eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی 🌀جلد چهار (سری چهارم) ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون. سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد. زنگ زدم به مهدی گفتم: +کجایید؟ _پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم. +لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم. بیسیم زدم به ستاد گفتم موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم... خودم و رسوندم به مهدی. وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم. پیام دادم به عاصف. «برنامتون چیه؟ کجا میرید؟» چند لحظه بعد جواب داد: «نمیدونم. فعلا سردرگمم. میگه من و ببر بگردون.» پیام دادم: «یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.» رفتم اداره و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم. نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم: +چیزی نگفت؟ _نه. +از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟ _نه. خیلی ریلکس بود. +جالبه. _چطور؟ +بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم. عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت: _چه خطری آقا عاکف؟ +نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه. _چشم حواسم هست. +رژ و بهم بده. از جیبش آورد بیرون و گفت: _یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست. +پس بو برده. _بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیله‌ت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا. بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همه‌رو با هک کردن پاک کنه. رژ و از عاصف گرفتم، یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقه‌ای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم، به سید عاصف عبدالزهراء گفتم: +تصورت از این رژ چیه؟ عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت... گفتم: +حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟ _چی بگم والله. +هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون. _دوربین داره تنش؟ گفتم: +این یک خطرناک هست. یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده. _یا ابالفضل. +خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقع‌ش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمی‌فهمید. عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم: +خیلی حماقت بزرگی کردی. _میدونم حاجی. شرمنده‌تم! +شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش. خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم: +عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟ سرش و انداخت پایین. گفتم: +سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم. یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم: +آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟ _حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم. _آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و این‌ها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی برای ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟ _بله حق با شماست! +حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده. _بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پرونده‌م نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه‌ کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟ گفتم: +نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه بگذره و علاقه ایجاد بشه و اونوقت من بزنم مچت و بگیرم و ما قبلشم حفاظت بفهمه. این اسمش چیه؟ با تو هستم. اسمش چیه؟
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۷ و ۲۸ -همین که بدونی روح خداوند در وجودته... باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی... نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت: -رسیدیم. مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت: -خب...اول بریم سر مزار -ابراهیم هادی؟! -آره. لبخندی زد و گفت: -اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه... -جدا؟؟؟! -آره... اول اردیبهشت... -آخی... به روبه رو اشاره کرد و گفت: -اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!! -خب مگه کجاست؟؟؟ -مزار . -آخی... -به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این خیلی بزرگوار هستن... رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزارشهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این‌شهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد من_روشنک؟؟؟ -جان؟؟؟ -چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟! روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت: - همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک هست... نفسی کشید و ادامه داد ... -کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه... -وای چقدر جالب!!! اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین اومد. شهید راه عشق... سلام بر ابراهیم...رو به گفتم: -میشه بیشتر راجع به این بهم بگی؟؟ -آره عزیز دلم. -این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا همیشه تو فکرکمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق‌العاده‌ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی‌گیر، والیبالیست حرفه‌ای! -واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمیکردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر میکردم ادم‌های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید... -نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه. -بریم... راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سرقبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد: -نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی بمونیم.باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم. اشک توی چشماش جمع شد و گفت: -نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید میدیم... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: -روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه... -آخه چی؟؟؟ -راسته میگن بخاطر پول میرن؟؟؟ -نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا اینطور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست‌ نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی‌ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده برنمیگرده... روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت: -نفیسه حالت خوبه؟ -خوبم... -آخه داری گریه می کنی... یک لحظه به خودم اومدم. -چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه میکنم...ولی نمیدونم برای چی... روشنک هم شروع به گریه کردن کرد... من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا... بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه‌هایی که داخل قسمت شهدای‌گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم .. فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش برام میگفت شروع کرد: -این شهید بزرگوار امربه‌معروفه...شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد... کمی به عکس این شهید خیره شدم.قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!! - این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن... -چیزی شده؟؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ _هه! چرا اون اتاق؟ من دوست دارم تو اون یکی وسایلمو بذارم. دندان بهم میسایم و می‌غرّم: _من مافوق تون هستم و تعیین میکنم کی چی بکنه! قهقهه شان اعتماد به نفسم را با پتک میخورد. توجهی بهشان نمیکنم.کیفم را برمیدارم و وارد اتاقی که برای خودم در نظر گرفته‌ام میشود.تا صبح کنج اتاق کز کرده ام و گاهی صدای خنده و صداهای مردانه شان به گوشم میخورد.اصلا احساس نمیکنم و شب با و سپری میشود.صبح از خانه بیرون میزنم تا با کیوان ملاقاتی داشته باشم. هنوز چند قدمی دور نشدم که صدای بوق مکرر به گوشم میرسد. ماشین پیمان کنارم متوقف میشود و میگوید بنشینم.در را با تردید باز میکنم و مینشینم. _کیوان ازم خواست حالا که رابط شدی بهت کار با اسلحه رو یاد بدم. سر تکان میدهم و بی‌هیچ حرف قبول میکنم.از شهر میگذریم و با تعجب میپرسم: _کجا میریم؟ _هر کسی برای کار اسلحه از شهر تا جایی که میتونه باید فاصله بگیره.این قانون سازمانه! الانم باید بزنیم بیرون تا جایی که کسی صدای شلیک‌هامون رو نفهمه. بالاخره بعد از دو ساعت رانندگی در به خاکی میپیچد و از جاده فاصله میگیریم.از توی ماشین هم هرچه قوطی و کنسرو است بیرون می‌آورد.به او نگاه میکنم که دارد خودش را با فاصله‌ی قوطی ها هماهنگ میکند.با دقت حواسش را جمع میکند تا از فاصله‌ی چند متری قوطی را بزند.خوب نگاهش میکنم.صدای شلیک پرده‌ی گوشم را میدرّد. بعد توضیح داد. راستای دستم باید با چشم و اسلحه هماهنگ باشد.باید خوب تمرکز کنم و بعد تکرارها یاد میگیرم.دو تیر دیگر شلیک میکند.بعد از کمی تمرکز به سختی ماشه را میکشم و با پرت شدن قوطی،پیمان توی شوک است و باورش نمیشود در اولین دفعه بتوانم قوطی را بزنم.غرورش را نمیتواند پنهان کند و میگوید: _خوب بود! همونطوری که گفتم نیاز به تمرکز و تمرین داره. دوباره دستم را به زاویه قبلی میگیرم‌.حواسم هست که با هدف تنظیم باشد چون اگر به قوطی نخورد حتما پیمان با خودش میگوید شانسی بوده! این بار هم به هدف میخورد! _آفرین! واقعا که معلم خوبی داری‌‌.خوب چم و خم کارو یادت دادم ها! بی‌توجه به حرفش دوباره ژست تیراندازی میگیرم‌.از ژستم خارج نمیشود که صدای پیمان مرا شوکه میکند. _من از شما خوشم میاد...با من ازدواج میکنی؟ اسلحه از دستم می‌افتد.با چشمانی گرد شده به طرفش برمیگردم. میپرسد: _ازدواج میکنی؟ با خودم میگویم خجالت نمیکشه! آخه مادر و خواهر نداره؟چجوری روش شد بگه؟اصلا با چه رویی توقع داره جواب بدهم!اسلحه را از روی زمین برمیدارم اما لرزش دستم قوطی را هم لرزان نشان میدهد.اسلحه را پایین می‌آورم.به طرفش برمیگردم.نگاهم را فوری از او میگیرم و کم کم حس شادی بعد از مرور دوباره‌ی حرفهایش در من شکل میگیرد‌.سکوت بینمان بالا میگیرد و او با رفتنش به طرف ماشین به طرف تپه میروم مینشینم. مرا متهم میکند و خودش را به دیوار سینه ام‌ میکوبد.سریع بلند میشوم. خیلی جدی رفتار میکند. فاصله‌ی قوطی را بیشتر میکند.بعد هم بدون در نظر گرفتن احساسات میگوید: _وقتی هدف ازت دور باشه باید... تیرش به هدف میخورد و این بار قوطی با سرعت دور میشود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش چه چیزی از من درخواست کرده بود.خیلی سنگین رفتار میکند و اشاره میکند تا من شلیک کنم.خوب به قوطی نگاه میکنم و درست وقتی که دستم روی ماشه است حرفهایش در ذهنم اکو میشود.دستی به چشمانم میکشم و سعی میکنم دوباره تمرکز کنم. با صدای شلیک دستم میلرزد و اسلحه را پایین می آورم.اندکی گرد خاک به اطراف میپاشد و قوطی پا برجا میماند.دوباره به طرف دیگری میروم. بی‌مقدمه سر اصل مطلب میرود. _نگفتی، با من ازدواج میکنی؟ از خودم میپرسم واقعا به این زودی میخواهد جواب بله بگیرد؟چقدر و است! ها را که بوسیده و کنار گذاشته و را هم درسته قورت داده و اکنون هم است! _من باید فکر کنم. ابرو بالا می دهد و با آهان آهانی به طرف قوطی برمی گردد.همان طور که دستش روی ماشه میسُرَد میگوید: _باشه فکر کن! بعد هم با یک حرکت دوباره به هدف میزند.به بهانه‌ی سردرد خودم را به ماشین میرسانم.خیلی زود ماشین را روشن میکند. جو سنگینی میانمان نشسته. وقتی به خودم می آیم که جلوی در خانه‌ی تیمی متوقف شده. _رسیدیما! کیفم را از روی صندلی برمیدارم.تشکر و خداحافظی میکنم و کلید را توی قفل زنگ زده به سختی میچرخانم.آن دو مرد از خانه بیرون می‌آیند و بی‌توجه به من تنه میزنند. _خانم مسئول ما میریم یه قدمی بزنیم. سعی دارم خشمم را کنترل کنم اما واقعا نمیتوانم تحمل کنم. _نخیر!!! تردد زیاد و الکی درست نیست. شما اومدین.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ _... چه برسه به پیروان ادیان و مذاهب دیگه! ما فقط با کسی که با ما بجنگه میجنگیم چه کافر چه مسلمون! مثالشم داعش که همه دیدن دیگه! اصلا یه چیز درست‌تر ما فقط با میجنگیم مستکبر یعنی زورگو و ظالم کسانی که به آدمها تعرض میکنن حتی اگر مستقیما با ما نجنگن به ما ظلم کرده باشن یا به دیگران مهم نیست ما روی ظلم و ظالم حساسیم در جهان چون خدای ما روی ظلم و ظالم حساسه صلح طلبی واقعی یعنی این یعنی دفاع از مظلوم در برابر ظالم رو وظیفه خودت بدونی اگر همه مردم دنیا این ویژگی رو داشتن هیچ ظلمی و هیچ ظالمی روی زمین باقی نمیموند و صلح به معنای واقعی کلمه جاری میشد پس ما بر مبنای فقهمون با مستکبر مبارزه میکنیم مهم نیست چی باشه کافر یا یهودی مثل صهیونیستا یا مسیحی مثل اوانجلیکال ها یا حتی مسلمان مثل وهابیا و سعودی ها و القاعده و طالبان و همین داعشیا... وگرنه پیروان سایر ادیان و مذاهب کاملا در نظر مسلمانها محترمن و رعایت حقوقشون واجبه هیچ مسلمانی و حتی دستگاه حکومت اسلامی اجازه نداره عارضش بشه و مثلا مجبورش کنه تغییر دین بده! و باید امنیتش رو تامین کنه هر اعتقادی که داشته باشه... اما اینکه میگیم دین در نزد خدا فقط اسلامه درحالیکه این آیه حرف دیگه ای میزنه... جالبه بدونی که همین حرف اولم یعنی اینکه دین در نزد خدا فقط اسلامه هم آیه ی قرآنه... حالا اینکه منطقش چیه و این دوتا آیه آیا پارادوکسن یا نه و چطور با هم قابل جمعن رو الان برات میگم ببین اولا اگر خوب دقت کنی این آیه بین آیات نقل تاریخ یهود قرار گرفته و افعال ماضی هم داره پس منظور همه ی کسانی هست که قبل از آمدن اسلام به این ادیان بودن و از دنیا رفتن... نه اونهایی که از این به بعد و با وجود عرضه ی اسلام از این ادیان تبعیت میکنن علتش رو هم که گفتم یکی تحریف هایی که در این ادیان صورت گرفته و یکی هم اینکه اصلا اسلام همون مسیحیت و یهودیته چیزی از مقدسات اونها رو انکار نکرده فقط یه سری چیزا رو اضافه کرده خب یه یهودی یا مسیحی معتقد یا کلا یه آدم مومن و خداجو چرا باید اگر به صحت احکام جدید اسلام یقین کنه ایمان نیاره مگه چه فرقی داره با دین خودش؟ این فقط نسخه آپدیته ژانت فوری گفت: _ولی من که در مورد صحت احکام اسلام یقین ندارم! _میدونم برا همینم داریم قرآن رو میخونیم که صحت یا عدم صحت محرز بشه خب... آیه 84 به بنی اسرائیل بین ده فرمان یه فرمان جالب میده فرمان عدم نفی بلد میفرماید شما مردمی هستید که بقیه انسان ها رو بی دلیل از سرزمینشون آواره میکنید! جالبه قبل ترش توی تورات هم عین این جمله بین فرمان های بنی اسرائیل اومده و هنوز هم هست(خروج_22) که میگه دیگران رو بی دلیل از خانه و زندگیشون بیرون نکنید فراموش نکنید که این بلا رو دیگران هم سر شما آوردن یعنی خودتون میدونید که چه ظلم بزرگیه! خدا این فرمان رو بهشون میده برای یه همچین روزی! اتمام حجت میکنه کتایون:_این قرآن شما بجز حرف زدن درباره یهودیا کار دیگه ای نداره؟ _نه دقیقا یک ششم آیات قرآن مربوط به بنی اسرائیله بخاطر اینکه اینها اشل یک تجربه ناموفق در الگوی امت سازی هستن که تک تک رفتارهاشون برای مسلمون ها درس عبرته بقول لقمان که بهش میگن ادب از که آموختی؟ میگه از بی ادبان قرآن مدام احوالات بنی اسرائیل رو برای مسلمان ها تشریح میکنه و هی میگه بچه ها مثل اینا نباشید! بعدم اونها مثل نرم افزاری ان که بدافزار شده ویروسی شده الان دیگه دشمن بشریت و دشمن جبهه ی ایمانی محسوب میشن و ما باید دشمنمون رو بشناسیم که بتونیم باهاش مقابله کنیم. قرآن هم اصلا کتاب دشمن شناسیه به بهترین شکل ممکن دشمن رو معرفی میکنه... آیه۸۷ هم درباره مسیح حرف میزنه؛ مسیح آخرین پیامبر از بنی اسرائیله که برای هدایت قوم بنی اسرائیل میاد از یکم قبل ترش بگم... بنی اسرائیل در اورشلیم ساکن هستن و زندگی شون رو میکنن بطن یهودیت بطور کامل دچار تغییر و تحریف شده ولی پوسته و ظاهرش رو حفظ کرده تو همین فضا یه خانم مومنی باردار میشه و نذر میکنه بچه ش رو برای خدمت به بیت المقدس بفرسته ولی وقتی بدنیا میاد میبینه دختره! طبیعتا اونموقع فقط آقایون میتونستن خادم عبادتگاه باشن و به زعم خودشون از خانمها کار خاصی برنمی اومد یعنی اصلا خانمها در مراسم نیایش شرکت نمیکردن! اون زن با شرمندگی باخدا نیایش میکنه که خدایا من میخواستم پسر باشه که بتونه به تو خدمت کنه اما دختر شد اما خدا میگه *نذرت رو پذیرفتم!* و این دختر یک دختر خاص میشه "مریم..." اونقدر خاصه که از بچگی همه متوجه تفاوتهاش میشن به شدت آروم و روحانی و عاقل... یه اتاق خاص عبادت براش توی بیت‌المقدس فراهم میکنن و طبق نذر مادرش خادم اونجا میشه. زندگی به همین شکل ادامه داره تا... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ _...این موسی ست که داره معجزه میکنه درسته؟ چرا توی این آیات هی میگه موسی و هارون هی هارون رو کنارش تکرار میکنه؟ شاید میخواد بگه وصایت امر مهمیه در ادامه هدف نبوت و اگر نباشه همه زحمات هدر میره! آیه ۱۰۰ ؛ کسی که کار یا فرد یا جبهه باطل رو تصدیق کرده گناهش رو به دوش می‌کشه از اولین تا آخرین کتایون:_چرا نمیشه بی‌طرف بود؟ _ چون بی طرف وجود نداره سیستم و ساز و کار این دنیا طوری طراحی شده که دو تا طرف وجود داره آدما هم نمیتونن این وسط نخودی باشن باید یه طرف بایستن این قانون این امتحانه که اگر نبود چالشی شکل نمیگرفت اگر یکم به فاکتور ها و ویژگی های این دنیا نگاه کنی خودت منظور منو درک میکنی که بی‌طرفی معنی پیدا نمیکنه و هر تصمیم ما جز خودمون روی محیطمون هم تاثیر میگذاره آدم بی طرف آدم مرده است کسی که حیات داره تحرک داره طرف داره خود تو هم طرفدار یه سری چیزا هستی دیگه مثل آزادی بیان حقوق زنان پس بی طرف نیستی بی‌طرف بودن یعنی بی تفاوت و ساکن و خنثی و در یک کلام مرده بودن! _ خب اینکه میشه همون قاعده هر که با ماست با ماست هر که با ما نیست علیه ماست که ریشه جنگ و دشمنیه _نه دیگه دقت نکردی نگفت کار هر کی مثل من نباشه باطله میگه هر کی حق رو نپذیره یعنی یه نفر رو تصور کن که یک حقیقت رو حالا هر حقیقتی تو هر زمینه ای ، با استدلال و توجیه منطقی بهش عرضه می کنی و نمیپذیره خب این آدم طرفدار باطل قضیه است که حقش رو نمی‌پذیره دیگه وسط که نداره مثلاً کسی که بهش بگی دروغ بده اون بگه نه دروغ بد نیست بستگی به موقعیتش داره خب این آدم طرفدار دروغه دیگه! آیه ۱۳۰ : از این توضیحات کلی قرآن واقعا میشه اوقات و اعمال نماز رو فهمید یا اینکه چطور باید نماز خوند؟ گفته نماز بخونید ولی چطوریش رو نگفته به نظرت چه حکمتی داره؟ ما فقط از یک طریق می تونستیم بفهمیم چطور باید نماز بخونیم اونهم نماز خوندن پیامبره پس خدا میخواد مارو ارجاع بده به پیامبر و بفهمونه که باید رفتار ایشون رو تقلید کنیم وگرنه یعنی چی که میگه نماز بخون ولی نمیگه چطوری بخون چندرکعت چی بگو چیکار کن! پس الگوی رفتاری پیغمبر برای ما موضوعیت داره جزء هفدهم سوره انبیا آیه 5 دقت کنید به تنوع تهمت هایی که به پیامبر می‌زنن یه بار میگن ساحر یه بار میگن شاعر یه بار میگن مجنون خب نمیشه یه نفر همه اینا با هم باشه جز این که فقط میخوان حمله کنن و هیچ دلیل و برهانی ندارن آیه ۵۰ رو ببین : قرآن یه خاصیت منحصر به فرد داره اونم اینکه هرکس با هر دیدگاهی واردش بشه نمیتونه تا آخرش با موضع بی طرف پیش بره مجبور میشه خودش رو در برخورد با این کلام تعریف کنه الان داره سوال میکنه میگه این کتاب یادآوری پربرکتی است آیا شما آن را انکار می کنید؟ چند ثانیه صبر کردم ولی جوابی نگرفتم دوباره سوال کردم: _آیا آن را انکار میکنید؟ داره از شما سوال میکنه ژانت کلافه گفت: _لطفاً ادامه بده وقتی تموم شد درباره ش حرف میزنیم سر تکان دادم: _باشه آیه ۹۱ ... توی این مکتب یک زن میتونه جایگاهی پیدا کنه که حتی پیغمبر نباشه ولی اسمش بین پیغمبرا بیاد مریم پیغمبر نیست ولی خدا کنار پیغمبرا یادش میکنه اونم توی این کتاب جزء هجدهم سوره مومنون آیه ۱۴ : مراحل تشکیل جنین دقیق شرح داده شده روی این آیه بحث‌های زیادی شده به لحاظ پزشکی و جزئیات باورنکردنی و عجیبی ازش بیرون کشیدن توی یک کلیپ جمع آوری شده براتون روی فلش میریزم ببینید** سوره نور آیه ۲ تا ۹؛ احکامی برای حفظ و عمومیه برای کنترل کسانی که بیمارن و عادت به گناه کردن دارن چون قبلش با قوانین تمام خلأها رو پر کرده آیه ۲۸ نوعی آموزش آداب معاشرته و نفی سنتهای غلط مرسوم ولی به نظرم مدل بیانش یکم غیر طبیعیه! بگذریم... کتایون:_ آیه ۳۰ و ۳۱ دستور حجابه واقعا چه منطقی داره که خانومها مجبور باشن یه سری لباس اضافه بپوشن و سختی هاش رو متحمل بشن که مرد ها اذیت نشن این چه عدالتیه؟ _اولا اگر خانومها حجاب نداشته باشن مرد ها اذیت نمیشن کاملا هم فضای مطلوبیه ولی هزینه ش متوجه خانمها میشه _هزینه چی؟ _هزینه این امکاناتی که برای آقایون فراهم میکنن اونم از چند جهت یه سوال شما منطقا قبول داری که ظاهر خانومها واسه آقایون جذابه دیگه؟ _خب بله واضحه اونوقت چون جذابه ما باید بخاطر اینکه اونا اذیت نشن خودمونو بپوشونیم؟ _گفتم که اونا اذیت نمیشن! اونا اگر میل پیدا کنن میلشون رو برطرف میکنن الان آمار تجاوز چطوریه اینجا؟ هر 75 ثانیه یک نفر! آمار وحشتناکیه نه؟ تازه اونایی که گزارش و ثبت میشه رو وارد آمار میکنن فقط خب اتو فقط امنیت خودت رو زیر سوال بردی!* _یعنی ما مجبوریم برای اینکه امنیتمون رو حفظ کنیم خودمونو از ریخت بندازیم؟ _با حجاب.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ -قرار بود امروز... -می‌دونم. الان میام میگم. برو بشین. چاره‌ای ندارم. روی مبل می‌نشینم و منتظر می‌مانم تا همه‌چیز را سر جای خودش بگذارد. می‌رود به اتاقش و لپ‌تاپ به دست، از اتاق خارج می‌شود. کنارم روی مبل پذیرایی می‌نشیند و لپ‌تاپ را روشن می‌کند. -خب... تو هنوز دنبال انتقامی. ابرو بالا می‌دهم و مظلومانه می‌گویم: -چی؟ من؟ دانیال به تلاش مذبوحانه‌ام برای پنهان‌کاری می‌خندد. -خیلی بهش فکر کردم. بهت حق میدم. اونا هردوی ما رو قربانی کردن. جوونیمون، دوستامون، خانواده‌مون... همه اینا رو پای اهداف لعنتی اونا از دست دادیم. حالام بخاطر اونا حتی امنیت جانی نداریم. خودم را عقب می‌کشم و اخم می‌کنم. -این حرفات خیلی جدیده. -نیاز داشتم بهش فکر کنم و برنامه بریزم، برای همین حرفی نمیزدم. -تو میخوای انتقام چیو بگیری؟ -خودمو. اونا منو کشتن. یادته که؟ -آره... ولی... -میدونم میخوای چی بگی. منم از اونا دزدی کردم. ولی این کافی نیست. ما نیاز به داریم و تا اونا هستن نمی‌تونیم بهش برسیم. تمام سلول‌های بدنم با شنیدن حرف‌های دانیال، به شورش برخاسته‌اند و یکپارچه فریاد می‌زنند: انتقام... انتقام... ساکت‌شان می‌کنم و از دانیال می‌پرسم: -برنامه‌ای داری؟ -تقریباً. ولی لازمه کمکم کنی. دوباره سلول‌هایم هو می‌کشند و من باز هم به آرامش دعوتشان می‌کنم.دانیال ادامه میدهد: -پدر و مادر منم دوتا یهودی متعصب بودن، مثل مامان و بابای تو. بابابزرگم قبل انقلاب پنجاه و هفت از ایران مهاجرت کرد و رفت اسرائیل و عضو ارتش اسرائیل شد. بابام یکی از افسرهای رده بالای شین‌بت بود. وقتی پونزده سالم بود، توی یه عملیات کشته شد. به تله انفجاری فلسطینی‌ها خورده بودن. منم از هجده سالگی وارد موساد شدم. همه می‌گفتن راه بابام رو توی شین‌بت ادامه بدم، ولی من می‌دونستم دولت اسرائیل توی مرزهای فلسطین آینده‌ای نداره. تصمیم گرفته بودم وقتم رو اونجا تلف نکنم و روی عملیات‌های خارجی تمرکز کنم. ولی کار از اونجایی گره خورد که فهمیدم رونن بار باید بجای بابام می‌مُرده. دوباره قیافه‌اش همانطوری می‌شود که موقع تعریف کردن جریان آمی شده بود. برزخ. مثل سنگ. -قرار بوده فلسطینی‌ها رونن رو ترور کنن، و رونن تازه رئیس شین‌بت شده بود. رونن و بابام تا حدودی به هم شبیه بودن. رونن از بابای من به عنوان طعمه استفاده کرد تا خودش زنده بمونه. و بازهم یک خنده تلخ و عصبانی. چقدر ساده بودم من. احمق و ساده. کسانی که به خودشان رحم نکرده‌اند، چطور ممکن است به من رحم کنند؟ همکارشان را مثل سوسک می‌کشند، من که حتی درحد یک پشه هم نیستم! دانیال یک نفس عمیق می‌کشد. -چندباری که توی ماموریت‌هام تا دم مرگ رفتم، از خودم پرسیدم واقعا داشتم برای چی می‌مُردم؟ برای اهداف کسایی که بابا و دوستم رو کشتن؟ برای کسایی که حاضرن هرچیزی رو بخاطر خودشون قربانی کنن؟ کسایی که میخوان دنیا رو درسته ببلعن و منم یه مهره سربازم که هیچ ارزشی ندارم، فقط مغزم رو پر از ایدئولوژی چرتشون کردن! حالم از خودم بهم خورد. -با رونن چکار کردی؟ -شانس یه مرگ باشکوه رو ازش گرفتم. -چی؟ -ایرانیا می‌خواستن بکشنش، ولی این برای رونن بار زیادی باشکوه بود. حق کسی مثل اون، این بود که یه خودی، به شکل خفت‌باری بکشدش. دانیال به صفحه لپ‌تاپ روشنش خیره می‌شود. -سازمان به تو ظلم کرده؛ ولی بدتر از اون، اونا به من خیانت کردن. جزای خیانت خیلی سنگین‌تر از ظلمه. سرش را برمی‌گرداند و خیره می‌شود به من. -اونا بیشتر از چیزی که فکر میکنی بهت ظلم کردن. -یعنی چی؟ -هیچ‌وقت برات سوال نشد که چرا پدرخونده و مادرخونده‌ت یهو ناپدید شدن و خبری ازشون نشد؟ سوالش مثل پتک توی سرم می‌خورد. مغزم خالی می‌شود. در سکوت، با نفسِ حبس‌شده نگاهش میکنم تا خودش جواب بدهد. -کار پدرخونده‌ت به عنوان یه تاجر، دور زدن تحریم‌ها و خریدن جنس از بازار سیاه برای حزب‌الله بود. سال‌ها بود که بی‌سروصدا با حزب‌الله همکاری می‌کرد. آرسن در ازای یه پول درشت، باباش رو به ما فروخت و جذب موساد شد. سرم داغ شده است. تمام خشمی که ذره‌ذره نسبت به پدر و مادر ناتنی‌ام در وجودم جمع شده بود، دارد در گلویم قلمبه می‌شود. تمام رگ‌های سرم نبض می‌زنند. الان است که کله‌ام بترکد. چقدر نفرینشان کردم. چقدر ازشان متنفر بودم. آن خشم قلمبه شده و آتشین، آرام تبدیل به آب می‌شود و از چشمانم می‌چکد. دانیال دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد، و من دستش را پس می‌زنم. -و... واقعا... آ... آرسن...؟ -آره. اوایل.... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ از وقتی به خانه امن دوم نقل مکان کرده بودند، مسیر بهتر و نزدیکتری به سوژه داشتند و خیلی راحت‌تر میتوانستند بر همه چیز مسلط باشند. ساعت ۱۰ شب شد... بدون اینکه پرسه بزند. مستقیم وارد اتاقک شد. وسایلش را گذاشت. به سر کوچه رفت. تن لوبیا و یک بسته نان لواش خرید. باید احتیاط میکرد. وقت وارد شدن به اتاقک، نامحسوس در بزرگ خونه باغ را دید زده بود. چند دوربین مداربسته دید. فهمید دوربین‌ها در چند جهت فعال هستند. بقچه را باز کرد. یک پتوی سربازی، دمپایی، و چند بسته پاکت سیگار کل دارایی او، غیر وسایلش بود. لپ‌تاپش را لای پارچه‌ای پیچید گوشه‌ای گذاشت. ساعتی نگذشته بود که یاسین با لباس کارگر ساختمان، با یک نیسان آبی جلو اتاقک ترمز زد. با لهجه افغانی که در این چند روز تمرین کرده بود صادق را صدا زد. چند کیسه سیمان و اجر و وسایل ساختمان را با کمک هم به اتاقک بردند. یاسین خواست حرفی بزند که صادق ابرو بالا داد که "نه چیزی نگو".... با دستگاه بسیار ریزی که داشت همه جای اتاقک را خوب بررسی کرد که بداند میکروفن یا شنود دارد یا نه! چند دقیقه بعد گفت: _خب راحت باش. حالا بگو ببینم چه خبر؟ یاسین:_همه چی تحت کنترله حاجی فقط منتظریم بالا دستیِ این باند هم یا بیاد ایران یا تماس بگیره! که عملیات رو شروع کنیم! +یاسین اصلا دیگه نیا. شک میکنن. هر چی شد به لپ‌تاپم پیام میدی. تا همزمان اقای اشتری و ستاد رهگیری کنن. خب؟ _چشم حاجی حتما اشاره‌ای به پنجره کرد: +چند متر پلاستیک زیر صندلی ماشین گذاشتم بیار بزن. تا من کارمو انجام بدم. یاسین چشمی گفت و طبق کاری که صادق گفته بود پنجره بزرگ تکی اتاقک را با پلاستیک بزرگ و ضخیم پوشاند. دستی تکان داد و بدون حرف سوار نیسان شد و از آنجا دور شد. صادق از گوشه پنجره، چند سانت از پلاستیک را کنار زد. نگاهی به آسمان کرد. پرنده کوچکی شبیه گنجشک دید. با دوربین چک کرد. چیزی ندید. در ظاهر همه چیز طبیعی بود اما صادق شک داشت. سریع سراغ لپ‌تاپش رفت. پیامی به اداره روی سیستم اقای اشتری و سردار فرستاد.... صادق:_مهمونیه امشب؟ مرکز:+نه چطور مگه؟ _خب بهتر شب بخیر +شب بخیر صادق نفس آسوده‌ای کشید. مطمئن شد این گنجشک شبیه کوادکوپتر عمل میکند و از بالا مراقب اوست. ربات "گنجشک‌نما" که بسیار شبیه گنجشک واقعی بود. راحت پرواز میکرد. از روی شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرید. صادق با خیال راحت کنج دیوار در تاریکترین قسمت اتاقک پتوی سربازی‌ قدیمی‌اش را پهن کرد. چند روزی بود استراحت نکرده بود. از فرط خستگی نزدیک به بیهوش شدن بود. اینقدر خسته بود که اشتهایی نداشت. یک لایه پتو را زیر پا انداخت.آن نیم دیگرش را رویش انداخت. آجری را زیر سر گذاشت و به ثانیه نکشید خوابش برد. اما خواب و بیدار خوابید. خواب سبک و آرام. با کوچکترین صدا و حتی بودن نور چشمش باز میشد.مردان همینطور هستند. یک خواب عمیق نمی‌توانند داشته باشند. همیشه آماده و حاضرند. تا مبادا رودست بخورند. نیمساعتی گذشت... از نوری که به سقف اتاق رسیده بود سریع چشمش را باز کرد. نور گوشی‌‌اش بود. که روشن خاموش میشد شماره را نشناخت بلند شد نشست. با لحن سرد و خشک تماس را برقرار کرد... _بله؟ صدایی از مخاطب درنیامد. به جای آن صدای خش‌خش یا خس‌خس نفس کشیدن، یا چیزی شبیه به این شنید _کی هستی؟ چرا حرف نمیزنی؟ صدای آرام و زمختی بگوشش رسید اما تن صدا را شناخت! _الو... آقا صادق... سلام... منم مهتاب صدایشان کل ستاد شنود میشد میدانست باید رسمی حرف بزند. با نگرانی گفت: _مهتاب خانم شمایید؟!خوبید؟ مهتاب گلویی صاف کرد.تا بهتر حرف بزند: _بله من خوبم... عمومرتضی... پیشمه... شماخوبین؟ مهتاب هم میدانست صادق جانش الان در چه شرایطی هست. حاج‌عمو برایش گفته بود جملاتش را منقطع میگفت و صادق با عشق گوش داد. تمام حرف‌هایش را با آرامش بزند و عجله نکند همه‌ی نگرانی مهتاب امانتی بود که دستش سپرده بودند: _نگران پروژه و... پروفسور هستم... خواهش میکنم... شما تمومش کنین... من... نتونستم... مقاله‌ها رو...کامل کنم +تا ابد شرمنده‌م محافظ خوبی نبودم حلالم کنید! چشم اصلا نگران نباشید.. مهتاب که خیالش راحت شده بود. بلند شد و به سختی روی تخت نشست... _نه این... چه حرفیه... این فقط... یه اتفاق بود... خداروشکر... به خیر.... گذشت... بغض کرد. سکوت همسرجان سر درد دلش را باز کرده بود: _صورتم فقط... چندتا... خراش سطحی... هست ولی... چادرم... کامل سوخته... خداروشکر... دستمو که... بالا اوردم... و افتادنم... باعث شده بود... صورتم نسوزه... فقط دستم... شکست 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۳۷ و ۳۸ _خسارتهای وحشتناکی به تشیّع وارد بشه! مثلا یکی از دستاوردها و هنرهای این حضرات! با دستش اشاره به دسته ی عزاداری کرد و ادامه داد: _این بود که یکبار که "ماهاتیر محمد" نخست وزیر سابق مالزی یه سفر ایران اومده بود و از جمهوری اسلامی ایران خواست تا مالزی برای تبلیغ اسلام و مبارزه با فرقه‌ی ضاله به اونها کمک کنه. چون منشاء بهاییت در ایران بود و بهایی‌ها یکی از مراکز اصلی شون در مالزی قرار داشت و از اونجا نیرو میگرفتن، اما از حدود چهار سال قبل، به دلیل فعالیتهای جریان شیرازی‌ها در مالزی و مبارزه رسمی با خلفا به دعوای بین شیعه و سنی چنان دامن زدند که کار به شعار نویسی های خیابانی رسید و این مساله باعث شد ماهاتیر محمد که تا دیروز از جمهوری اسلامی دفاع میکرد، چند ماه قبل نسبت به خطر گسترش شیعه در مالزی هشدار داد و خواستار مبارزه با شیعیان به عنوان یه فرقه ی ضاله شد! دوباره نگاهم افتاد به این مردهای دشداشه پوش! داشتم به حرفهای مهدی فکر میکردم که این فرقه چقدر راحت اسم شیعه رو با رسمش متلاشی کردن! در همین حین سر و صدای بچه ی کوچکی که همراه باباش برای تماشا کردن دسته ی عزاداری اومده بودن، چنان خودش رو به باباش چسبونده بود و التماس میکرد و میگفت؛ بیا بریم بابا من میترسم، توجهم رو جلب کرد والبته بچه‌ی بیچاره حق داشت من که یه مرد بزرگ بودم با دیدن چنین صحنه هایی داشتم سکته میکردم چه برسه به اون طفل معصوم! با اشاره به بچه رو به مهدی گفتم: _اصلا فکر نکنم تا اخر عمرش چنین صحنه هایی یادش بره و چقدر تلخه که عزاداری برای امام حسین(علیه‌السلام) رو با چنین تصاویری بخاطر بسپاره که ذره‌ای عشق درونش نیست که هیچ! فقط و و ، یادگاری چنین هیئت رفتنی میشه! و ناگفته پیداست چه حسی نسبت به هئیت و روضه و امام حسین (علیه‌السلام) پیدا میکنه! با عصبانیت ادامه دادم: _خیلی راحت تنها با کارهای یک سری افراد جاهل مثل اینها که بیشتر به اراذل شبیه‌ان تا عاشق امام حسین‌ (علیه‌السلام)! هم فرقه‌ی ضاله میخوننمون! هم مثل اتفاقی که برای این بچه می‌افته به سادگی این پیوند عاشقانه حسینی شکسته میشه! مهدی دستش رو خیلی آروم گذاشت روی شونم و گفت: _میدونی مرتضی اینها فقط یک سری جاهل نیستن! داشتم فکر میکردم اگه غریبه‌ای از علت بریدن سـر امام حسین‌ (علیه‌السلام) پرسید به قول استادم باید بگیم: "ترکیبی از و عاشورا را رقم زدند!" بعد هم چشمهاش رو به آسمون دوخت و ادامه داد: _و چه معجون عجیبی‌ست این ترکیب...! اسم منافق باهوش که اومد یاد تفکر انگلیسی افتادم که چقدر خطرناکتر از بمب و اسلحه است! گفتم: _شیخ مهدی چقدر دشمن حساب شده کار میکنه! از این طرف بادرست کردن فرقه های شیعه‌ی افراطی مثل شیرازی‌ها و از اون طرف با درست کردن گروه‌های سنی افراطی مثل وهابی‌ها چقدر دقیق به خواسته اش میرسه! بعد با حالت عصبانی گفتم: _بعضی از ما هم خیر سرمون توی حوزه‌ی علمیه داریم درس میخونیم که مثلا به درد اسلام بخوریم! به جای اینکه به درد اسلام بخوریم کم کاری هامون، خودشون شدن یه درد برای اسلام! لبخند نشست روی لبش و گفت: _دمت گرم که جمع نبستی! بعد هم ادامه داد: _میدونی تفاوت به درد خوردن یا خودِ درد بودن در چیه؟! گفتم: _آره اخوی چرا ندونم! دارم امثالش رو جلوی چشمهام میبينم امام حسین (علیه‌السلام) توی لشکر امام‌ حسین (علیه‌السلام) با لباس عزادار امام حسین (علیه‌السلام) لشکر یزید باشی و براش کار کنی والله خودِ درد! یه درد کشنده! اخم‌هام رو بیشتر کشیدم توی هم و ادامه دادم: _اصلا چرا باید لباس عزادار امام حسین (علیه‌السلام) رو بپوشند!چرا هر جا نفوذی هست یا زیر یقه دیپلمات بسته شده تا حلقه یا زیر لباس روحانیت؟! سری تکون داد و با تاسف گفت: _چون در پوشش عزادار حسین (علیه‌السلام)، راه حسین (علیه‌السلام) رو ببندی و صدای کسی درنیاد خیلی راحت‌تر از اینه که در پوشش یزید راه را بر حسین (علیه‌السلام) ببندی و صدای کسی در نیاد! یکی دیگه از اصلیترین علت هاش هم که معلومه برای داشتن ! این روش مختص الان هم نیست! بعد از واقعه‌ی کربلا عبیدالله بن زیاد هم برای رسیدن به دارالحکومه از در، دروازه‌ی شهر کوفه تا رسیدن به کاخش لباس امام حسین (علیه‌السلام) رو پوشید برای اینکه از مردم در امان باشه! خوب اینها هم شاگردهای همون خبیث هستن دیگه! تاریخ خوب نشون داده تزویر از ابزار همیشگی خواص فاسد و سیاست باز و قدرت طلب هست اینم یه مدلشه دیگه! گفتم:_حاجی اینا که دیگه ادعاشون اینه اهل سیاست و قدرت نیستن و دم از جدایی دین از سیاست میزنن!
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ _....همسر شهید میگفت می‌دیدم علی چند باری هی یکم راه میره صدا میزنه بابا میوفته باز بلند میشه باز یکم میره صدا میزنه باز میوفته بردش دکتر که این بچه چشه چرا اینجوری میشه میره به خواب همسرش میگه این بچه چیزیش نیست فقط منو میبینه میخواد بیاد بغلم نمیشه و نمیتونه و هی میوفته نگین به خاطر رفتن بخاطر همین که الان داریم و با خیال تخت میگیریم می‌خوابیم بدون ترسیدن از اینکه بمبی رو سرمون بیوفته یا خونمون آوار بشه یا بریزن تو خونمون با تیر و کلاش و تفنگ تیربارمون کنن رفتن که به وقت شام تبدیل نشه به وقت تهران و به وقت ایران چقدر این بچه باید حرف بشنوه حسرت بخوره.... بخاطر اینکه مامان امروز بچه‌ها همشون با باباهاشون اومدن مدرسه بابا کجاست؟! بچه دو ساله از شهید شدن باباش چی میدونه؟! چقدر دیدتش؟! چقدر اغوششو حس کرده؟! چقدر باید باباهای بچه های دیگه رو ببینه که بغلشون میکنن نوازششون میکنن براشون عروسک و اسباب بازی میخرن بخاطر این رفتن که همون حرومیایی که دارن فلسطین رو تصرف کردن و غزه رو تیربارون میکنن نیان تو کشور و کشور رو به خاک و خون بکشن رفتن تا امثال اونایی که راست راست شالشونو در میارن با هر سر و وضعی روی خون این شهدا پا میذارن داشته باشن همین که تو به این راحتی این کارو انجام میدی یعنی آزادی داری امنیت داری... نگین به خاطر پول رفتن:) حرفم تموم یکم به خودمون بیایم خیلیییییی مدیونشونیم جونمونو زندگیمون راحتیمون رو آرامش و امنیت مون رو.... جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:) نفس درحالیکه آب دماغش را بالا میکشید گفت : _پریناز این شهیدا به خاطر پول نرفتن بعد هق زد: _بخدا به خاطر پول نرفتن پریناز هم درحالیکه صورتش از اشک خیس بود نفس را در آغوش کشید و گفت : _ببخش نفس جان نمی‌خواستم خاطرتو مکدر کنم آره راست میگی اونا خیییلی خوبن خاک تو سر من که همچین فکر غلطی داشتم. بعد رو به مزار شهدا گفت : _ببخشید از همتون معذرت میخوام تو رو خدا کمکم کنید . نفس لبخندی زد و گفت: _اونا خیلی مردن حتما کمکت میکنن... پریناز اینا خییییلی آقان تو میدونی که محمد حسین هم میره سوریه به خداوندی خدا آنقدر نذر و نیاز میکنم که سالم برگرده اونا هم مثل منو محمد حسین عاشق همسراشونن ولی به خاطر یه چیز با ارزش از این عشق گذشتن. پریناز:_نفس تو خواهریو در حقم تموم کردی حالا فهمیدم بهترین و کاملترین دین، دین اسلامه و من افتخار میکنم که مسلمونم و در نهایت محمدمهدی که از نفس درباره ی پریناز میپرسید و دل عاشق شده‌اش و رفتن به خواستگاری پریناز و الان چند ماهی میشه که محمد مهدی و پریناز عقد کردن ضربه‌ی آرامی که به بازوی نفس خورد او را از افکار گذشته اش بیرون آورد..... محمد حسین: _بانو کجایی سه ساعتها دارم صدات میکنم نفس قیافه اش را مظلوم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : _به فکر پریشب بودم ☆☆پریشب....☆☆ نفس ساعاتی که محمدحسین در دانشگاه بود در خانه بیکار بود تصمیم گرفت چند کتاب مذهبی بخواند به سمت کتابخانه رفت و بعد از سرچ در گوگل تصمیم گرفت کتاب‌های دختر شینا، یادت باشد، بدون تو هرگز و ... را بخرد . آنها را به خانه آورد و ساعت ها مشغول خواندن کتاب یادت باشد بود آنقدری مجذوب این کتاب شده بود که بدون آنکه متوجه آمدن محمدحسین بشود خواندن را ادامه میداد وقتی به خبر شهادت شهید حمید سیاهکلی و حال خراب همسرش رسید گریه اش شروع شد و با خود گفت "همسران شهدا چه ها که نمی‌کنند برای ما...چه از خودگذشتگی هایی که نمی‌کنند برای ما ... و ما متوجه نیستیم.... همانگونه که اشک هایش را با آستینش پاک میکرد کتاب با شدت از دستش کشیده شد سرش را بالا آورد و محمد حسین را دید و ایستاد . محمد حسین عصبی گفت: _نفس من بهت نگفتم همچین کاری نکن نگفتم از این کتاب نخون دیدی من نیستم شروع کردی به خوندن اینا؟ نفس دوباره اشکش را شروع کرد _دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه هم خودش را به جای همسر این شهید بگذارد . محمد حسین روی کاناپه نشست و سر نفس را روی پایش گذاشت و گفت : _بخواب نفسم بخواب من جایی نمیرم تو هم دیگه حق نداری از این کتابا بخونی کتاب‌ها رو برداشت و قایم کرد و گفت که دیگر نفس حق خواندن این کتاب ها را ندارد.) محمدحسین کلافه گفت : _نفس چرا میخوای منو عذاب بدی؟ نفس : _محمد حسین بخدا قول میدم گریه نکنم قول میدم من فقط میخوام اونا رو بخونم محمد حسین گردنش را خاراند و گفت: 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
دستش را پیش آورد؛ تلاش میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستان‌مان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بی‌صدا زمزمه کرد: _ببخشید اونجوری می‌کشیدم‌تون، باید زودتر از منطقه می‌رفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمین‌شون بیفتیم! بی‌آنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس می‌کردم و نجابت از لحن و نگاهش میچکید. آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید: _یازینب! همین یک کلمه انتهای روضه بود و او می‌دانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش می‌کشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت: _حلالم کنید، فقط می‌خواستم زودتر از اون جهنم نجات‌تون بدم. اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید: _همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا می‌گیریم! جانم را با مردانگی‌اش نجات داده و نمی‌خواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد: _حتماً این دوست‌تون مورد اعتماده که خواستید بیارم‌تون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!» برای ادای جمله آخر خجالت می‌کشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه می‌گشت و حرف آخر را به سختی زد: _بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد! منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد: _شما برید، من همینجا می‌مونم. چند دقیقه هم صبر می‌کنم که اگه مشکلی بود برگردید! او حرف می‌زد و زیر سرانگشت مهربانی‌اش تار و پود دلم می‌لرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشی‌گری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه درد‌های مانده بر دلم میشد. دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمی‌رفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی میداد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید: _بله؟ بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بی‌کسی مرا تا پشت خانه‌اش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: _منم، آمال! نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت. تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکسته‌ام دنبال دلیلی می‌گشت و تنهایی از صورتم می‌بارید که مثل جانش در آغوشم کشید. سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. حس غریبی در جانم بود؛ او را نمیشناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم میخواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت. یک ساعت کشید تا با نفس‌های بریده و چشمانی که بی‌بهانه می‌بارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش میلرزید. کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد: _ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم! آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمی‌خواست به رخم بکشد که بی‌ریا به فدایم میرفت: _فدات بشم آمال! این سال‌ها همش دلم برات شور میزد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم! دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: _الان مادر پدرت ازت بی‌خبرن؟ دلم برای آغوش مادر و سایه پدرم پر می‌کشید؛می‌دانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشته‌ام، جان‌شان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط با مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند. تصور اینکه امشب از بی‌خبری و چشم‌انتظاری چه زجری می‌کشند، قاتل جانم شده و فقط دعا می‌کردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و به‌خدا می‌ترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
به سمت تخت خودم رفتم. زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم. کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: _عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟! زهرا که انگار مدتها بود میخواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشکهایش فرومیریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: _من و مامانم ،از لندن رفتیم تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادربزرگ هم کنارش افتاده بود. بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند. من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما... زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید. انگار گیج و منگ شده بودم. یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟! و وای بر ما چه و آرامشی در داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت میکنیم .. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۵ و ۴۶ نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه. بعد از کلی ترافیک رسیدیم خونه _فاطمه، علی رو بیار خوابش برده! +باشه در ماشینو قفل کردم و رفتیم توی خونه. بابا هم اومده بود. _سلام بابا خوبی خسته نباشید؟! _سلام عزیزم ممنون رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم. فاطمه هم پشت سر من اومد توی اتاق _بریم پایین؟ _اره بریم! باهم رفتیم پایین و شامو خوردیم بعد از خوردن شام ظرفارو شستیم و اومدم برم توی اتاق که مامان گفت: _حسنا بشین کارت دارم +چشم! _خاله زنگ زد فرداشب میان خونمون برای نشون و قول و قرارای عقد! ته دلم با شنیدن اسم عقد خالی شد. _چشم رفتم توی اتاقم و فاطمه هم بعد من اومد توی اتاق نشسته بودم روی تختم. فاطمه هم اومد کنارم نشست: _فردا شب چی میپوشی؟! +وای نمیدونم چی بپوشم! _یه چیزی بپوش دیگه! +فاطمه یه سوال ذهنمو درگیر کرده بپرسم؟ _اوم بپرس! +چیشد که تو یه دفعه چادرتو پوشیدی و شدی همون فاطمه قبلی؟! _داستانش زیاده +خب بگو میشنوم! _راستش همون شبی که شما رفتید. صبحش انگشتر بخرید و من در جریان نبودم شبش خواب دیدم که یه نفر که خیلی جوون و قشنگ بود اومد کنارم و از دستم ناراحت بود. بهش گفتم چرا ازم ناراحتی گفت به خاطر کاراییه که کردم ازش پرسیدم کیه و منو از کجا میشناسه گفت اسمم حسینه و سی سال پیش رفتم و جونمو دادم که امروز تو بتونی راحت با راه بری برای که تو به راحتی کنارش گذاشتی رفتم و جنگیدم! از خواب پریدم صبح بود میخواسم ازت بپرسم ببینم شهیدی به اسم حسین میشناسی؟ که دیدم نیستی. گفتم حداقل گوشیمو پیدا کنم و توی گوگل سرچ کنم ببینم واقعا همچین کسی هست یا نه. کل خونه رو گشتم تا بالاخره گوشیو پیدا کردم اولش گفتم از تو بپرسم پیامت دادم اما بعدش گفتم حالا میگی میخوای چیکار و اینا رفتم توی گوگل سرچ کردم خیلی شهیدا بودن به اسم حسین اما هیچکدوم اونی نبودن که من دیدم. بعد از اون کلی گریه کردم و واقعاً پشیمون شدم از کارم +الهی من فدات بشم خداروشکر که همین دستتو گرفت! _اره واقعا خداروشکر! صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم! رفتم پایین _سلام مامان صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توام بخیر رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم. _فاطمه پاشو دیگه ظهره! _باشه بزا بخوابم! دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه! هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد اقامحسن چه جور آدمیه! بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان. رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد _مامان بیام کمک؟! _نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن! پس چند دقیقه دیگه میرسن.. استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم. قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم! مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت. صدای زنگ خونه اومد! سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل. 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟