eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _شیعه ها مرده پرستند البته سنی ها هم همینطور اما شیعه ها بیشتر! امیدوارم حزب بتونه این مرده پرستی ریشه کن کنه. خیرخواه مردمه. من که از حرف های ابواسامه سردرنمی‌آورم و الکی تصدیق میکنم.تا ساعتش برسد ابواسامه ما را در دور میدهد.روی بیلبرد بزرگی عکس را چسباندند.نمیدانم چرا خود به خود از او بدم می‌آید.ابواسامه توصیه می کند ما کلامی حرف نزنیم.‌چمدان الکی آورده تا نشان دهد ما به قصد زیارت و تفریح به سوریه میرویم‌.خود تمام کارها را انجام میدهد. و پس از نشان دادن ما به فردی برمیگردد و رو به ما با اشاره چیزی میگوید اما زیرلب زمزمه میکند: _کار تمومه. برین برای تفتیش. به طرف تفتیش میرویم.مرد هیکلی به من نزدیک میشود و به من میگوید جلو بروم.پیمان که جلوتر از من رفته است هیچ واکنشی نسبت به این مرد ندارد.من هم اجازه‌ی حرف زدن ندارم.حس خشم و عصبانیتم نسبت به رگ پیمان میجوشد.با گذرم از پشت زنجیرها به پیمان میرسم.دیگر نمیتوانم سکوت کنم. آهسته و همراه با خشم میگویم: _نمیتونستی کاری کنی که دست یه مرد غریبه بهم نخوره؟؟؟ وقتی به جای خلوتی میرسیم میگوید: _واسه تو که تازگی نداره! معلوم نیست قبل من... دیگر اجازه نمیدهم پیشروی کند و با خشم میگویم: _نمیخواد بی‌غیرتیت رو به پای بی‌عفتی نداشتم بزاری! من هیچوقت نزاشتم کسی دستش بهم بخوره فهمیدی؟؟؟ _ما مجبوریم. توی راه مبارزه هرکاری رو باید انجام بدیم.اینا گناه نداره! من که از منظر گناه به آن نگاه نمیکنم و چنین حرفی آتشم را خاموش نمیکند اما وقتی نام و شماره هواپیمایمان را میگویند بحث را خاتمه میدهم‌.با اشاره‌ی مهماندار روی صندلی و کنار هم مینشینیم.تصمیم میگیرم به نشانه‌ی ناراحتی‌ام با پیمان حرف نزنم.پیمان هم قدمی برای آشتی پیش نمیگذارد و این مرا بیشتر میرنجاند. با فرود در سرزمین سوریه حزن و ترس وجودم را فرا میگیرد.بدون حرف زدن با او از فرودگاه خارج میشویم.حنیفه را بخاطر لباسهایش سپاس میگویم.پیمان سر صحبت را باز میکند: _خوب ببین، تو ماشین ونی می بینی؟ _اصلا کسی قرار نیست دنبال مون بیاد! بیا لااقل بریم تو فرودگاه. _وقتی میگن کسی میاد یعنی میاد! پشت نخلها رنگ سفیدی میدرخشد.با کمی مایل شدن ماشین ون را میبینم. _من یه ماشین ون دیدم. ساک را به دست میگیرد و مثل مسافری عادی به من اشاره میکند تا برویم. هنوز پله ها را تمام نکرده‌ایم که مردی جلویمان سبز میشود.پیمان شروع میکند به علامت دادن که من از آن بی‌خبرم بعد از این مرد سوری متوجه‌مان میشود.با خنده به عربی چیزی میگوید.پیمان میگوید: _ما عربی نمیدونیم. _پس فارس هستین. تاکسی نمیخواین؟ مقصدتون کجاست؟ پیمان هم که متوجه شده خودش است مقصدی را میگوید.مرد با اطمینان میگوید: _آره! اونجا رو خوب بلدم. سوار شین! به دنبالش سوار ون میشوم.حس خوبی به این مرد ندارم. _مطمئنی خودشه؟ پلکهایش را روی هم میگذارد.راننده هیچ حرفی نمیزند و این مرا بیشتر میترساند. وارد محله‌های پایین شهر میشود.در این مناطق خبری از تیرهای برق نیست.ماشین در کوچه ای تاریک از حرکت می ایستد. برمیگردد و به من و پیمان میگوید: _پیاده شین. رسیدیم. مرد به طرف خانه‌ای فقیرانه میرود.داخل خانه میرویم.از معطل‌کردنمان حس خوبی ندارم اما چاره‌ای نیست.باید مثل پیمان پنبه در گوش کنم و با اعتماد به همه چیز بنگرم.در باز میشود و همان مرد بعلاوه‌ی یک مرد لاغر اندام وارد میشود‌.او خودش را اینگونه معرفی میکند: _من حسنی هستم. لابد در مورد اینجا چیزی به گوشتون خورده.بزارین یه چیزایی رو بهتون بگم.اینجا کارهای مهمی داریم پس خوب خودتون رو آماده کنین. راس ساعت شش بیدار میشین. کلاسهای زیادی داریم که لازم یک چیریک ببینه. شما باید به لحاظ عقیده و نظامی خودتون رو بالا بکشین.کلاسهای عقیدتی با رضاپور هستش و کلاس های نظامی با بهاءالدین. وقتی هم که آمادگی عملی پیدا کردین باید به اردوگاه برید. اردوگاه... اردوگاه...این اسم در سرم میچرخد و هول و هراس مرا با خود میبرد. با خودم میگویم اگر من را از پیمان جدا کنند چه؟اگر او به اردوگاه برود و من نه، چه گلی به سر بگیرم؟ شام بخور و نمیری را میخوریم. به خواب میروم و با وحشت از خواب میپرم.به اطرافم نگاه میکنم و دستانم را به سینه میگذارم. پیمان هم آن چنان به خواب رفته که چیزی از حال من نمیفهمد.حسنی پیمان را صدا میزند و او بی‌خداحافظی از خانه بیرون میزند.من هم تک و تنها در خانه‌ای غریب و در جمعی غریبتر احساس خوبی ندارم.در چنین جمع مردانه ای تنها یک زن است که او هم به گمانم لال است یا هم کم حرف. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ _من گفتم چیزی نمیدونم. چه فرقی بین الان با چند ساعت پیشه در حالی که من هیچی نمیدونم؟ _درمورد شوهرت چی؟ درمورد اونم نمیدونی؟ الکی چشمانم را گرد میکنم و وانمود به ندانستن میکنم: _شوهر؟ به طعنه میگوید: _میخوای بگی شوهر نداری؟ _نه! من مجردم. _باشه...همه چیز مشخص میشه. بعد هم قدمی به بیرون برمیدارد.تعجب میکنم چرا مرا بیرون نمیبرند. که مردی وارد میشود‌ که میفهمم کیانوش است!نگاه تاسف‌باری به من می‌اندازد که خفتم دهد. _ببین رویا، ما از بچگی دوست بودیم و خونواده هامون باهم رفت و آمد داشتن. نون و نمک هم رو خوردیم؛ من نمیخوام اتفاقی برات بیوفته که شرمنده‌ی پدرت بشم اما تنهایی هم کاری ازم برنمیاد!حتما دیدی اینجا چجوری با آدم رفتار میشه؟حتما میدونی چه سرنوشتی تهدیدت میکنه! ابرو در هم میکشم. _تو داری منو تهدید میکنی؟ _نه! من چرا؟ یه نگاهی به دور و برت بنداز... تو توی زندان ساواکی و این خودش یه تهدید نیست؟ این سرنوشتی بود که خودت برای خودت رقم زدی... _منظورت چیه؟ _منظورم واضحه. ببین! تو دوست داری قصه‌ت همینجا تموم بشه؟ باور کن جرمت اینقدر زیاده که میتونن با چند تا اتهام دیگه نابودت کنن. اما سر چی؟ سر چهارتا جوون عقده‌ای که بی‌عرضه‌ن و نمیتونن پول درارن؟ روی صندلی خودم را میکشم و دندان بهم میسایم: _درست حرف بزن! اون جوونا عقده‌ای نیستن! اونا دنبال حقی اند که تو و امثال تو خوردن! پوزخندی نثار حرفهایم میکند: _حق؟ چه حقی؟ به گمونم زیادی خودتو قاطی اونا کردی. اگه حرفت درست باشه تو هم جز امثال منی. پدرتو هم کم از قِبَل این سلطنت و حکومت نخورده! واقع بین باش! اونا حتی تو رو به دید خودشون نگاه نمیکنن. تو هنوزم همون دخترخوشگذرون یه تاجر سلطنتی هستی. مدام با خود تکرار می کنم دروغ محض است! اینها شکنجه روان است که کیانوش قصد دارد با این حرف ها خامم کند.انگار متوجه حسم شد: _میخوای بدونی چطور دستگیر شدی؟ انگشت حرفش دست روی نقطه ضعفی میگذارد که من تشنه‌ی شنیدنش هستم. بارها فکرم مشغول شده که بدانم چطور ردّمان را زدند. _یه تلفن... یه تلفن بین راهی به پاسگاه مرزی و لو دادن اسم و آدرس کسی که ماه‌ها آرزوی دوباره دیدنش رو داشتم.پول خوبی هم بابتش پرداخت شد که فکر کنم برای هفت پشتش بسه! دیدی رویا خانم؟ فهمیدنش کار سختی نیست. اونا تو رو مثل یه آشغال وقتی که خوب پولاتو بالا کشیدن و به اهداف تبلیغاتیشون رسیدن، پرتت کردن! میدونم... سخته حس یه اشغال رو داشته باشی. شنیدی پول چرک کف دسته؟ شایدم تو به اندازه‌ی چرک در نظرشون بودی که پول باعث شد دست جم بخوره و کنارت بزنه! دو دستم را سپر گوشهایم میکنم و داد میزنم: _خفه شو! با این حرفا نمیتونی دیدمو عوض کنی. این حرفا منو به پست بودنت تو بیشتر نزدیک میکنه آقای کیانوش خان! من زندانی ام اما نه زندانیه فکر خبیث تو! شاید بتونی جسم تو این چار دیواری زندانی کنی اما هیچوقت بهت اجازه نمیدم با ذهنم بازی کنی! قهقهه بلندش روی احساساتم ناخن می کشد. _حالا بهت ثابت میکنم. مطمئنم همون شوهرت لوت داده. ببین به چه روزی انداختیش که هنوز یک سال از ازدواجت نگذشته میخواسته یه جوری سر به نیستت کنه. خوش خیال باش خانم توللی! بعد هم سرباز را صدا میزند.با چهره‌ی آکنده از خشم به او میگویم: _اگه تونستی ثابت کن! پوزخندش را پررنگتر از تیزی چشمانم عبور میدهد.با خود میگویم حال که نمیفهمم و نمیتوانم با وقار رفتار کنم چطور است را درآورم.با صدای جیغ بلندی، زنی را میبینم که در زیر لگدهای مردی کت و شلوار پوش دارد از سرش محافظت میکند. پاسبانی که پشت سرم است هم سرگرم تماشا میشود.چشم میچرخانم و مردی را میبینم که با باتوم به سر و صورتش میکوبند.مرد خودش را به نرده‌ها گرفته و داد میزند: _لیلا... لیلا جان... طاقت بیار. لطیفی لحنش مرا به وادی‌حسد میکشاند. نگاه زن میکنم که به گمانم لیلای همان مرد است.مرد در عین لطافت با خشم فریاد میکشد: _نامردای ! به چیکار دارین؟ ولش کنین، چرا روسری از سرش برمیدارین!!! با تلنگر پاسبان به اجبار به راه می‌افتم.با همان حال به لیلا غبطه میخورم که چطور عاشقانه محبوبش او را دوست دارد.واقعا، فارغ از دین و مذهب غیرت طعم عجیبی دارد. حال فکرش را میکنم گمان میبرم عاشق پیمان‌ام. او بر آیینه‌ی دلم ترک می‌اندازد.دعا دعا میکنم حال پیرمرد خوب باشد.عجیب مهر پدریش به دلم نشسته. وارد سلول‌ میشوم. که در پنجره‌ی در باز میشود و سرباز میگوید: _کاسه تو بیار! نگاهی به گوشه سلول میکنم. کاسه ای میبینم. بالا میگیرم تا غذا داخلش بریزند. کاسه را میگیرم: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛