کریشا نگاهی به چهره متعجب دخترها انداخت و ادامه داد:
🔥_اگر ساعت ،النگو ، دستبند یا هر چیز فلزی همراه دارید داخل همون اتاق اول از خودتون جدا کنید و تحویل من بدید، بعدا به شما برمیگردونم...
و با زدن این حرف به سمت سحر آمد که اولین صندلی را برای نشستن انتخاب کرده بود و با اشاره به درب، به او فهماند که اول او برود..
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰
سحر از جا بلند شد، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت:
☘_ببخشید کریشا خانم اگر دندونمون را پر کرده باشیم اینم شامل اون فلزات میشه؟!
کریشا لبخندی زد و گفت:
🔥_خوب شد گفتید
و با سرعت به سمت میز رفت، کشوی میز را باز کرد و کاغذی را بیرون آورد و همانطور که دنبال یک اسم میگشت گفت:
🔥_اشکال که داره، اما نه برای همه تان، صبر کنید...
و بعد با نگاهی به دخترها گفت:
🔥_سحر...سحر کدومتون هستین...
سحر که سر جایش خشکش زده بود گفت:
_سحر منم، چیزی شده؟!
کریشا به طرف سحر آمد و گفت:
🔥_ببینم تو دندون پر کرده، یا پلاتین توی بدنت نداری که؟!
سحر سری به نشانهٔ نه تکان داد و گفت: _نه شکر خدا سالمم و دندون هام هم طبیعی هستند..
کریشا لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
🔥_این خوبه! حالا چیز فلزی که همراهت نیست؟
در این هنگام الی به وسط حرف کریشا پرید و گفت:
☘_اما من دندونم را پرکردم
سارینا هم من من کنان گفت:
_منم دندون پر کرده دارم
کریشا نگاهی به سحر کرد و گفت:
🔥_شما اشکال نداره، سحر مهم بود که مشکلی نداره...
سحر ساعت دستش را دراورد و به طرف کریشا داد و گفت:
_فقط همین..
کریشا ساعت را گرفت و به سحر اشاره کرد که وارد اتاق شود. درب اتاق چه کم عرض بود اما مشخص بود که چند لایه و محافظت شده است. وارد اتاق شد، اتاقی ساده و کوچک که تنها وسیله داخل اتاق، جالباسی بود که سمت راست در، به دیوار چسپیده بود. روی جالباسی چهار کیف که محتوی بسته های لباس بود، آویزان بود و جالب تر از همه این بود که روی هر کیف اسم دخترها نوشته شده بود.
سحر مشغول تعویض لباس شد، داخل بسته پک کامل لباس بود که اتفاقا اندازهٔ اندازه هم بود ،انگار چندین بار بطور دقیق اندازه گرفته شده بود و بعد مختص سحر دوخته شده بود. کت و دامن کرم رنگی که جلوهٔ زیبایی به سحر میداد، سحر خودش را داخل آینهٔ قدی که کنار جالباسی داخل دیوار تعبیه شده بود، نگاهی انداخت، شال کرم رنگ را هم روی سرش انداخت و زیر لب گفت:
"فکر همه چی را هم کردند و میدانستند انگار ما مسلمانیم"
و با زدن این حرف یاد صحنهٔ اغتشاشات افتاد و آرام گفت:
"آن هم چه مسلمانی!!!"
بعد وارد اتاقکی شد که تنها در داخل اتاق بود، همانطور که کریشا گفته بود، یک دقیقه آنجا ماند و با بلند شدن بوق از اتاقک خارج شد و از اتاق بیرون آمد. به محض بیرون آمدن، کریشا به الی اشاره کرد که داخل اتاق شود. الی که انگار با دیدن تیپ جدید سحر به وجد آمده بود، چشمی گفت، جلو آمد و قبل از رفتن به اتاق با دو دستش دست های سحر را گرفت و همانطور که بوسه ای از گونهٔ سحر میگرفت گفت:
☘_چه خوشگل شدی عزیزم
و بلافاصله سرش را کنار گوش سحر اورد و آرامتر گفت:
☘_جان الی نگهش دار یادگار مادرمه..
و سحر حس کرد، الی چیزی را در دستش جای داده..سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید، حس میکرد یه زنجیر با پلاک باشه..
با خودش فکر میکرد: "چرا الی اینو به کریشا نداد؟! اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده..."
بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند. الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلیتر اما خوش اندام
سارینا کمی کوتاهتر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر. نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود.
با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن.
وارد ساختمان اصلی شدند یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم میخورد. دور تا دور هال با مبلهای چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد.
رو به روی آشپزخانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت. کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
🔥_معمولا غذا، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم. اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه درنظر گرفته شده.
چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است.. دو تا اتاق برای شما آماده شده، دو نفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون...
سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت:
_خودمون با هم باشیم...
الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود. دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پلهها بالا رفتند. الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد.
سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد
در را آهسته بست، سحر میخواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند
که الی خیلی زیرکانه دست سحر را گرفت و میخواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد:
☘_حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن...
سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را بطرف پنجره کشانید.. سحر با خودش فکر میکرد:
"چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست..."
و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟ چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟!
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⭕️ این چه حکمتیه که هر موقع اصلاح طلب میان سرکار...
❌خزانه خالی میشه!
❌ گاز کم میشه!
❌برق قطع میشه!
❌ مایحتاج ملت گرون میشه!
❌ منابع برای چندرغاز یارانه ته میکشه!
❌قطعنامه صادر میشه!
#سرطان_اصلاحات #فاطمیه #وعده_صادق #محو_اسرائیل
فتنه تقابل با رهبری - استاد راجی.mp3
6.62M
#لطفا_نشر_حداکثری
🚨 انتشار این صوت از "اوجب واجبات" و از "واجب اوجبات" و از "واجب واجبات" و ایضا "اوجوب اوجبات" است.... / خلاصه آب دستتونه بگذارید زمین این رو فوری نشر بدید....
📝 خطر از حجیت انداختن رهبری
🎙 حجت الاسلام راجی
🔺 یقین داریم حضرت آقا از دوقطبی متنفر است، مطمئنیم دوست ندارد بین جبهه انقلاب اختلاف بیاندازیم، اما باز هم چنین میکنیم.
رهبری جهاد امروز را جهاد امیدآفرینی میداند، با این وجود مردم را ناامید میکنیم.
🔻حضرت آقا گفتند به فرماندهان نظامی اعتماد داشته باشید؛ آنها کمکاری نمیکنند؛ اما در برابر آنها میایستیم!
یقین داریم کاری که انجام میدهیم مورد تأیید رهبری نیست و باز هم به اسم انقلابیگری آن را مرتکب میشویم! انقلابیگری که فقط با گذاشتن عکس آقا روی پروفایل محقق نمیشود،
انقلابیگری یعنی تشخیص بدهیم امروز رهبری چه اولویتی برای ما قرار داده است.
♨️ فتنه زن زندگی آزادی ترس ندارد، کاری از پیش نمیبرد. بترسیم از فتنهی قرارگرفتن انقلابیون در برابر رهبری.
بترسیم از روزی که مواضع ما در ذهن مردم کاری کند که رهبری از حجیت خارج شود.
امروز بگونهای رهبری را تعریف میکنیم که اعضای دفتر رهبری هم منافقاند! با این وصف، رهبری که توان اداره دفترش را نداشته باشد یا فرمانده کل قوا باشد و نیروهایش او را اطاعت نکنند به چه دردی میخورد؟
🔹خبر نداریم مواضع ما با محور مقاومت در لبنان چه کرده است. مقصر شهادت سید حسن نصرالله را ایران میدانستند!! به چه استنادی؟
از مطالب منتشرشده توسط برخی در ایتا!!
خیانت بالاتر از این سراغ دارید؟
اختلاف در محور مقاومت بر اساس...
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲
بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای خودش انتخاب کرده بود، تختی که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت و با رو تختی آبی کم رنگ پوشیده شده بود، دراز کشید. الی که از زمان ورود به اتاق اجازه حرف زدن به سحر را نداده بود.
با دراز کشیدن سحر، انگار طلسم هم شکسته شده بود، حالا که چمدان وسایلشان را آورده بودند، دفتری را از داخل وسائلش برداشت و به طرف تخت سحر رفت.
سحر خودش را گوشهٔ دیوار کشید تا جایی برای الی باز شود. الی دفتر را باز و همانطور که با خودکار به صفحات دفتر اشاره میکرد گفت:
☘_من به نوشتن خاطرات هر روز عادت دارم و از دیروز توی کشتی نتونستم بنویسم.
و روی کاغذ نوشت:
✍🏻" اینجا هیچ حرف خاصی نزن
دوربین کار گذاشتهاند. هر چی خواستی داخل دفتر بنویس
سحر نگاهی به دفتر و نگاهی با ترس به دور و برش کرد.. الی خیلی عادی ادامه نوشتنش را از سر گرفت:
☘_عادی باش دختر چرا اینقدر تابلو بازی درمیاری؟
سحر لبخند ساختگی زد و رو به الی گفت: _منم میتونم یه یادگاری برات بنویسم.
الی دفتر را به سمتش داد و گفت:
☘_خیلی هم خوشحال میشم...
سحر دفتر و خودکار را قاپید و نوشت:
_تو واقعا کی هستی؟ این کارا برای چیست؟ ما با چه کسی طرفیم؟ تو منو داری میترسونی....اون گردنبد چی بود؟
الی لبخندی زد و گفت:
☘_به به، دست به قلمت هم خوبه...
در همین حین درب اتاق را زدند..الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را میبست از جا بلند شد و گفت:
☘_دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت..
بار دیگه در زده شد، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکستهای، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است. الی لبخندی زد و گفت:
☘_ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست
بعد دوباره به طرف سحر رفت کنارش نشست در دفتر را باز کرد و نوشت:
☘_فعلا من هم نمیدونم چی به چیه... منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم، کار خطرناکی کردم، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر.. اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش...هر اتفاقی برات افتاد به من بگو... به من اعتماد کن عزیزم....
سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند، رو به الی گفت:
_الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری..
الی خنده بلندی کرد و گفت:
☘_همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟! اونو که بهت گفتم دیگه...
و با این حرف، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمیخواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود. المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده...نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت:
☘_من خیلی خیالاتی میشم...خییلی
هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند..
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۴۳ و ۴۴
یک هفته از مستقر شدنمان در استانبول میگذشت، یک هفتهای که در خفا گذشت و ما حق بیرون رفتن از خانه را نداشتیم، انگار ما اسیری در بند بودیم، اسیری که از ماهیت زندان بانشان چیزی نمیدانستند، فقط نام جولیا برای هر چهار نفرمان آشنا بود.
درست سه روز از آمدن ما گذشته بود که سه دختر وچند پسر به ما اضافه شد. پسرها را به خوابگاه پسران که ساختمانی کوچک تر بود و روی حیاط روبه روی ساختمان ما میشد بردند، مثل اینکه اینها از ما مسلمان تر بودند و قانون های اسلامی را سخت تر از ما رعایت میکردند.
در برخوردی که با دخترها داشتیم، متوجه شدیم که آنها اصلا ایرانی نیستند، من از لهجه های عربی چیزی سر درنمیآوردم،اما الی که واقعا باهوش بود، با اطمینان میگفت که اینها از دختران فلسطینی هستند، حالا چرا به اینجا منتقل شدند؟ نمیدانیم..
امروز بعد از یک هفته بیخبری، به ما اطلاع دادند که ساعت ۱۲ شب، با هواپیمایی که واقعا نمیدانیم از کجا پرواز میکرد و چه نوع هواپیمایی بود به سمت مقصد اصلی یعنی انگلیس پرواز میکردیم. حالا دیگه اون کورسو نور امیدی هم که به بازگشت به وطن داشتم، خاموش شده بود.
من هنوز به مقصد نرسیده، پشیمان شده بودم و یک حسی درونم به من تلنگر میزد که این راه، تو را به قهقرا می کشد، اما نه راه پس داشتم و نه راه پیش...😭
سحر غوطه ور در افکارش بود که درب حمام باز شد و الی درحالیکه با حولهای صورتی رنگ موهایش را بالای سرش نگه داشته بود گفت:
☘_آخی...چسپید...
و بعد چشمکی به سحر زد و گفت:
☘_تو هم برو یه دوش بگیر،معلوم نیست اونجایی که میریم، همچی ساختمان مجلل و حمام خوشگلی در اختیارمون قرار بدن...برو حالش را ببر..
سحر تکانی به خود داد وگفت:
_اصلا حالش را ندارم یه حسی دارم که...
الی همانطور که سرش را تکان میداد گفت:
☘_قراره نیست از احساساتت بگی، پاشو دو سه ساعت دیگه پرواز داریم...پاشو تمام افکار منفی را از خودت دور کن... ببینم چمدانت را بستی؟
سحر اوفی کرد و همانطور که روی تخت مینشست گفت:
_مگه اصلا چمدونم را باز کرده بودم که ببندم؟! دو تا تیکه لباس بود که گذاشتم داخلش.. گوشی و ساعتم هم که ندادن... یعنی واقعا دیگه هیچوقت به ما موبایلامون نمیدن؟؟ آخه مگه اسیرشونیم؟!
الی به طرف آینهٔ قدی که کنار در ورودی داخل دیوار تعبیه شده بود رفت و همانطور که خودش را توی آینه برانداز میکرد گفت:
☘_برو دوش بگیر، به این چیزا هم فکر نکن...باید به آینده امیدوار بود..
بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی که روز اول انها را آورده بود، به طرف فرودگاه حرکت کردند. با اینکه شب بود اما شهر استانبول چون روز میدرخشید و انگار جایی که دخترها ساکن شده بودند جز طبقهٔ متمول ترکیه بود..
سارینا که کنار سحر نشسته بود، سرش را پایین آورد و همانطور که دستش را جلوی دهانش میگرفت رو به نازگل که طرف دیگه سحر نشسته بود و با او خیلی صمیمی بود کرد و گفت:
_حالا این چند روز که ما حکم اسیرها را داشتیم، خدا را شکر امشب، فرودگاه بزرگ استانبول را میبینیم
نازگل ،خندهٔ ریزی کرد و گفت:
_برا همین کشف حجاب کردیم و لچک از سر برداشتیم دیگه
و سارینا لبخندی زد و گفت:
_آره...لامصب یک ساعت فقط سشوار موهام طول کشید
و بعد رو به سحر گفت:
_قشنگ شدم؟
سحر لبخند کمرنگی زد و گفت:
_آره قشنگ شدی
و بعد در عالم افکارش غرق شد...سحر توی این یک هفته، مدام فکر خانواده اش بود، الان مادرش چکار میکرد؟باباش... خواهرش... وای عمه و پسرش و...و وقتی که به حماقتی که کرده بود میاندیشید، حس بدی به او دست میداد. سحر در دنیای خودش بود که با صدای سارینا به خودش اومد:
_انگار داریم از شهر خارج میشیم.
الی که حرف سارینا را شنید گفت:
_نکنه میخوای فرودگاه داخل شهر باشه هااا..
سارینا که سرخوش تر از همیشه بود خندهاش بلندتر شد با سادگی بچگانه.ای گفت:
_خوب...خوب من تا حالا هواپیما سوار نشدم... اصلا تو شهر ما به غیر از اتوبوس، هیچی نیست نه قطار و نه هواپیما... الان تجربه یه سفر دریایی را هم دارم
الی قهقه ای زد و گفت:
☘_اونم چه سفر دریایی!! مگه گذاشتن از اون قوطی کبریتی که داخلش بودیم خارج بشیم؟ سفر دریایی که از دریاش بوش را و از کشتیش فقط حرکاتش را حس کردیم.
ماشین به پیش میرفت و اینبار داخل کوره راهی شد که اصلا به راه بین المللی فرودگاه شباهتی نداشت. دیگه همه داشتن نگران میشدند، حتی الی که دختری شوخ و شنگ بود هم اینقدر به فکر رفته بود که صدایش درنمیآمد و با ترس اطرافش را نگاه میکرد، در همین حین از پیچ باریکی گذشتیم و چند تا نور ضعیف پیش رویمان قرار گرفت.