eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۱۰ 🍃از زبان مجید🍃 با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد... ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود. کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم... خیلی خوشحال بودم.. میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم... و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم . خلاصه روز سفر راهیان رسید و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود ✨توی این سفر کلی شدم و با آشنا شدم. کلی چیز یاد گرفتم. فهمیدم یعنی چی. دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم... ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد ✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما. ✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن کدومو برگردونم ✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد. ✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود. از خودم بدم میومد... از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم . راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته . واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود... چون خیلی خوب بود و با اشنا شدم . . 🍃از زبان مینا🍃 خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم خیلی احساس خوبی داشتم از اینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم. احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم. احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم. اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم اصلا مهم نبود اونجا چه خبره فقط میخواستم با دوستام باشم. در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم. بساط بگو و بخندمون جور بود تعجب میکردم چرا یه عده گریه میکنن بعضی چیزا رو کنم . خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت... . این سفر بهترین سفر عمرم بود چون بودم و اولین سفر تنهاییم بود 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۲ -چند روز پیش عقدش بود -راست میگید؟؟چرا اخه..؟؟؟ چی شد یهویی؟ -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین -واییییی...واقعا متاسفم حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم... من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیستم پس کی شکست خوردست؟ -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟ -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم.. -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید آرزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه....وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟ -شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم -بی عرضه بودن و نبودنتون رو مشخص میکنین نه کس دیگه... من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد... برام عجیب بود... کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد... مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو بود و کرده بود... برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد... زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد... نمیدونم... بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۴ 🍃از زبان مجید🍃 چند ماه از ماجرای عقد مینا می‌گذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها و همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب کاملا امیدوار بودم به نتیجه . راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد . شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت . اولین گوشی که بهم نمیزد و نمیکرد به خاطر ... اولین کسی که حرفام رو میکرد... البته همه این حرف زدنها با حفظ و تو چهارچوب شرع بود... 🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم و نه یه بار اون من رو... 🌸همیشه هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس‌هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم. . یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم . نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره.. . احساس میکردم دارم به زینب میشم... ولی این حس باید میشد. . اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا عشقم رو نداشت... ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم. . روز مسابقه شد... مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم... خیلی استرس داشتم وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد . -سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین -اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب -چی؟ -اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟ -خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد... . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۴۷ 🌼 زندگی در آتش به سختي بغض گلوش رو فرو داد ... - من و کريس از زماني که وارد گنگ شد با هم دوست شده بوديم ... خيلي بهم نزديک بوديم ... تا اينکه کم کم ارتباطش رو با همه قطع کرد ... شماره تلفنش رو هم عوض کرد ... ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ... اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم مي خواست کمکش کنم پخش کننده اصلي دبیرستان رو پيدا کنه ... - چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش پليس؟ ... سکوت سختي بود ... هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ... - اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي کنه ... اونها نمرات شون در حدي نبود که بتونن براي کالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالي شون هم عالي نبود که از پس خرج کالج بر بيان ... هیچ دانشگاه خوبی هم مجانی نیست ... کريس گفت اگه يکي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي کنه ... اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه کنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگي و آينده شون ... که ممکنه جون شون رو از دست بدن ... با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمي تونستن مثل کريس شرايط رو کنن و رو ببينن ... چون پول نسبتا خوبي بود حاضر نبودن دست بردارن ... فکر مي کردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن به اين کار ادامه ميدن بعدم ولش مي کنن ... نمي دونستن اين راهي نيست که هيچ وقت پاياني داشته باشه ... - قتل کريس کار اونها بود؟ ... - نه ... اشک توي چشم هاش حلقه زد ... - من خيلي سعي کردم جلوش روبگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بکشه ... مي گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بيشتر ميشه ... و اگه اين طمع و فکر که از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي به آتش کشيده ميشه ... آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي کرد سکوت کنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ... اما اون مي گفت اينطوري هيچ کس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه های بدی نیستن و همه شون خوردن ... نمی تونن رو درست ببینن ... اما احتمالش کم نيست که حتي از زندان بزرگسالان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو بده ...از هم که جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ... داشتم مي رفتم سراغش که توي يکي از خيابون هاي نزديک خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش کردم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۹ دسته گل که آماده شد.. با لذت نگاهی انداخت.. تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد.. یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند.. محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید.. با لبخند شیرینی گفت _اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب بعد چند دقیقه.. فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد.. روسری گلبهی زیبا.. و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود.. .. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد.. آرام قدم برمیداشت.. سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید.. اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد.. شبنم حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها.. پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد.. فاطمه نزدیکتر میشد.. زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..! فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت _بفرمایید.. حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.! به ترتیب چای را.. مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش... و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت.. عباس چای را برداشت.. چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت _ممنون.. فاطمه گونه سیب کرد.. و آرام‌تر گفت _نوش جان زهراخانم.. رو به اقاسید و ساراخانم گفت _این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم.. با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت _خواهش میکنم..اختیار دارید..! و رو به دخترش فاطمه گفت.. _فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین.. 🌺عباس و فاطمه.. 🌸 با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند.. گوشه ای از اتاق.. پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟ _نه.. شما اول بگید.. _بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم.. فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود.. _ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست.. عباس لبخند دلنشینی زد و گفت _ملاک من حجب و .. و .. و شما هس..و در یک کلمه.. شما.. یه زندگی با و .. ان شاالله.. و ملاک شما.؟ فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۰ فاطمه از استرس.. کف دستش عرق کرده بود... نمیدانست چطور بگوید.. که خش برندارد غرور عباسش.. عباس از سکوت فاطمه اش استفاده کرد.. _انتظار زیادی ازتون ندارم.. فقط و بیشتر واسم مهمه تا هرچی دیگه.. فاطمه هنوز هم ساکت بود.. عباس با لحن شوخی گفت.. _چیزی نمیگین.. نکنه امشب.. فقط من باس حرف بزنم.!؟ فاطمه لبخندی زد و گفت _همه این ها رو قبول دارم.. ولی یه چیزی هست که کمی منو آزار میده.. و اصلا نمیپسندم.. عباس _چی هست.!؟ بگو.!! فاطمه _خب.. خب.. شاید ناراحت بشین..! _شما که هنوز چیزی نگفتی! _خب راستش.. طرز راه رفتن شما رو دوست ندارم.. البته چون دور از و شماست.. عباس دست روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام..خب دیگه.! _همین..! _همین!؟ شرطی..! حرفی...؟! چیزی....!؟ فاطمه سر بلند کرد و گفت _از تمام معیارها و اصل ها رو شما تقریبا دارید.. و نگاهش را پراکنده کرد.. _.. .. .. بودن.. بودن.. شعور و .. برای یک لحظه عباس.. به فاطمه خیره شد.. و سریع نگاهش به زیر انداخت.. باور این تصویر را نداشت.. که فاطمه برایش مجسم کرده بود.. فاطمه _ اساس زندگی از دید من.. محبتی که باشه.. که خدا قرار داده.. تو زندگی باشه.! و مهمتر از همه اینها از همه چی واجبتره.! عباس غمگین گفت _اگه از احکام خدا.. منظورتون گذشته منه.. که من توبه کردم.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع).. گذشتم از هرچی که سياهی بود.. شمام بگذرین.! اگه.. اگه.. فاطمه نگران و ناراحت میان کلام عباس پرید.. _نه بخدا.. من منظورم.. گذشته شما نبود.! کلا معیارها و انتظاراتم رو گفتم.. حرفم کلی بود بخدا.. جون خودم! عباس دو زانو نشست.. با اخم.. به صورت بانویش زل زد.. _دیگه نشنوم قسم جون خودتون بدید.. این بار نشنیده میگیرم.! فاطمه سربالا کرد.. چهره عباس با اخم.. با ابهت و پرجذبه تر شده بود.. ولی با لبخند گفت _چه اخمتون ترسناکه.!. عباس لبخندی زد.. _شوما باس ببخشید.. اینایی که گفتین رو مدتی هست که انجامش میدم.. البته قبلا هم بوده اما الان و .. از احکام خدا غیر نماز و روزه.. و کلا چیزای مربوط به رو انجامش میدم.. اگه قبلا کوتاهی کردم.. اطلاعاتم کم بوده.!.. دیگه عباس قدیم نیسم.! _خب.. الهی شکر _راستی... سربند را از جیب کتش درآورد.. _این مال شماس.. واس شما آوردم.. فاطمه با تعجب.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۱۱ 💫تقصیر کسی نیست پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن … مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی و اونها رو کاملا درک می کردم … اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود ... که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من می کردم که متین کار داشت و باید می رفت ... اما حقیقتا و بی هم زبونی سخت بود … اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد … اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن … کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم … اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۵۹ و ‌۶۰ بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند و خانه خلوت شد. زینب، عروسکی که با مادر از نمد دوخته بود را آورد و نشان بابا داد: _این هم کاردستی امروزمان. علی اصغر هم برای جا نماندن از قافله، رفت و عروسک نمدی اش را از قوطی موزی که از دیروز، کمد مخصوص او شده بود آورد و گفت: _این هم مالِ من است . سید، بچه ها را روی پاهایش نشاند. عروسک ها را در دستانش گرفت. صدایش را تغییر داد و گفت: _سلام آقا خرسه. اسم شما چیه؟ دست دیگرش را تکان داد و گفت: _چقدر شما باهوشی آقای فیل. معلومه دیگه اسم من خِرسه . بچه ها زدند زیر خنده. زهرا، لقمه نان و پنیری درست کرد و به سید تعارف کرد. سید، عروسک فیلی که در دست راستش بود را تکان داد و گفت: _زهرا خانم دستهایمان بند است. حالا چه کنیم؟ زینب که روی پای راست بابا نشسته بود، لقمه را از دست مادر گرفت و چپاند داخل دهان بابا و گفت: _این کار را می کنیم علی اصغر، صدایش به خنده بلند شد. زهرا آمد دست زینب را بگیرد که به اشاره سید، چیزی نگفت. سید لقمه‌ای که در دهان داشت ، را بالا و پایین کرد و به صدای خفه و مبهم به گفت و گوی بین عروسک ها ادامه داد. بچه ها غش غش می خندیدند. وسط این بازی عروسکی، سیدجواد و زهرا از هم غافل نبودند: _از فردا کلاس قرآن را شروع کن +بچه ها را چه کنم جواد جان؟ علی اصغر هنوز کوچک است‌ . _نگران نباش. خودم نگهشان میدارم. حیف است شما باشی و ماه رمضان هم باشد و کلاس قرآنت نباشد زهرا ان شااللهی گفت. لقمه ای دیگر درست کرد. این بار، علی اصغر، شیرین کاری زینب را تکرار کرد. صدای تایپ، قاتی صدای خروپف علی اصغر شده بود. زهرا از این پهلو به آن پهلو شد. " نکند صدای تایپ و فن لب تاب دست دومی که از دوستش قسطی خریده، زهرا را اذیت می‌کند؟" با این فکر، بساطش را جمع کرد ، تا روی پله های بالکن، پهن کند. کمی کنار زهرا ماند تا خوابش عمیق شود. پاورچین پاورچین، از کنار رختخواب زینب که در سالن انداخته بود، رد شد. لب تاب از خنکی پله های سنگی، نفسی کشید و فنش خاموش شد. اکسیژن را به تنفسی عمیق، وارد ریه ها کرد: "به به. عجب هوایی. الحمدلله" به سمت حوض رفت. دستش را کاسه کرد و زیرشیر آب گرفت. به اندازه ای که مشتش پُر شود، شیر را باز کرد و بست. آب را از بالای پیشانی روی صورت سُراند و بسم الله گفت. دست چپ را زیر شیر، مشت کرد و با دست راست، مجدد، آن را کمی باز کرد و بست. آب را از قسمت بیرونی آرنج، روی دست راست ریخت و تا سر انگشتان، دست کشید. دعای وضو را شمرده شمرده زمزمه کرد. انگار که هر چه آرام تر و شمرده تر بگوید، تمام وجودش با او زمزمه خواهند کرد. اشک گوشه چشمانش حلقه زد. بعد از دست چپ، انگشتانش را به هم چسباند. دستش را بر فرق سر گذاشت و به جلو کشید و نجوا کرد: "خدایا، لباس رحمت و برکات و بخششت را بر من بپوشان. اللهم غشّنی برحمتک و برکاتک و عفوک.. لباسی که از فرق سر تا سر انگشتان پاهایم را در برگیرد. " مثل هر روز، برنامه این ساعت سید، خاص و ویژه بود. با تکان موس، صفحه لب تاب روشن شد. رمزی که فقط به زهرا گفته بود را وارد کرد. صفحه وُرد را باز کرد. بسم الله گفت و نوشت: ✍" نفس کشیدن، است که لحظه به لحظه خداوند آن را به همه آدمیان داده است. چه را بکنند یا نه، چه حتی یا نه، چه باشند، چه ، چه باشد، چه .. و تو ای جواد، همین نعمت را نگاه کن و تا آخر ماجرا را برو که چه خدایی داری و هیچ قدرش را ندانی و هیچ شکرش نگویی و هیچ بندگی اش نکنی که همه، بندگی هوای نفس و دل خواستن هایت کنی. جواد، بترس از روزی که رحمت الهی قطع شود و آن روز به خاطر تنبلی ها، کوتاهی هایت، مبغوض خداوند شوی. بترس و برای آن روز کاری کن." صورت سید غرق اشک شده بود. به نوشتن ادامه داد: ✍"خدایا، زبانم قاصر است از نعمت هایت، فهمم اندک است به نعمت هایت، چشمم ضعیف است حتی به نعمت هایت. ناتوانی ها و ضعف هایم را ببخشای.. خدایا.. الحمدلله علی ما انعم" انگشت از صفحه کیبورد برداشت..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۲۷ و
-مامان من نمیگم که برنمیگردم...فقط الان اعصابم خورده که بهم گفته. -توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین. -آخه چه درکی من... حرفم را قطع کرد و گفت: -چند لحظه به حرفام گوش کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه... -عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین. -تقصیر من چیه آخه؟؟؟ -قرار شد گوش کنی... -ببخشید... -محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟ -ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان... -چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج‌ ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره... کن... کار توام اشتباست که یهو کردی. دختر برا چی میکنی؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته... سرم را پایین انداختم . مادر ادامه داد... -این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تصمیم اشتباه گرفتین... اگر هم دیگه رو میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با حل کرد. از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد: -بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه... بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم بوق اول بوق دوم بوق سوم: -برنمیداره... -کجا زنگ زدی؟؟؟ -خونمون. -خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش... -باشه. شماره اش را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم... -بله؟؟؟ -س..سلام... -سلام. -خوبی؟ -توخوبی؟ -مرسی...محمدرضا؟؟؟ -بله؟ -کجایی... -پشت فرمون. -چرا داری گریه میکنی. -گریه نمیکنم. -دروغ میگی؟ چیزی نگفت... -محمد...کجایی؟؟؟ -نمیدونم کجام. صدایم را بلندتر کردم و گفتم: -یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟ -دارم تو خیابون میگردم. -خوبی؟؟؟؟ جوابی نداد... -محمد؟؟؟ -بله؟؟؟ -زود برو خونه‌ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون. -جدی میگی؟؟؟؟ -آره عزیزم. -فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم... -درکت میکنم مشکلی نیست. لبخندی زدم و گفتم: -حالا بخند...اشکاتم پاک کن... -چشم. -ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟ -نه گلم. -مواظب خودت باش.خداحافظ. -خداحافظ... مامان:_چی شد؟؟؟ خندیدم و گفتم: -هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون... -آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتنت... 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
گفتم: -نه نه...چیزی نیست... شهید علی خلیلی...خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبه‌روی من گفت: -ببین نفیسه...... جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این از طرف من به تو...امیدوارم که دوستش داشته باشی... ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم: -وای روشنک عزیزم این چه کاریه... واقعا شرمندم کردی. -نه عزیزم شرمنده چیه قابل تو رو نداره. -نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم. -جبران لازم نیست گلم. بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت: -امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنونم. -خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟ -باشه بریم. راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.سر صحبت را باز کردم و گفتم: -روشنک ... نظرت راجع به خانواده چیه؟؟ -از چه نظر؟؟ -از نظر احترام، از نظر خوب بودن، از نظر دوست داشتن... -خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده‌ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر میکنن خانواده ها درکشون نمیکنن. -آخ دقیقا منم همینجوریم. -خب اینجا باید بگم که تا حالا خانوادتو کردی؟؟ سکوتی کردم و گفتم: -خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟ -از همه‌نظر درک کردن یه رابطه‌ی . اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زورگویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی -راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک. چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: -جدا!!!!!! سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: -این خیلی اشتباهه خیلی! اوناخانوادتن... دوستت دارن...از همین امروز شروع کن و سعی کن باهاشون صمیمی شی... -چطوری...نه نمیتونم... -میتونی. توانستن است. -نه روشنک بحث این نیست، اونا درک ندارن و دوست ندارن با هم خوب باشیم. روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت: -إ إ إ ببینا!!! برا چی یه طرفه به قاضی میری؟! -یه طرفه نیست اونا به همه‌چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر با هم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم. روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی.. وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطردوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه‌ای که به بچه داشتن تو رو همراهی میکردن...ولی وقتی گریه میکردی همون آدم ها تو رو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟ حرفی نزدم،راست میگفت.نگاهی بهش انداختم. غم رو توی چهره ام دید . و ادامه داد: -میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت‌گیری‌هاست که ازشون زده شدی. اونا نگرانت هستن ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن... تو باید باهاشون حرف بزنی. -حرف میزنم. -چطوری؟؟! با داد؟ با بی احترامی کردن؟! چشم هامو بستم و گفتم: -درست میگی... -پس چطور توقع داری اونا داد نزنن... نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدر و مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری... شاید باهات قهر کردن...قهر پدر و مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: -امیدوارم به حرف هام فکر کنی. بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم: -چشم هم میکنم و هم . لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم. پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد و پشت بند حرفش گفت: -حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم. جسورانه پاسخ دادم: -مامان من دیگه بزرگ شدم!!! -ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای... یاد روشنک افتادم... ... ... -بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم. حالم از اینطور حرف زدن با مادرم بهم خورد. ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب‌های مادر آمد و گفت: -اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا! چشمام گرد شد!!! جواب داد!!! باورم نمیشه...خداروشکر... داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم درآوردم و بی‌درنگ بازش کردم... مشکی...مشکی...مشکیه!!! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۱ و ۲ چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب‌تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه‌شون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن - سلاااام صبح بخیر ( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون ) بابا: سلام مامان : سلام هانیه جان بیا، یه کم با داداشت صحبت کن - مامان جان دیرم شده،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم فعلا خداحافظ مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم، خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار، ولی نمیدونستن من چادر با و به اون انتخاب کردم... از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد، فاطمه دختره فوق‌العاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فکر کردم مزاحمه، نگاه نکردم فاطمه: _ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟ - واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟ فاطمه: سوار شو تا بهت بگم ( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا) - خوب حالا بگو ماشینه کیه ؟ فاطمه: _ماشین آقا رضاست،گفتم میخوایم بریم گلزار ،اونم سویچ و دو دستی تقدیمم کرد - واااییی چه شوهره خوبی؟ این شوهر خوب از کجا پیدا کردی به من بگو خخخ.... دعا کن یکی نصیب ما هم بشه... فاطمه : ان‌شاءالله ،البته اگه بابات اجازه بده و ترورش نکنه ... - اره راست میگی ،عمراً قبول کنه (ضبطش و روشن کردم صدای مداحیش بلند شد منم باید برم اره برم سرم بره خیلی مداحی قشنگی بود،چشمم به فاطمه افتاد ،اشک از چشمای قشنگش سرازیر میشد ) - فاطمه جون آقا رضا کی باید بره ( آهی کشید و گفت): -سه روز دیگه ( قلبم شکست ،فاطمه فقط چند ماهه که با رضا عقد کرده بود،همش از دلبستگیش به رضا میگفت ،چه طوری حاضر شد بزاره بره ، چرا جلوشو نگرفت؟؟) ( لبخندی زدم ): -انشاءالله به سلامتی میره و داعشیارو نابود میکنه و برمیگرده فاطمه: -ان‌شا ءالله رسیدیم بهشت زهرا و رفتیم سمت گلزار شهدا. فاطمه طبق عادت همیشه رفت سمت مزار شهیدش ،احتمالا حرف‌ها داره با شهیدش تنهاش گذاشتمو رفتم سمت قرار هفتگی خودم. رسیدم دم غسال خونه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند و گریه میکردند ... زهرا خانم بادیدنم مثل همیشه لبخند زد و درو باز کرد زهرا خانم:-سلام هانیه جان بیا داخل لباست و بپوش - سلام ،چشم (لباسمو عوض کردم و لباس مخصوص‌ پوشیدم ،بوی کافور آرومم میکرد ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم بیام اینجا ،منی که از دیدن جسد وحشت داشتم شب‌ها با دیدنش اصلا خوابم نمیره،الان زمانی شده که خودم دارم میت میشورم) 💫البته روایت که شنیدم در فرو کش این ترس بی تاثیر نبودن مثلا: رسول خدا(ص) فرمود: «هیچ مؤمنی نیست که میّتی را غسل دهد، مگر این‌که حرارت آتش از او دور شود و خداوند مسیر عبور او از پُل صراط به مقداری که صدایش می‌رسد را وسعت بخشد و نوری به او می‌دهند که با آن به بهشت رسد. یا امام محمّد باقر(ع) فرمود: «مؤمنى نیست که جنازه مؤمنى را غسل دهد، و به هنگام پهلو به پهلو کردن او۴ بگوید: اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا بَدَنُ عَبْدِکَ الْمُؤْمِنِ قَدْ أَخْرَجْتَ رُوحَهُ مِنْهُ وَ فَرَّقْتَ بَیْنَهُمَا فَعَفْوَکَ عَفْوَکَ‏؛ بار الها! این بدن بنده تو است که روح را از آن جدا کردى و در میان آن دو جدایى انداختى، پس او را بیامرز، او را بیامرز مگر این‌که خداوند گناهان یک سال او را غیر از گناهان کبیره می‌امرزد... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ به همراه آدرس خوب به حافظه میسپارم. چشمی میگویم. اما سوالی که ذهنم را هم درگیر کرده میپرسم: _حاج آقا اینقدر ناامید نباشین. من مطمئنم آزاد میشین و خودتون اون نامه رو به صاحبش میرسونین. باز هم همان تبسم چشم نواز... 🕊_ما دیگه عمرمون رو کردم.این بمونه برای بقیه. بخدا قسم این روزا روزای عمرم بود.هیچوقت اینطور نشده بود که احساس کنم به نزدیک شدم.این روزها بیشتر تونستم به اندازه‌ی سر سوزنی، امامان مظلومم مثل امام کاظم، امام عسکری، امام هادی (علیهم‌السلام) رو کنم که در زندان‌های عباسی چه میکشیدن. خوشحالم اگه بتونم ناقابلم رو در راه خدمت به و از دست بدم. و ایثار او کجا و من کجا! واقعا انسان به کجا میرسد که حاضر است شیرینش را با چیزی کند؟دوباره در باز میشود.با اشاره‌ی پاسبان برمیخیزم.با خود فکر میکنم عجیب است پیرمرد به من کرده؟ پیرمرد با خودش فکر نمیکند شاید من نفوذی باشم؟ درحالیکه دارم از راهروها عبور میکنم از لای دری که باز است نگاهم به مرد جوانی می‌افتد که با دیدن سوزن داغ رنگ به سفیدی گچ میزند.با فشار دادن آن سوزن به زیرناخن حالم دگرگون میشود. دادهای مرد هنوز در گوشم است که میگوید: _نمیگم! نمیگم ملعون...! سعی میکنم نگاه به کف سالن باشد تا چیزی را نبینم.اما کف سالن هم ردی از میبینم. درباز میشود.کیانوش با قیافه ای حق به جانب دستگاه ضبطی را روشن میکند. بعد هم صوتی پخش میشود که میگوید: 📞_سلام من میخوام به اداره‌ی شهربانی گزارشی بدم.من متوجه شدم زنی از خرابکارها و عضو سازمان سوار ماشین زاهدان شد و به طرف تهران میاد.این زن شال سوسنی و لباس پاکستانی به پشت زمینه‌ی زرد داره.... بعد هم شروع میکند به تشریح کردن صورتم که درست نشانی‌های خودم است. خوب به لحن و صدا گوش میدهم اما اثراتی از صدای پیمان در آن نمیبینم.پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم: _هه! این بود؟ با این سیانمایی‌ها نمیتونی منو نسبت به سازمان بدبین کنی! از کجا معلوم که رفقای خودت این صوت جعلی رو درست نکردن؟ با لبخندی کج جواب میدهد: _اگه رفقای من بودن چرا فقط نشونی تو رو دادن؟ ما تحقیق ازتون کردیم و تحت نظرمون بود. ما میدونستیم شما باهم ازدواج کردین. پس باید نشونی اون شوهرت هم میداد اما چرا فقط تو؟شاید تو طعمه ای بودی تا ما شکارت کنیم،حتما سازمان هم میبره وگرنه نباید عضو فعالی مثل تو رو دور بندازه! _دور ننداخته! اینم یه سیانمایی دیگتونه. با این استدلالها میخوای کارت واقعیتر به نظر برسه.فکر کردی من بچه‌م؟ من این چیزا رو نمیفهمم؟ سخت در اشتباهی سازمان نسبت به اعضاش خیلی حساسه. مطمئن باش همین حالا داره نقشه انتقام میکشه. اگه بلایی سرم بیاد سازمان‌انتقام خونمو از دولت و حکومتتون میگیره! خشم جمع شده در مشتهایش را بر روی میز خالی میکند و سرم داد میزند: _من قصد ندارم بلایی سرت بیاد! اگه نگاهی به خودت بندازی اینو میفهمی.نگاه کن! اینجا همه باید پاسخگو باشن اما تو چموشی میکنی.کسی که چموش باشه پوست از سرش میکنن اما تو چی؟کسی از گل بهت نازکتر گفته؟ اینا همش کار منه که تو بفهمی دوست کیه دشمن کیه!بفهمی به کسایی اعتماد کردی که تور برات پهن کردن. حرفهایش را جدی نمیگیرم. کیانوش خوب بلد است نقش بازی کند و نمیتواند مرا با حرفهایش خام کند.کیانوش از سکوتم استفاده میکند _میخواستم اگه همکاری کنی صحبت کنم تا آزادت کنن اما مثل اینکه نمیشه! تنها کاری که میتونستم برات انجام بدم این بود که نزارم اینجا کسی بهت اسیب بزنه چون تو دخترِ بهترین دوست پدرم بودی اما دیگه کاری ازم برنمیاد. بهتره قانون درموردت تصمیم بگیره! بیخیالترین نگاهش را به من می‌اندازد و پاسبان را خبر میکند.دوراهی‌ها و افکارهای جورواجور مرا اذیت میکند. ندانستن حال پیمان...حرف هایی که از زبان پیرمرد در مورد اسلام شنیدم.تناقض ها را چه کار کنم؟گوشه ای مینشینم. پیرمرد لب به ذکر میجنباند.ذهن آشوبم را به میان حرفهای حاج آقا میبرم: _ببخشید شما هم ناآرام میشین؟ اینطور که ذهنتون درگیر بشه؟ او سر تکان می دهد و بعد لب می زند: 🕊_بله! هر انسانی ممکنه براش مشکل پیش بیاد. _چطور خودتون رو آروم میکنین؟ لبخندش حکایت‌ها دارد! 🕊_الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، همان کسانى که ایمان آورده ‏اند و دلهایشان به آرام می‌گیرد آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش میابد.یاد خدا طوفان دلها رو آرامش میده! دخترم سعی کن به فکر کنی و ذکر بگی. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛