eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ صبح که بیدار میشوم حامد هنوز سر جایش خواب است.برمیخیزم‌ و به طرف حیاط میروم.از کنار در اتاق سمیرا که رد میشوم صداهایی به گوشم میرسد. گوش تیز میکنم: _فکر کرده فقط خودش زرنگه! مگه من میزارم جلوم زیگ زاگی بری ها؟ این عروسکا سهم منن! آره... از لای در که باز است نگاهی به داخل میکنم.سمیرا وسط اتاق نشسته. دورش پر شده از روزنامه و کاغذ.دستش را بالا می‌آورم.بوسه ای به کاسه و تُنگی میزند.از تَرَک‌ها و رنگ و رو رفتگی اش میتوان فهمید است! هرچه میگذرد نفرتم نسبت به او شعله‌ورتر میشود.ترجیح میدهم سکوت کنم و به کارم برسم.صدای در حیاط را که میشنود، هول میشود _کیه؟ کیه؟ _نترس. منم رویا. آهانی میگوید و میرود. بعد که میخواهم برگردم داخل میفهمم گوشه‌ی پرده تکان خورد.مطمئنم او مرا زیر نظر داشته است.روزهای بهمن برایم رنگ و بوی خاصی ندارد.برعکس من، مردم بر لبشان خنده‌ای کشیده نقش بسته.کوچه‌هایی که چراغانی شده‌اند و عکس آیت الله خمینی را زده‌اند.دیوارهای سخنگو! پشت هر شعاری از کلمات و خفته است.از کلاسهای عقیدتی برمیگردم. وارد خانه میشوم.کسی در خانه نیست. از بی‌حوصلگی به رادیو پناه میبرم. دستور امام را مبنی بر تشکیل دولت موقت اعلام میکند.و این دولت تا زمان موقتاً امور را به دست خواهد داشت.کتابهایی که از طرف سازمان به من داده شده را برمیدارم و نگاه میکنم.هرچه به عمق مطالب میروم به ظاهر درست بیشتر میشود و افکارم را میبلعد.نمیدانم چه درست و چه غلط؟ که حرفهای ✨نرگس و حاج رسول✨ را سعی دارم به خاطر آورم. میخواهم آنها را با این ها .هرچه فکر میکنم جور درنمی‌آید در کلاس ها خیلی شاهد هستم که مربی از سفسطه هایی استفاده میکند تا ذهن ما را مغلوب کند. وقتی (ناقصم) را به کار می‌اندازم میبینم بعضی حرفهای اسلام جور درنمی‌آید و مربی دقیقاً دست روی چنین نقطه‌هایی میگذارد.سمیرا و حامد عصر برمیگردند. سمیرا به نظر عصبانی میرسد.یک راست به اتاقش میرود و در را با شدت بهم میکوبد. از حامد میپرسم: _چی شده؟ _خودمم زیاد در جریان نیستم اما هرچی هست از مرکزیته.امروز اونجا بوده. _مرکز؟ سری به علامت مثبت تکان میدهد.کمی بعد سمیرا از اتاق بیرون می‌آید.رو به من میکند: _از فردا قراره وارد کار تبلیغاتی بشی.خوب باید کارتو انجام بدی.اگه بتونی چند نفرو جذب کنی سازمان شکش برداشته میشه. _چه تبلیغاتی؟ _یه عده ای فردا میان دنبالت.فعلا لازم نیست چیزی بدونی. بعد هم دوباره به اتاق میرود و دیگر بیرون نمی‌آید‌.آن شب همش به این فکر میکنم که چطور باید تبلیغ کنم وقتی خودم در هستم؟ صبح کیف کوله‌ای را سمیرا به دستم میدهد و میگوید ممکنه لازم شود.یک وانت زرد رنگ دم در ایستاده و توی بارش بند و بساط بلندگو چیدند.یک مرد راننده است و دو مرد عقب و زنی هم کنار راننده نشسته.پیش زن مینشینم و بی هیچ حرفی به راه می‌افتیم.یک ربع بعد ماشین می‌ایستد.پیاده میشویم. روبرویمان یک مدرسه است."دبیرستان دخترانه‌ی شهناز" هرچهارنفرشان درگیر میکروفن و... هستند.به زن میگویم: _باید چیکار کنم؟ روی میزی که آوردند درحال چیندن کتاب، روزنامه و پوستر هستند.میگوید بروم و آنها را بچینم. نگاهی به تیتر روزنامه‌ها با عنوان روزنامه‌ی مجاهد می‌اندازم.مشغول خواندن هستم. درباره‌ی مسائل روز نوشتند و خبر داغشان دیدار مسعودرجوی با امام است که او آیت‌الله‌خمینی را امام خطاب کرده!!کتابها را مرتب میکنم.مردها پارچه‌ی بزرگی نصب میکنند که رویش نوشته شهدای مجاهدین خلق.زنگ مدرسه به صدا درمی‌آید.درها باز میشود. بسیاری از دختران از سر کنجکاوی پیش می‌آیند و کتاب و روزنامه برمیدارند. زنی در میکروفن فوت میکند. 📢_اِهم اِهم...دخترای گل، دوشیزه‌های جوان چند دقیقه اینجا جمع بشید. معلم‌ها یکی یکی بیرون می‌آیند و فقط دو یا سه نفری بین بچه ها می‌ایستند. 📢_به نام خلق ایران...دخترای گل و مربیان سخت کوش، ازتون میخوام چند لحظه به حرفهایی که میزنم گوش بدین.ملت ایران همیشه در صحنه بوده و ما هم مجاهدین در راه آزادی مردم بودیم.عکسهایی که مشاهده میکنین، عکس شهداییست که بدست حکومت‌ کثیف پهلوی ریخته شده.شهیدمحمد حنیف نژاد، شهیدسعیدمحسن و شهید علی اصغر بدیع زادگان همه‌ی اینها جگرگوشه‌های ما هستند که به جرم آزادی تیر باران شدن.اگر میخواین راه این شهدا رو ادامه بدین لطفا توجه کنین به‌پوسترها و کتابها.حتما بردارید و مطالعه اش کنین.اونایی هم که میخوان جدی این راه رو دنبال کنن لطفا اسامی شون رو به خانم ثریا بدن. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶ این آمدن بیش از اینکه برای ضرر بہ اینها باشد برایم است.انگار خدا را پیش پایم گذاشته میخواهد بگوید بیا. انگار قرار است قرآن، کلام خدا که از دهان پیامبر اسلام به گوش مردم میرسد بعد از هزاران سال برایم بگوید.‌ یعنی مگر میشود قرآن بعد از اینهمه سال باز هم حرفی نو بزند و فکر بشر را با معجزه‌ای آگاه کند؟ پس حرفهای منسوخ شده در سازمان چه بود؟همان حرفهایی که دین را میدرید و انقلاب کوبا را به سرمان میکوفت.ذهنم میان بزرگراهی از افکار مبهم مانده.انگار راه را گم کرده‌ام. در همین افکار دست و پا میزنم که دستی روی پایم مینشیند.هول میشوم.خانم موسوی لبخندش را جمع میکند: _چیشد ثریا جان؟ ترسوندمت؟ دلسوزانه نگاهم میکند.چقدر این طعم نگاه برایم آشناست...طعم نگاه حاج رسول است شاید هم نرگسم! من خوب میتوانم آدم ها را از نگاهشان بشناسم. _خوبی عزیزم؟ همزمان با بله گفتن سر تکان میدهم. _خوندن قرآنو شروع کنیم؟ _بَ... بله! حتما! لبخند لطیفی به لبهایش مینشیند.خودش اینبار شروع میکند.عجب صوتی دارد!شروع میکنم به بردن.با خواندن معانی بیشتر در دریای فرو میروم. خدایا! تو با این دل چه میکنی؟ خودت هستی... مگر میشود تو نباشی که قرآنت را مقابلم قرار دهی! دو یا سه صفحه‌ای خوانده میشود.خانم موسوی بین خواندن گاه می‌ایستد و نکاتی را بیان میکند که به آنها میگوید و از نظر من پهناورتر و اقیانوس‌ مانند.بعد از آن خانم موسوی رو به من میگوید: _ثریا جان. میخوای تو هم بخونی؟ ترس ظرف دلم را پر میکند.با تردید میگویم _من!!؟ سر تکان میدهد که بله. آخر من که قرآن نمیدانم. دفعه‌ی اول است که قرآن کامل پیش رویم میبینم. و او فکر میکند این تردید از جهت شرم و خجالت است: _بخون عزیزم.اینجا همه محرمیم تازه همه هم رو میشناسیم. پس خیالت راحت بخون. بین رودربایستی گیر کرده‌ام و نمیدانم چه بگویم. خدایا! خودت کمکم کن...پس آن را برمیدارم و میخوانم: _بِ... بسم اللہ الرحمٰن الرحیم.أَو...َلَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلَى وَهُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ﴿۸۱﴾إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۸۲﴾فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۸۳﴾ خوب خواندم! برای اولین بار باورم نمیشود.جز چند جا که اشتباه خواندم مابقی درست بود.با تمام شدنش شروع میکنم به خواندن معنا: _آيا کسیکه آسمانها و زمين را آفريده توانا نيست که [باز] مانند آنها را بيافريند آری اوست آفريننده دانا.چون به چيزی اراده فرمايد کارش اين بس که میگويد باش پس [بی‌درنگ] موجود میشود.پس [شكوهمند و] پاک است آنکسی که ملکوت هرچيزى در دست اوست و به سوى اوست که بازگردانيده میشويد... غرق در معنی میشوم.خدای توانایی که قدرتش مافوق همه چیز است.با داشتن چنین خدایی چرا آدمی میترسد؟ و بہ دست خداست اوست عزت میدهد.باک نداشته باش. تو در پناه خدا از گزند مردم در امانی. صمیمیت را همان برخورد اول حس‌میکنم. میتوانم رنگ خدایی‌اش را به درستی ببینم.خانم موسوی همه‌مان را تا دم در بدرقه میکند و جلسه‌ی فردا را هم همانوقت میگذارد.بعد از رفتن بقیه می‌ایستم _میشه من فردا هم بیام؟ لبخندش پررنگ میشود: _این چه حرفیه.معلومه که میشه. بیا عزیزم، قدمت روی چشم! با ذوق تشکر میکنم.ساعتها به آن فکر میکنم.به خدا..به قرآن..دل و دماغ گزارش نوشتن را ندارم.عصر از خانه بیرون میزنم.مرد توی دکه را میبینم.بدجور به من زل میزند.از کنارش عبور میکنم. چند قدمی بعد برمیگردم و طوریکه مرا نبیند دیدش میزنم.میترسم تعقیبم کند اما نه! من باید بروم. من بدون نمیتوانم‌ این ذهن معیوب را سامان دهم.میخواهم بدانم آنچه که خدا پیش پایم میگذارد.گاه به گوشم میخورد مردم دارند از اتفاقات اخیر صحبت میکنند.از و که مجاهدین خلق به ارمغان آورده‌اند.بالاخره کتاب فروشی پیدا میکنم.مرد فروشنده میپرسد: _امری داشتین خواهرم؟ _بله... قرآن دارین؟ _داریم.چه خطی میخواین؟ نمیدانم قرآن هم مگر فرق دارد؟ _مگه فرق داره؟ _بله که فرق داره.خط و قطرشون متفاوته. مثلا چاپی هست دستنویس هم هست. ترجیح میدهم هرچه از نظر او خوب است به من بدهد.قرآنی پیش رویم میگذارد. جلدش سبز است و رویش نوشته قرآن کریم.تشکر میکنم و با پرداخت پول بیرون می‌آیم.قرآن را در کیف پهنان میکنم.باز به سر کوچه میرسم.مرد دکه‌ای با روزنامه‌هایش جلویم را میگیرد. _روزنامه میخری خانم؟ اخم میکنم: _نه زیرزبانی میگوید: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛