🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی
🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🍁قسمت ۱۳ و ۱۴
ببین با بوی هیئت خو گرفتن
هنوزم کوچه هامون تکیه داره
تو نذری هامون هرکی فکر کاره
هنوزم عاشقت خیلی زیاده
فداته زندگی با یک اشاره
منم اشکِ چشام خونِ دلم
آقا کمک کن
میخوام دردا از این خونه برن
آقا کمک کن
منم محتاجمو غرق گناهم میخوام یه قول مردونه بدم آقا کمک کن
نمیشن آقا کمک کن
من از این زمزمه غافل نمیشم
همون دیوونمو عاقل نمیشم
منم خب این دلم آروم نداره
مگه آدم بدا عاشق نمیشن
منم دل دارمو دلشوره دارم
میدونم رو سیاهم دوره راهم
مگه بعد خدا جز تو کسی هست
به دستش باشه گره ی کور کارم
منم اشکِ چشام خونِ دلم
آقا کمک کن
میخوام دردا از این خونه برم
نمیشن آقا کمک کن
منم محتاجمو غرق گناهم
میخوام یه قول مردونه بدم
آقا کمک کن.آقا کمک کن
رو راست باشیم
خیلی باخودم کلنجار رفتم تا آهنگو بدم بیرون. #اعتقاد_قلبی که بود اما میگفتن #بهت_نمیاد. ولی نمیدونن یه سری چیزا تو #سیرت آدماست نه تو صورتشون
اینه که حرف دلم سند شن
یشن خدایا تورو به حق همین شبا
عشق بدون قید و شرط رو به این سرزمین برگردون...
ماشینو زدم کنار ...
" خدایا مگه آدم بدا عاشق نمیشن؟
من عاشق تو شدم...
دیر شد ولی شد
دیر شناختمت ولی شناختمت...😭"
سرمو گذاشتم سر فرمون زدم زیر گریه نمیدونم چقدر گذشت ولی با صدای گوشیم به خودم اومدم حاج مجید بود
_بفرمایید
حاجی:_پسرم بدو بیا بیمارستان
_چیزی شده حاجی؟
حاجی:_بیا پسرم حسین بهوش اومده میخواد تورو ببینه
_الان میام حاجی
گوشیو قطع کردم. زنگ زدم به لیلا. هنوز پرورشگاه بود. رفتم دنبالش. باهم رفتیم دورش شلوغ بود با صدای سلام همه برگشت سمتم
حاج مجید:_بیا پسرم بیا اینجا رو به حسین
گفت..اینه پسرم
حسین نشست سرجاش:
_بله یه یاد دارم بیا جلو...
رفتم جلو...حسین دستمو گرفت:
_تو واسه من پیغام بردی. منم واسه تو پیغامی دارم از اونور...
رو به بقیه گفت:
_میشه تنهامون بذارید
همه رفتن بیرون لیلا میخواست بره بیرون که دستشو گرفتم:
_تو بمون
حسین:_ایشون لیلا خانمن؟
با تعجب نگاش کردم
حسین:_چیه پسر یادت نیست وقتی بیهوش بودم درد دل میکردی؟
➖➖چند روز قبل➖➖
بالا سر حسین بودم. حاج مجید بیرون منتظر بود.
" نمیدونم کی هستی ...
چجور تونستم ببینمت.. ولی هرکی هستی انگار خیلی عزیزی.. پیش اون بالای کسی که من تازه پیداش کردم من از مردن ترس ندارم. ولی لیلا اینجا تنها میشه
تو که عزیزی بهش بگو به من رحم نمیکنی
حق داری ولی لیلا که از اولش همراهش بود بگو به اون رحم کنه اون جز من کسیو نداره تنها میشه بین این همه ادم نمیتونه ...
➖➖حال➖➖
_یعنی تو میشنیدی؟؟
حسین:_هم #میشنیدم هم #میدیدم
_پس تو خیلی عزیزی پیش خدا
حسین:_اقا امیر از اونجا از مادرت خبرهایی دارم. گفت بهت بگم نگران نباش. تو حالا حالاها باید مواظب لیلا باشی گفت به اون بچه ها کمک کن. اونا بیکسن گفت بهت بگم خیلی دوستت داره دلش خیلی واست تنگ شده بهش سر بزن...
با صدا لیلا، حسین ساکت شد:
_امیر حالت خوبه...
🍁ادامه دارد....
🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁