eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲ دخترها هر کدامشان رو تخت‌های خود دراز کشیده بودند و در عالم خود غرق بودند و سکوت بین آنها حکمفرما بود، گویی سکوت سخنی گیراتر از هر حرفی بود.. گهگاهی با تکان‌های کشتی اندکی تکان میخوردند و در این لحظه صدای الی بلند میشد و چیزی میپراند. سحر غوطه‌ور در افکارش بود متوجه نبود که تاریکی شب سیاه به روشنایی روز گره خورده، داشت فکر میکرد به راستی که جولیا درست و صادقانه گفته و با اینکه خارج شدن این دخترا غیرقانونی بود، اما شرایطی فراهم شده بود که کوچکترین ناراحتی برایشون پیش نیاد. دیشب که با سه دختر همسفرش صحبت میکرد متوجه شد که هرکدام از اینها داستانی برای خودشون دارند، قصه‌ی زندگی هر کدام متفاوت بود و هیچ شباهتی با هم نداشت، اما انگار از این زمان همراهیشان، داستان زندگیشان شبیه به هم خواهد شد. چون هر سه دختر توسط جولیا و گروهش به خارج از کشور برده میشدند. سارینا و نازگل و سحر آینده ای روشن را میدیدند و اصلا به این فکر نمیکردند که دلیل اصلی جولیا به کمک کردن به آنها و تامین نیازهایشان چی هست؟ ولی الی نظرش فرق میکرد و مابین حرفهایش مدام عنوان میکرد: ☘_ببینید دخترا، من میدونم زیر کاسه جولیا یه نیم‌کاسه هست یا به قول قدیمیا گربه در راه خدا موش نمیگیره، جولیا از خروج خودمون به خارج کشور حتما یه نیتی داره که به نفع خودش و یا گروهش هست... سحر سرش را بالا آورد و تخت روبه رویش را که‌ کسی جز الی نبود، نگاهی انداخت و متوجه شد، الی هم که مثل او تخت بالایی را انتخاب کرده بود، خیره به سقف کابین پلک نمیزد. سحر نفسش را آرام بیرون داد و آهسته گفت: _الی....هی الی... الی به پهلو خوابید و همانطور که چشمایش را می‌مالید گفت: ☘_هعی روزگار!! چته دختر چی میگی؟؟ سحر خیره به صورت کشیده و سبزه‌ی الی و چشم‌های بادامی میشی رنگش گفت: _دیشب میگفتی جولیا یه هدفی داره از بردن ما به لندن، به نظرت هدفش چیه؟من یه ذره نگران شدم. الی خنده ریزی کرد و گفت: ☘_چیه باحرفم دلشوره به دلت انداختم؟! بعدم الان دیگه آب از سرت گذشته، نگرانی را بزن کنار دل بده به دریا... مثل این کشتی سحر با صدای لرزان گفت: _تو رو خدا اگر چیزی میدونی بگو، ما تازه اول راهیم، الان که میرسیم ترکیه، اگر بفهمم واقعا خطری تهدیدم میکنه دوباره این راه رفته را برمیگردم. الی دستش را زیر سرش زد و گفت: ☘_چی میگی دختر؟ دلت خوشه...ببینم مدارک داری؟ پول داری که برگردی؟؟ مگه همیطو الکی هست... سحر آهی کشید و دوباره نگاه خیره‌اش را به الی دوخت و گفت: _تو رو خدا بگو...چی حدس میزنی، دلشوره به دلم افتاده، میدونی.. خدا میدونه فردا چه به روز پدر و مادرم بیاد. الی سری با تاسف تکان داد و گفت: ☘_دختر اگر من میخوام آواره کشور غریب بشم، دلیل دارم، من کسی را تو‌ کشور خودم ندارم که منتظرم باشه، آخه تو چه مرگت بود که تلپ تلپ راه افتادی بری خارج؟ زندگیت هم تعریف کردی خیلی خوب بوده و من حاضرم کل عمرم را بدم و یه خانواده ای مثل خانواده تو داشتم... سحر در دلش صدق کلام الی را تایید میکرد و الی بعد مکث کوتاهی ادامه داد: ☘_ببین جولیا و گروهش هر کی و هر چی هستند ،یه هدف خاص دارن، اگر نازگل و سارینا را جذب کردن، چون نخبه ان میخوان حتما یه استفاده ای ازشون کنن، اما من و تو که چیز قابل عرضی توی پروندمون نداریم حتما میخوان جایی ازمون کنن...نگاه نکن به عزیزم عزیزم گفتن جولیا...پشت این همه عشق فدا کردن حتما یه گرگ خوابیده دختر... سحر با شنیدن حرفهای الی،تازه میفهمید که چه اشتباه مهلکی کرده با لکنت گفت: _پ..پ...پس منه احمق الان چکار کنم؟! الی چشمکی بهش زد و با دستش یه قلب براش فرستاد و با اشاره بطوریکه سارینا و نازگل نفهمند گفت: ☘_من از تو خوشم اومده، یه نقشه دارم...از کشتی پیاده شدیم، برات میگم. سحر آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد و آرام چشمهایش را بست 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5