💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۷ و ۸۸
+پس خاک تو سرت
_چون مذهبیه؟؟؟
+مطمئن باش طرف آدمم حسابت نمیکنه…بعد رفتی یکاره عاشقش شدی تو؟
_اون اصلا از چیزی خبر نداره …
+معلومه. توهم زدنت مشهوده وگرنه این آدما میرن پی یکی مثل خودشون نه من و تو
_مگه ما نمیتونیم خوب باشیم؟
+کی گفته بدیم!؟ مغزتو شستشو دادیا
_بد نیستیم آره، ولی من تو این مدت چیزای زیادی فهمیدم سوگند. نظرم درمورد خیلی از تفکرات قبلم #عوض شده
میزند زیر خنده،جوری بلند میخندد که چند نفر از عابران نگاهمان میکنند.شالش میافتد و با آرامش بعد از چند لحظه میاندازد روی سرش ....
و با صدایی که هنوز خنده دارد میگوید:
_جان سوگند بیا ببرمت پیش خاله گلی، برات یه فال قهوه بگیره بخندیم.بخدا حیفه من از این صحنه ها فیلم نمیگیرم
لجم را درمیآورد ....
اما کنایهها و حرف هایش را خوب درک میکنم. تماما همان چیزهایی بود که #خودم یک عمر تحویل این و آن داده بودم!
مقابلش می ایستم و میگویم:
_بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما. مثلا گفتم باهات درددل کنم
+خودتو بذار جای من آخه!
_هر آدمی میتونه تغییر کنه
+تغییر مثبت آره، ولی تو منفی عقبگرد کردی
_از نظر کی؟ تو یا من؟
+ما همیشه هم نظر بودیم پناه
_تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله
+برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه میکنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچهها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟
_نه
+خدا بی نوبت شفات بده،فعلا
همین که میرود،....
بالاخره بغضم میترکد و شروع میکنم به گریه کردن.😭 روی چمنها مینشینم و به بدبختیهایم فکر میکنم.
شاید خیلی هم بیربط نمیگفت سوگند!
حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود…
دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر میشد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟ چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟
چقدر جایم خالی میماند!
آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب!
خدایا…حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید!
آن وقت من باید به چه امیدی تصور میکردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟
از دل برود هرآنکه از دیده برفت....
بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه میکند میگوید:
_چیزی شده؟ پکری
+رفته بودم دیدن سوگند😞
_همون دختره که من باهاش لجم؟
+اوهوم
_خب؟
+تحویلم نگرفت
_جهنم…ولی چرا؟!
+تا میتونست ریخت و قیافم رو کوبید
_الحمدالله
با تعجب نگاهش میکنم.سیبش را گاز میزند و با دهان پر میگوید:
+یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده، اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل. ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟
_نمیدونم.دارم شک میکنم😞
+به چی؟
_به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم
+خب؟
_هه…بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره…حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده
+تو الان کور شدی؟
_دچار خوددرگیری شدم. فکر میکنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر میکنم… مثل خدا نمیگم خوبه یا بده
+ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه، دلت رو به
#خدا نزدیک میکنه.
_حرفات برام سنگینه
+عزیزدلم تو که میدونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج میذاشتی هم گیر میدادم بهت! اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه میشی و خودت حواست نیست!
_ولی من دنبال #دلیل_محکم میگردم لاله
+برای چی؟
_اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم
+پیشنهاد میکنم که اول تکلیفت رو حداقل #باخودت و دلت روشن کنی بعد دیگرانم #توجیه میشن
_چجوری؟
بلند میشود و میگوید:
+بسم الله...تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار
_مثلا؟
دستم را میگیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش میایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب میکند و می چپاند توی بغلم
+خدمت شما،مطالعه بفرمایید
_داری ادای شهابو در میاری؟
+ول کن توام هی شهاب شهاب…خجالتم خوب چیزیه ها! دخترم دخترای قدیم. عاشقم میشدن دیگه اینجوری جار و زار نمیزدن بخدا…اینا رو بخون مهماشو ازت میپرسما
میخندم و به کتاب ها نگاه میکنم...
ساعت از ۱۲ شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم....
چه کسی بهتر از فرشته!
هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت!
شماره اش را میگیرم....
در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد.
_بله؟
+سلام......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌