به دیوار روبه رو که قاب عکسی از او و خواهر و برادرش به آنها خیره شده بود ، دوخت و گفت:
_هر چی به بابا گفتم راست بود، فقط موضوع چادر دروغ بود...با دوستم رها رفتیم خرید که متوجه شدیم اونجا اغتشاش شده و خواستیم از صحنه بیرون بریم که گیر دو تا مرتیکه ی بی همه چیز افتادیم و میخواستن ما را بدزدن و به زور سوار ماشین کردند و...
سحر داستانی را که برای پدرش سرهم کرده بود ،برای مادرش هم گفت. مادر آهی کشید وگفت:
_خدا را شکر پلیسا رسیدن
و بعد صداش را بلندتر کرد و گفت:
_دختر آخه چقدر من سفارش بگیرم... دیگه بچه هم نیستی، الان باید عروس شی و صاحب خونه و بچه بشی، پس یه کم پخته تر رفتار کن نه مثل این دخترای تیتیش مامانی
و بعد نگاهش را به چشمان زیبای سحر دوخت و با لبخندی ریز، ادامه داد:
_شانس در خونهات را زده، کی فکرش را میکرد، جواد، استاد دانشگاه، دکترای حقوق، که خیلی از دخترای انچنانی براش سرو دست میشکونن، گلوش پیش تو گیر کنه..
سحر با نگاهی سرد به مادرش چشم دوخت و با لحنی محکم گفت:
_اولا مگه من چمه؟؟ چیم از آقای دکتر کمتره که فکر میکنه آقا نوبر در خونه تون را زده؟! بعدم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم و هیچ حسی هم به جواد جانتون ندارم، الانم اینقدر گشنه ام هست که نمیخوام با بحث ازدواج اشتهام کور بشه.
و با زدن این حرف از جاش بلند شد و بدون اینکه منتظر عکس العمل مادرش بمونه از اتاق بیرون رفت...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۳ و ۲۴
روزها میگذشت و سخت میگذشت.. سحر تحت کنترل شدید پدرش بود و اجازهی بیرون رفتن از خانه را نداشت، میبایست خودش را مشغول خواندن درس و آمادگی برای کنکور نشان بده دیگه نه میتونست بره ببرون گشت و گذار و نه حتی آموزش زبان خارجی اش را ادامه بدهد.
باباش میگفت اگر قراره به دردت بخوره تا همین جا که زبان انگلیسی و فرانسه را یاد گرفتی کافیه، ببینیم چه گلی از این آموزشات میچینی... سحر یک جورایی با مادرش هم سر سنگین شده بود، چون تا میخواست صحبتی کنه، مادرش حرف خواستگاری پسرعمه جانش را پیش میکشید و سحر توی این شرایط به هر چیزی فکر میکرد، جز ازدواج...
تلویزیون را روشن کرده بود و خیره به صفحهاش بود بیآنکه بفهمه که برنامه چی هست و درباره چی هست و ذهنش جایی را سیر میکرد که در فکر اطرافیانش نمیگنجید...سحر انگار واقعا سِحر و جادو شده بود، تمام فکر و ذکرش شده بود رفتن بیرون از این مملکت و دیدن سرزمینهایی که گویی بهشت روی زمینند...
در همین افکار بود که با صدای ویبره ی موبایلش به عالم حال کشیده شد. سحر نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا دو صفر را دید، دستپاچه شد و همانطور که گوشی را از روی میز عسلی جلویش برمیداشت که داخل اتاقش بره و راحت حرف بزنه، از زیر چشم به مادرش که توی آشپزخونه مشغول پختن غذا بود انداخت... سریع طوری که مادرش را مشکوک نکنه، به طرف اتاقش رفت. داخل اتاق شد در را بست و تماس را وصل کرد و گفت :
_الو بفرمایید
از اون طرف خط، صدای شاد جولیا در گوشی پیچید:
🔥_سلام دختر!! چطوری سحر؟
سحر آب دهنش را قورت داد وگفت:
_ممنون خوبم، منتظر تماستون بودم.
جولیا با هیجانی در صدایش گفت:
🔥_دختر تو چقدر خوش شانسی، امروز خبر دادن که کارا اقامتت اینجا درست شده و احتمالا تا دوهفته دیگه مهمون خودمونید...
و بعد ادامه داد:
🔥_ببینم پاست را گرفتی؟!
سحر که لبخندی رو لبش نشسته بود گفت:
_آره چند وقت پیش گرفتم
و یادش میآمد که با چه ترفند کثیفی امضای باباش را گرفته بود...جولیا صداش را پایین آورد و گفت:
🔥_ببین سحر، ما چون نمیخواییم هیچ مشکلی برای تو و برای ما پیش بیاد، باید سفرت را طوری برنامهریزی کنیم که قابلیت رهگیری نداشته باشه. تمام مخارج سفرت را میدیم، اینجا هم که بیای مهد آزادی هست ، هیچ کاری ازت نمیخواییم، تنها کاری میخواییم اولا پاکی خودت را خفظ کنی و نزدیک هیچ مردی نشی، دوما یه کار کوچک هم هست باید برای انجمن ما انجام بدی که به وقتش بهت میگیم...اما در ازای این کار کوچک، کل دنیا را به پات میریزیم، میفهمی چی میگم؟! کل دنیا را به پات میریزیم...
سحر که از شنیدن این خبرها ذوق مرگ شده بود، بدون اینکه فکر کند و حت سوالی کنه که اون کار چی هست؟! مدام بله و چشم و حتما میگفت. طبق گفتهٔ جولیا این چند روز باقی مانده را میبایست با احتیاط رفتار کند...
سحر بینهایت حرف گوش کن شده بود که حتی پدر و مادرش هم متعجب شده بودند. و همین رفتار او باعث شده بود که بابا حسین، محدودیتهای اعمال شده را کمتر کرده بود. وقت نهار بود، سحر آخرین صفحه از کتابی را که به زبان انگلیسی نوشته شده بود را خواند، این روزها میخواست تا میتواند زبان انگلیسی اش را قوی کند. کتاب را بست و روی میز چوبی کوچک کنار تختخوابش گذاشت، نگاهی به کل اتاق انداخت.
نگاهش از کمد لباس قهوه ای رنگ که آینهای قدی به دربش چسپیده بود کرد و از آن به پردهی صورتی حریر با گلهای آبی کم رنگ که باد ان را به رقص در آورده بود کشیده شد، داشت فکر میکرد که وقتی پایش به خارج کشور برسه، برای همه چی اینجا دلش تنگ میشه...برای پدر و مادرش، اقوامش، اتاقش، شهرش، کشورش و...
اما او اهدافی داشت که بیشک در خارج از کشور بهتر به آن میرسید، او میخواست به طمع وعدههای رنگ و وارنگی که جولیا به او داده بود به انگلیس برود و در آنجا رشتهٔ مورد علاقهاش، پزشکی را انتخاب کند و ادامه تحصیل بدهد و بعد که یک دکتر تمام عیار شد به کشورش برگردد و باعث افتخار پدر و مادرش شود
البته قصد داشت، به محض رسیدن به لندن، به پدر و مادرش اطلاع دهد، تا نگران او نشوند و بدانند که دخترشان، اون دخترک سر به هوای قبلی نیست، بلکه هدفی بزرگ دارد، اما سحر اصلا به این فکر نمیکرد چرا جولیا اینقدر اصرار دارد که او را از کشور خارج کند و به او خدمات دهد، اما شنیده بود کشورهای خارجه مغزهای نخبه این کشور را جذب میکنند
و او فکر میکرد به خاطر تحقیقی که سال پیش روی نوعی باکتری انجام داده بود و به جشنواره خوارزمی ارائه داده بود،مورد توجه قرار گرفته و دلخوش به این موضوع بود که حتما او را کشف کرده اند. سحر غرق افکارش بود که صدای مادر به گوشش رسید.