eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۷ از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,.. منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که بااعتقادات مذهبی من سازگارنبود, ⁉️مثلا میگفتن توقران امده ,نماز را برپا دارید,نه اقامه کنید ,ونماز هرکارخوبی هست که ما انجام میدیم ,پس کارخیربکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رونمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم, ⁉️یااینکه پیغمبران وامامان هم مثل ما هستند وهیچ اجروقرب بیشتری ندارند وما میتوانیم با اتصال برقرارکردن با شعور کیهانی وعالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران وامامان برسیم😳 ‼️وحتی به شیطان میگفتند شیطان ,من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟ وفقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده ,روزی عزیز درگاه خداوند بوده مانباید این امتیازات رانادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان رایک پا خدا میدونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم,نگاه کردم رو گوشیم ,وااای ساعت ۹شبه,من تو عمرم شب تااین موقع بیرون نبودم😱 ۱۵تماس از دست رفته که ازباباومامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد وگفت: _سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده ازآن ماست... در حیاط را باز کردم ,مامان وبابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تابه حال نشنیده بودم گفت: _به به خانوم دکتر ,هنوز تشریف نمیاوردید.... چرا تلفنها را جواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟ تازگیا عوض شدی,!!!!چطورت میشه ؟؟ مامانم گفت: _محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل. بابا گفت: _حالا بفرما ,توضییییح... گفتم: _به خدا بایکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود),کلاس بودم. بابا: _که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب, توکه کلاسات صبح وعصره,حالا چراگوشیت راجواب نمیدادی؟؟ من: _روی ویبره بود به خدامتوجه نشدم,عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان اب دست بابا داد وگفت: _حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده, هما جان تو هم کلاسایی راکه تااین موقع هست, بر ندار دخترم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:_کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد وگفت : _مگه کلاس چی هست که ما هم بااین سن وسطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم. گفتم: _یه جور تقویت روح هست وربطی به سن وسواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید وگفت : _درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دختره ی ساده؟ باتعجب گفتم: _مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید وگفت :_خداراشکر,چندروز پیشا یک زنی راسوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک ازخدا بی خبر فریبش میده وبرای ارتباط برقرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و...بعد از چند ماه کار دختره به تیمارستان میکشه , حتی یک بارمیخواسته مادرش را باچاقو بکشه..... روکرد به من وگفت: _دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا ,اصلا ازفردا خودم میبرمت دانشگاه وبرت میگردونم... پریدم وسط حرفش وگفتم : _کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا: _اونجا هم خودم میبرمت وخودم میارمت, تورا به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم,تا خودت بچه دارنشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... امدم تواتاقم,....وای خدای من بابا چی میگفت؟؟....شاید مادر دختره دروغ گفته, شاید دخترش روحش قوی نبوده.... کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم ودیگه پام را تواین نمیذاشتم. اما افسوس..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷