هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱پایان ناشناس ها
خداوندا ما را هم حزبی، یار و یاور، غمخوار و زمینه ساز ظهور و مولای غریبمون حضرت مهدی صاحب الزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) قرار بده❤️🤲
🌱پشتیبان و فدایی ولایت باشیم. الهی آمین
🌱شبتون نورانی
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊☘کربلای امروز کربلای حضور خانم های محجبه هست.
❌بی حجابها بیشتر نیستن ،بی حجاب ها بیشتر در سطح شهر حضور دارن.
‼️بر خودت واجب کن
بگو روزی یک ساعت با این چادر حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در خیابان ها راه میروم.
✅وعده ی ما حضور خودجوش محجبهها ساعت پنج عصر به بعد در مسیر های آلوده
❌☝️به میدان بیایید‼️
✅ و برای #احیای واجب فراموش شده ی امر به معروف و نهی از منکر به این صورت تذکر دهید :
✅ شروع با سلام
✅ بگو«این کار شما خلاف است،نکنید. »
✅مهربان و محترمانه
✅ وارد بحث نشوید
✅ فقط بگو و بگذر
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🕊☘☘🕊☘
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۱ و ۱۲
همون شب بعد از رفتنشون بابا بهم گفت که الان عجلهای نیست و قشنگ فکراتو بکن بعدا یه جواب بهمون بده... بعد از رفتنشون بازم دو دل شدم که این یا اقامحسن؟ فکرش رهام نمیکرد فقط از خدا خواستم که اگه محسن به صلاح من نیست هرچه زودتر مشخص بشه و من بتونم راحت انتخابمو بکنم
رفتم پایین و کمک مامان ظرفای کثیفو شستم و رفتم سمت اتاقمون فاطمه لبخندی زد و گفت:
_عروس خانم چطوره؟
و زد زیر خنده و بلند بلند میخندید. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_عروس خانم؟؟ تا دو دقیقه پیش حسنا جونشون بودم که
+خب از الان به بعد عروس خانمی بیا بگو ببینم چیکار کردی نقشتو عملی کردی؟
_نه بابا نتونستم
+چرااااا؟؟؟
_اصلا وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم دیدم نسبت بهش عوض شد میخوام فکرامو بکنم.
+عه پس مبارکه عروس خانم
_مسخره بازی در نیار فاطمه که اصلا حوصله ندارم
بلند زد زیر خنده و رفت سمت گوشیش. منم بلند شدم و رفتم سمت کشو کمدم و درشو باز کردم و سجاده صورتیمو در اوردم و چادر گل دارمو سرم کردم و ایستادم دو رکعت نماز خوندم تا خدا راهو نشونم بده و تصمیم درست بگیرم....
دو روز از شب خواستگاری میگذره و من هنوز نمیدونم با خودم چند چندم. صدای مامان که با تلفن صحبت میکرد توجهمو جلب کرد و رفتم پایین:
_کی بود مامان؟
+خانوم جون بود گفت شب جمعه بریم خونشون
_اها
+برو دوتا چایی بیار بخوریم عزیزم
_چشم
رفتم آشپزخونه و دوتا چایی ریختم اومدم سمت پذیرایی و کنار مامان نشستم و چایی رو خوردیم. رفتم اماده بشم که امروز کلاس زبان دارم یکم کار کنم که بلد باشم....بعد از کلاس بابا اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه توی راه گفت:
_ امروز مهمون داریم برو خونه کمک مامان کن
لبخندی زدم و گفتم:
_اخ جون مهمونمون کیه؟
+خاله مریمت
_چه عجب خاله مریم خونه ما؟!
+اره خودش زنگ زد به مامان گفت امروز میام خونتون
_اها
بقیه راه با سکوت گذشت پیاده شدم و رفتم سمت خونه
_سلااااام کسی خونه نیست؟
+سلام عزیزم توی اشپزخونم. بیا ناهارتو بخور
_چشم الان میام
رفتم بالا فاطمه خواب بود چقدر هم میخوابه بلند گفتم:
_سلاااام یکم بیشتر بخواب
+سلام و.... حرف نزن میخوام بخوابم
_باشه بخواب هیچوقتم اعصاب نداری
چادرمو در اوردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
_به به مامان چی پختی؟
+قرمه سبزی پختم عزیزم
_به به دست شما درد نکنه...
نشستم و مشغول خوردن شدم
_راستی مامان بابا گفت خاله میاد خونمون؟
+اره عزیزم یه ساعت دیگه میاد غذاتو بخور بیا کمکم میوه ها رو بشور
_چشم
غذامو خوردم و رفتم کمک مامان تموم لباسام خیس شده بود رفتم که عوض کنم الان خاله میاد از اشپزخونه بیرون اومدم که فاطمه داشت میومد پایین
_چقدر کم خوابیدی؟
+دوست داشتم برو حوصله بحث ندارم
زدم زیر خنده و گفتم:
_خب مگه چی گفتم دیشب تاحالا کم خوابیدی یه دو ساعت دیگه وقت داشتی
+برو بابا
رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و نشستم کمی کتاب بخونم تا خاله بیاد. خیلی عجیبه که خاله خودش زنگ زده و گفته میاد یعنی چیکار داره؟؟...
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۳ و ۱۴
بالاخره صدای زنگ اومد. حتما خاله اومده سریع رفتم پایین و با دیدن خاله لبخند روی لبهام نشست.
_سلام خاله جونم
+سلام عزیز دلم خوبی قشنگم؟
_ممنون خداروشکر خوبم
خاله رفت و نشست روی زمین هرچی مامان اصرار کرد که بالا بشینه قبول نکرد و گفت:
_راحتم
خاله اینا با وجود اینکه وضع مالی خوبی دارن اما همیشه ساده میگردن و ساده زندگی میکنن. مامان کنار خاله نشست و گفت:
_خودت خوبی حسن آقا خوبن؟ محسن چطوره؟ ازش خبر داری؟
+الحمدلله همه خوبن محسن هم خوبه خداروشکر اره دیشب زنگم زد حرف زدیم اونجا چون منطقه محرومه آنتن ندارن هر جا که خودش آنتن داشته باشن زنگم میزنه حرف میزنیم.
_خب خداروشکر که سالمه انشاالله خدا خیرش بده
+انشاالله
چایی ریختم و رفتم سمت خاله و سینیو گرفتم جلوش و گفتم:
_بفرمایید
+ممنون عزیز دلم
_خواهش میکنم
سینیو جلو مامان گرفتم که اشاره کرد نمیخوره. سینیو گذاشتم روی میز و نشستم کنار خاله. خاله رو به مامان کرد و گفت:
+فاطمه و علی کجان؟
_فاطمه حمامه علی هم توی کوچه بازی میکرد ندیدیش؟؟
+نه والا چشمام انقد ضعیف شده درست حسابی نمیبینم ندیدمش
لبخندی زد و رو به من گفت:
_خب خاله جون کم حرف شدی، قبلا مثل بلبل حرف میزدی برامون چیشده انقد ساکتی؟
خاله راست میگه از اون روز که یه حسی نسبت به اقامحسن گرفتم خیلی کمتر با خاله حرف میزنم. خجالت میکشم خیلی هم کلام بشم و مثل قبل شوخی کنم..
_نه خاله من کی کم حرف شدم؟ یکم فکرم مشغوله درسامه برا همین ساکتم...
خاله نگاهی به مامان کرد و گفت:
_مطمئنی فکرش فقط مشغوله درسه؟!
مامان متعجب نگاه خاله کرد و گفت:
_اره بچم امسال کنکور داره چطوره مگه؟
خاله لبخندی زد و گفت:
_هیچی یه خبرایی رسیده..
مامان با تعجب گفت:
_خیره. چه خبری رسیده؟
خاله خندید و گفت:
_خیره..خانوم جون گفتن که برای حسنا جون خواستگار اومده
مامان لبخند خشکی زد و گفت:
_اها اونو میگی، فعلا که چیزی نشده حسنا داره فکراشو میکنه تا ببینیم چی میشه
خاله نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خاله برو انگار فاطمه داره صدات میکنه
گوشامو تیز کردم اما فاطمه که صدا نکرد با تعجب گفتم:
_خاله فاطمه که صدام نکرد!
مامان نگاه تیزی کرد و گفت:
_چرا یکم دقت کنی میفهمی که صدات کرد!!
با ابروهاش بالا رو نشون. داد یعنی جای من نیست... گفتم چشم و رفتم بالا اما توی اتاق نرفتم و از پشت نرده ها ایستادم تا گوش کنم ببینم خاله چی میخواد بگه که من نباید باشم.. خاله گفت:
_خب خواهر حالا دیگه ما نامحرم شدیم که نمیگی بهمون و باید از خانوم جون بشنویم
+وای اجی این چه حرفیه بخدا هنوز خبری نیست معلوم نیست بشه نشه فعلا که حسنا گفته میخواد فکراشو بکنه
_اجی راسیتش من این خبرو که شنیدم دیشب که محسن بهم زنگ زد بهش گفتم یهو صداش گرفت و ریخت بهم و گوشیو قطع کرد یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت که حسنا رو میخواد و خیلی وقته میخواسته بهم بگه تا بیام بهتون بگم اما شرایطش نبوده حالا که بچم اینو شنید خیلی ریخته بهم و گفت که امروز بیام و ببینم نظرتون چیه؟
با شنیدن این حرفی که خاله زد خشکم زد باورم نمیشه یعنی اقامحسن هم حسش به من مثل حسیه که من به اون دارم... مامان صداشو صاف کرد و گفت:
_چی بگم اجی اخه اینا اومدن اگه حسنا نخواست حتما بهش میگم ببینم چی میگه کی بهتر از آقامحسن
خاله لبخندی زد و گفت:
_پس من منتظرتون میمونم دیگه برم خیلی موندم سلام برسون
+نه عزیزم این چه حرفیه چشم حتما خبرشو میدیم شما هم سلام برسون
خاله رفت و من از طرفی توی شوک حرفایی که زد بودم از طرفی از ته دلم داشتم ذوق میکردم که اقامحسنم منو.....
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟