از جا بلند شد، رو تختی آبی رنگ را مرتب کرد توی آینه نگاهی به خودش انداخت، دستی به موهای بلند و قهوه ای رنگش کشید تا مرتب به نظر بیان و چشمکی به خودش زد وگفت:
"سحر...تو میتونی...همه باید به تو افتخار کنن"
و با این حرف بوسه ای برای تصویر خودش در آینه فرستاد و از اتاق بیرون رفت. بوی قورمه سبزی که توی مشامش پیچید، انگار جانی دیگه گرفت، همانطور که لبخند میزد وارد آشپزخانه شد و سر میز نشست، سلامی به پدر و مادرش داد و گفت:
_اووف مامان!! چه بویی راه انداختی... آدم دلش میخواد فقط بو بکشه...
پدر لبخندی زد و گفت:
_خانم اول برا این وروجک بکش...
مادر همانطور که ظرف خورش را روی میز میگذاشت گفت:
_دیگه کم کم باید خودت آشپزی کنی، دو روز دیگه رفتی خونه شوهر، من نیستم که برات غذا درست کنم...
سحر خنده بلندی کرد وگفت:
_پس خدا رستورانها را برا چی گذاشته؟!
با این حرف سحر لبخندی کل صورت مادرش را پوشانید و فکر میکرد این حرف سحر، جواب مثبتی به ازدواج اوست و نمیدانست...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۵ و ۲۶
استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برای رسیدن به خواستهاش، دختری بسیار مطیع و فرمانبردار شده بود و برای همین در مقابل اصرار مادر برای خواستگاری پسر عمهاش، جواب مثبت داده بود و قرار بود شب جمعه که درست چهار روز دیگه میشد، خانواده عمه جان برای خواستگاری بیایند.
مادرش با ذوق و شوق به خواهرش نرگس زنگ زده بود و قرار بود نرگس و همسرش هم پنجشنبه خودشون را به تهران برسانند. سحر برای اینکه به مقصد برسد، با ناز و ادهای دخترانه از مادرش خواسته بود که امروز صبح برای دوختن لباسی شکیل به خیاطی برود و عصر هم به خانه دوستش رها برود و روی تحقیقی که ادعا میکرد برایش بسیار با ارزش است کار کند.
سحر در اتاق را باز کرد، سرش را از لای درز در بیرون آورد و وقتی مطمئن شد که مادرش داخل هال نیست آروم با چمدان سفری کوچک در دستش بیرون آمد و تند تند روی انگشتان پایش پیش رفت و خودش را به در ورودی ساختمان رساند، در را به آرامی باز کرد، بدون اینکه کفشی بپوشد سریع خودش را به باغچه رساند و چمدان را زیر شاخ و برگ انگور پنهان کرد و با سرعت خودش را به ساختمان رساند.
سردی موزائیکهای حیاط، لرزی را در بدنش انداخت، به طوریکه ناخودآگاه با دو دست، بازوهایش را در بغل گرفت. در هال را که بست، صدای مادرش از توی آشپزخونه بلند شد:
_صبح زودی کجا رفتی مادر؟
سحر با من و من گفت:
_ه ..ه...هیچی، میخواستم یه چی به بابا بگم، فکر کردم تو حیاطه، الان متوجه شدم رفته...
مادرش چای را داخل استکان های دسته دار که به شکل گلدان بودند ریخت و گفت:
_واه ، بابات یک ساعت پیش رفت، خوب چه کاریه؟ بهش زنگ میزدی
سحر استکان چای را برداشت و همانطور که از گرمی استکان چای که در جانش میپیچید لذت میبرد، با خود فکر میکرد آیا چه مدت باید بگذرد تا دوباره چنین صحنه ای برایش پیش آید؟! یعنی بعد از چند سال دیگر میتواند با کوله باری از علم و افتخار، از خارج به ایران بیاید و در کنار مادر و خانواده اش جای گیرد...
سحر صبحانهای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمهای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود در دهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی میکرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربا را به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمیتواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد. قاشق را داخل مربا آلبالو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد. مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت:
_سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست میکردم یه لقمه نون خشک بخوری و...
سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت:
_نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ میخوای نخورم؟
مادر با دستپاچگی گفت:
_نه...نه...منظورم این نبود که..
سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی میگذاشت گفت:
_شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمیدونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان..
و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد. داخل اتاق شد، شانهای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد. نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد. به سمت کمد لباسش رفت و در کمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر میرسید.
مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد. شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت. داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت، تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود، زیر شال فرستاد.
برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد. مادرش داخل آشپزخانه، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرار گرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر، سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت و گفت:
_کاری نداری مامان؟
مادر در حالیکه آب از دستهایش میچکید به طرف او برگشت و گفت:
_چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟!
سحر لبخندی ساختگی زد وگفت:
_من یه ساعت بخوام از شما جدا شم، دلم میگیره
مادر لبخندی زد و گفت:
_خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمیگردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار میکردی؟
بعد روی صندلی نشست و گفت:
_کی میای سحرجان؟
سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت:
_اول خیاطی، بعدم میزم خونه رها، اونجا احتمالا اونجا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست، امشب را پیشش میمونم و صبح زود میام.
مادر که انگار هنوز هم ته ته دلش راضی به موندن سحر تو خونه رها نبود، آهی کشید و گفت:
_برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید، امشب بیای خونه...
سحر زیر لب چشمی گفت و همانطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفشهای اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت:
"خداحافظ مامان، خداحافظ خونهی قشنگ بچگیهام"
در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد. گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد و گفت:
_ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید:
_سلام خانم کریمی، کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیمساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت: _من معذرت میخوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سر خیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند. پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدمهایی بلند شروع به راه رفتن کرد..
از کوچه که خارج شد، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت. آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او میخواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود. ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف میکرد گفت:
🔥_چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر تو چشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود.. قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن... سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود، چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...
دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی،اونم کجا؟ انگلیس!! جایی که به مخیله ی هیچکدام از اطرافیانش نمیگنجید... لبخند کمرنگی رو لب های این #دخترک_ساده_اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ماشین در تاریکی شب در جادهای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که برمیآمد به نزدیکیهای مقصد رسیده بودند. در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند، فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد.
در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد #برگرد.... هنوز که دیر نشده برگرد... ولی سحر در #تخیلاتش غرق میشد و آیندهای #رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش میآورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه میکرد..
اما اینک در این تاریکی شب، در این روستای مرزی دور افتاده، باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.کمی جلوتر، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر میآمد درختی تنومند است، ماشین از حرکت ایستاد...
راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت. به محض وصل شدن تماس، صدای آقای حبیبی بلند شد:
🔥_کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟! کجاااا؟؟؟ صبر کن صدات را ندارم...
و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوشهایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد. بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمیداشت، رو به سحر گفت:
🔥_اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیادهروی، شما را به اکیپتون میرسونم.
سحر زیر لب گفت:
_اکیپ؟!
و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت:
🔥_با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.
سحر لبخندی زد و گفت:
_اوه راست میگین،اصلا حواسم نبود
و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: _آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟
آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت:
🔥_تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون بری اونور...
با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمیشناخت....
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰
آقای حبیبی درحالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطهای نامعلوم در تاریکی شب حرکت میکرد و سحر هم مانند مجسمهای مسخ شده به دنبالش روان بود.. حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم میشود و حسی قویتر او را به رفتن تشویق میکرد..
یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد. قدمهای آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو، نور چراغ قوهای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد، نوید رسیدن میداد. کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد و گفت:
🔥_دیر کردی آقا...
و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :
🔥_این دخترای بیچاره حیرون شدند
و با این حرف، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند. آقای حبیبی بدون گفتن هیچ حرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و کمکش کرد تا داخل قایق شود.
سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیرزبانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد. حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند.
یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت:
_سلام عزیزم، من سارینا هستم
و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد و گفت :
_منم نازگل هستم
و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت:
☘_سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن
سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت:
_خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم..
در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت:
🔥_دخترا هل نشین، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین، میتونین کف قایق بشینین خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی...
سحر که واقعا میترسید،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد. قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد.
دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش میافتد...اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربهای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت:
_سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست، خوشبختی به همراه داره...
و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت:
"براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد."
سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد. قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت. با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد..قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت:
🔥_دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا..
با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت:
☘_آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم...
الی پلههای معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید. پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کولهاش را به کول زد که آن مرد گفت:
_کوله بزار من میارم خودت برو...
سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید. بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند.
اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود. چهار تخت که روی هم سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود. ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد.!!
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲
دخترها هر کدامشان رو تختهای خود دراز کشیده بودند و در عالم خود غرق بودند و سکوت بین آنها حکمفرما بود، گویی سکوت سخنی گیراتر از هر حرفی بود.. گهگاهی با تکانهای کشتی اندکی تکان میخوردند و در این لحظه صدای الی بلند میشد و چیزی میپراند.
سحر غوطهور در افکارش بود متوجه نبود که تاریکی شب سیاه به روشنایی روز گره خورده، داشت فکر میکرد به راستی که جولیا درست و صادقانه گفته و با اینکه خارج شدن این دخترا غیرقانونی بود، اما شرایطی فراهم شده بود که کوچکترین ناراحتی برایشون پیش نیاد. دیشب که با سه دختر همسفرش صحبت میکرد متوجه شد که هرکدام از اینها داستانی برای خودشون دارند، قصهی زندگی هر کدام متفاوت بود و هیچ شباهتی با هم نداشت، اما انگار از این زمان همراهیشان، داستان زندگیشان شبیه به هم خواهد شد.
چون هر سه دختر توسط جولیا و گروهش به خارج از کشور برده میشدند. سارینا و نازگل و سحر آینده ای روشن را میدیدند و اصلا به این فکر نمیکردند که دلیل اصلی جولیا به کمک کردن به آنها و تامین نیازهایشان چی هست؟ ولی الی نظرش فرق میکرد و مابین حرفهایش مدام عنوان میکرد:
☘_ببینید دخترا، من میدونم زیر کاسه جولیا یه نیمکاسه هست یا به قول قدیمیا گربه در راه خدا موش نمیگیره، جولیا از خروج خودمون به خارج کشور حتما یه نیتی داره که به نفع خودش و یا گروهش هست...
سحر سرش را بالا آورد و تخت روبه رویش را که کسی جز الی نبود، نگاهی انداخت و متوجه شد، الی هم که مثل او تخت بالایی را انتخاب کرده بود، خیره به سقف کابین پلک نمیزد. سحر نفسش را آرام بیرون داد و آهسته گفت:
_الی....هی الی...
الی به پهلو خوابید و همانطور که چشمایش را میمالید گفت:
☘_هعی روزگار!! چته دختر چی میگی؟؟
سحر خیره به صورت کشیده و سبزهی الی و چشمهای بادامی میشی رنگش گفت:
_دیشب میگفتی جولیا یه هدفی داره از بردن ما به لندن، به نظرت هدفش چیه؟من یه ذره نگران شدم.
الی خنده ریزی کرد و گفت:
☘_چیه باحرفم دلشوره به دلت انداختم؟! بعدم الان دیگه آب از سرت گذشته، نگرانی را بزن کنار دل بده به دریا... مثل این کشتی
سحر با صدای لرزان گفت:
_تو رو خدا اگر چیزی میدونی بگو، ما تازه اول راهیم، الان که میرسیم ترکیه، اگر بفهمم واقعا خطری تهدیدم میکنه دوباره این راه رفته را برمیگردم.
الی دستش را زیر سرش زد و گفت:
☘_چی میگی دختر؟ دلت خوشه...ببینم مدارک داری؟ پول داری که برگردی؟؟ مگه همیطو الکی هست...
سحر آهی کشید و دوباره نگاه خیرهاش را به الی دوخت و گفت:
_تو رو خدا بگو...چی حدس میزنی، دلشوره به دلم افتاده، میدونی.. خدا میدونه فردا چه به روز پدر و مادرم بیاد.
الی سری با تاسف تکان داد و گفت:
☘_دختر اگر من میخوام آواره کشور غریب بشم، دلیل دارم، من کسی را تو کشور خودم ندارم که منتظرم باشه، آخه تو چه مرگت بود که تلپ تلپ راه افتادی بری خارج؟ زندگیت هم تعریف کردی خیلی خوب بوده و من حاضرم کل عمرم را بدم و یه خانواده ای مثل خانواده تو داشتم...
سحر در دلش صدق کلام الی را تایید میکرد و الی بعد مکث کوتاهی ادامه داد:
☘_ببین جولیا و گروهش هر کی و هر چی هستند ،یه هدف خاص دارن، اگر نازگل و سارینا را جذب کردن، چون نخبه ان میخوان حتما یه استفاده ای ازشون کنن، اما من و تو که چیز قابل عرضی توی پروندمون نداریم حتما میخوان جایی ازمون #استفاده_ابزاری کنن...نگاه نکن به عزیزم عزیزم گفتن جولیا...پشت این همه عشق فدا کردن حتما یه گرگ خوابیده دختر...
سحر با شنیدن حرفهای الی،تازه میفهمید که چه اشتباه مهلکی کرده با لکنت گفت:
_پ..پ...پس منه احمق الان چکار کنم؟!
الی چشمکی بهش زد و با دستش یه قلب براش فرستاد و با اشاره بطوریکه سارینا و نازگل نفهمند گفت:
☘_من از تو خوشم اومده، یه نقشه دارم...از کشتی پیاده شدیم، برات میگم.
سحر آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد و آرام چشمهایش را بست
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5