┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
بابا اسماعیل رحل و قرآن را برمیدارد و کنار خود،کنار سفره میگذارد.انگار لحظات آخر است.کنار پیمان مینشینم.همگی غرق دعا هستند و زیرلب چیزهایی میگویند.
نمیدانم اگر از خدا چیزی بخواهم جواب میدهد؟ اصلا مرا در میان این همہ بندهی خوبش میبیند؟شاید هم من لایق چون اویی نیستم...در همین فکرها هستم که سال تحویل میشود.صدای دهل حاجی نوروز و تبریک گوینده بعد هم "دعای یا مقلب القلوب" را پخش میکنند.پژمان با چشمانی منتظر بہ قرآن خیره شده تا بابا اسماعیل آن را بگشاید.از رادیو، "پیام امام" را پخش میکنند و ایشان "فرا رسیدن سال دیگری را در پرتو #اسلام بہ همہ تبریک میگویند." بعد از آن بابااسماعیل بچهها را معطل نمیگذارد.پول تا نخوردهای را از میان قرآن با صلوات بیرون میکشد و جلوی پوپک و پژمان میگیرد.در نگاهشان خروارها خوشحالی نشسته که من بهشان حسودیام میشود.
بابا اسماعیل مرا دخترم صدا میزند و مبلغیرا جلویم میگیرد.با ناباوری بهشان چشم میدوزم. خوشحالیام نه از بابت پول است...پول برای من بیارزشترین چیز در حال است. خوشحالی من از گلهای عطوفتیست که در نگاه بابا اسماعیل میچینم.بوسهای بہ دستش میزنم و تشکر میکنم.پیمان ابتدا بخاطر غرورش پول را قبول نمیکند اما با اصرارهای پدر میپذیرد.بعد هم از شیرینیها و نان خرمایی عفت خانم میخوریم.بابا اسماعیل زیر کرسی نشسته و از خاطرات جوانیاش میگوید.از خدابیاموز پدرش که نان کارگری #حلال بہ سفرهشان میگذاشت.از کودکی که به کار گذشت و از یتیمی زود هنگام و جدایی از مادر.بغضم میگیرد:
_دردتون رو حس میکنم.منم مادرمو وقتی بچه بودم از دست دادم.
بابا اسماعیل دستش را روی دستم میگذارد.
_بد دردیہ...
بعد هم به پیمان تشر میزند:
_آقا پیمان نبینم عروسم ازت شکایت کنه ها! #آه_یتیم زود میگیره بابا... اذیتش نکنی!
پیمان میخندد و چشم میگوید.شب هنگام بعد از خوردن اشکنهی عفت خانم به راه میافتیم.صبح چشم که باز میکنم خبری از پیمان نیست.هنوز صبحانهام کامل تمام نکردهام که صدای زنگ مثل پتکی به سرم میخورد.آنقدر عجله دارد که دستش را از روی زنگ برنمیدارد.کلید را میزنم.اما بالا نمیآید.از بالا نگاهی به راهپله میاندازم.
-چیشده پری؟ برای چی نمیای بالا؟
صورتش را بالا میگیرد.
_تموم شد... تموم!
پایین میروم.
_چی تموم شد؟ چی داری میگی؟
نمیتواند نگاهم کند.رویش را از من مے گیرد:
_بچہ از دست رفت!
چشمانم مثل تیلهای گرد میشود.
_بَ... بچه رو کشتین؟
دوباره گریههایش شروع میشود:
_بخدا من نمیخواستم.اونا منو مجبور کردن. مینا گفت تا بچه داشته باشی باید از سازمان جدا باشی.امیر گفت طلاقت میدم!..ولے رویا... من امیر رو دوست دارم.اَ... اولش شاید حسی بهش نداشتم اما الان دوستش دارم.رویا! تو خودت میدونی من برای تو این راه موندن چیکار که نکردم.منو قضاوت نکن!
از سنگدلی همهشان حالم بهم میخورد.از قتل نفسی که صورت گرفته حالم بهم میخورد.با این دلیلهای مزخرف و توجیههای الکی خون بیشتر پی به پست بودن این نطفهی شوم میبرم.این سرطان بہ زندگیمان گره خورده تمام عواطف و احساساتمان را دارد سر میبرد.عشق مادر و فرزندی را..عشق شوهر و زن را...عشق بہ مردم و میهن را...
پشت بہ پری میکنم که دستم را میکشد.
_تو رو خدا رویا! یه چیزی بگو. آرومم کن!
پوزخندی بہ حرفش میزنم.نمیتوانم کاسهی پر شده از نفرت را خالی کنم.نمیتوانم خون دلی که در دل نگه داشتهام را بیرون نریزم پس دهان باز میکنم:
_ببین پری... من از دین هیچی سر درنمیارم که بگم چقدر گناه داره اینکار اما اینو میدونم قتل یه آدم، گناه کمی نیست.تو تقصیری نداری این ترس توی وجودته که تو رو بہ همچین کار زشتے وا داشت.تو میتونستی خودتو کنار بکشی. این تهدیدا الکیه...اونا میدونن تو براشون مهرهای هستی که هرکسی نمیتونه جاتو بگیره پس.. اشتباه کردی.اونا هیچوقت حتی بخاطر بچه هم که شده به این زودی تو رو کنار نمیزنن.تو گول سادگیتو خوردی.کاش یکم شجاعت یا زکاوت داشتی. نمیخوام بیشتر از این باهات حرف بزنم چون دوست ندارم چیزی بگم که بعدا پشیمونم کنه فهمیدی؟
در حال بالارفتن از پلهها هستم که میگوید:
_ولی تو هم شجاع نیستی. تو هم اگه درو منو داشتی همین کارو میکردی
_شاید شجاع نباشم ولی #قاتل نیستم. من هیچوقت جون کسی رو که به جون من وابستهاش رو نمیگیرم.برو به این فکر کن که دفعهی بعدی اگه تهدید به جداییت کردن چطور میتونی از امیر جدا نشی.
بعد هم بالا میروم و در را میبندم و صدای بهم خوردن در و ریختن بیاختیار اشکم باهم رقم میخورند. حالم خوش نیست. نیاز به کمی حال خوش دارم اما کجا؟ کاش میشد پا به فرار بگذارم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛