💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
صدای زهرا آنقدر واضح ،
در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است.
صدای گریههای علی اصغر،
صدای گریه و ناله زینب،
صدای ناله چنگیز از روی موتور،
صدای خر خر گلوی حاج احمد،
صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ،
صدای گریه های عمو محسن
و همه مشکلات #خود و #دیگران، روی قلب لطیفش سنگینی کرد.
او بیدی نبود که با این بادها بلرزد ،
اما آنشب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد.
اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گلهای نکرد. #بهانهای یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش.
لبهایش را آرام تکان داد و فقط گفت:
" یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید."
دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد.
راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانههایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش میریخت و ..
نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت:
"خدایا کمکش کن."
بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت:
_باشد مهمان من حاج آقا
سید گفت:
_میدانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف میکنید؟
راننده شمارهاش را گفت.
فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد میخواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شمارهاش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد.
راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت:
_جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟
سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
به سرویس بهداشتی رفت.
وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد.
چند دقیقهای رها از این دنیا،
جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت.
لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد.
صدای فریاد چنگیز میآمد ،
و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند.
دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر میزد که :
" پس کِی این جراح میرسد؟"
نگران خونریزی پای چنگیز بود.
خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت.
پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت....
سید در این اوضاع و احوال،
نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمندهای با کولهای پر از باند، به بالای سرش میآمد.
بعد از بررسی،
بالای رگ را با چفیه میبست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری میکرد که زخم باز نباشد
و اگر رزمنده سالمی بود ،
یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب میفرستاد.
سید، چفیه اش را از زیر قبا ،
و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود.
دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد:
_سلام مومن.
چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت:
_ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟
سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت:
_خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده
چنگیز نیم خیز شد و گفت:
_بالاخره هرچه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید
سید گفت:
_مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن
و لبخندی به چنگیز زد.
چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که
" یعنی چه؟ "
و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد.
سید گفت:
_سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟
و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند:
_شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟
با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت:
_معلوم است کتابهای جبههای زیاد میخوانید
دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:
_فعلا بازش نکنید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫