┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۳۷ و ۳۸
یکی میگوید بهتر که رفت؛ پسر مزاحم.دیگری میگوید نه، کاش کمی بیشتر میبود. تا شب در کنج اتاق اسیر افکارم هستم. صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند میشود اما توجهی نمیکنم.
تصمیم میگیرم این چند روزی که درتهران هستم سوغاتی بگیرم و کمی از این حال درآیم.به چهرهی آرایش کرده خود و لبهای به رنگ نشسته ام خیره میشوم. نمیدانم چرا ولی این کار برای اندکی هم که شده آرامم میکند.
کیفم را روی شانه ام جابهجا میکنم و سعی دارم لنگ نزنم. سوئیچ را توی قفل میچرخانم و به راه میافتم. بی مقصد چند خیابانی را رد میکنم.
از خودم می پرسم کجا میروم؟
مگر من کسی را در این شهر دارم؟ کاش یکی در این عالم منتظرم میماند، کاش یک شانه را داشتم که سر رویش بگذارم. کاش یک جفت گوش شنوا داشتم که دردودلهایم را گوش کند.
فرمان ماشین را کج میکنم.
تاریکی مخوفی بر روی قبرستان سایه انداخته است. با تردید به اطرافم نگاه میکنم و پیش میروم. تنم از ترس مثل بیدی میلرزد. صدای زوزهی باد میان شاخه های درخت مرا وحشت زده میکند. آب دهانم را تند تند قورت میدهم.
صدای میو گربه را که میشنوم نزدیک است سکته کنم و سریع به عقب برمیگردم. از کنار گربه میگذرم که صدایی مرا خانم خطاب قرار میدهد. به عقب برمیگردم.
پیرمردی با قد خمیده نزدیکم میشود. چهرهاش میان ریش و سبیل پر پشتش مخفی است. از قیافه اش میترسم و او میپرسد:
_مُرده ها شب دارن ها! چی میخوای اینجا؟
چند قدمی به عقب میروم و با صدای آرامی لب میزنم:
_دُ... دنبال قبر مادرم هستم.
گوشش را میخاراند و سمعکش را توی گوشش میگذارد. با صدای بم و ترسناکش میگوید:
_دوباره بگو جوان!
حرفم را لرزان تکرار میکنم. فانوسش را جلویم میآورد و با آن چهرهام را نگاه میکند.
_تو عروسی اومدی یا قبرستون؟
سرم را پایین میاندازم و نگاهم را سر میدهم. دنبالش به راه میافتم.پیرمرد زیر لب چیزهایی میگوید. چندبار دیگر صدایم میزند که متوجه نمیشوم.
_با توام دختر! جوونای امروزی چقدر حواس پرت شدن!
_آ... بله؟ بله؟
_میگم اسم مادرت چیه؟ کی فوت شده؟
کمی مکث میکنم و بعد میگویم:
_ناهید قوامی، هزار و سیصد و سی و هشت بوده.
سر جایش میایستد و کمی بررسیام میکند. نگاهش را از من میدزدد و به طرفی اشاره میکند:
_خب پس باید بریم اون طرف.
دنبالش به راه می افتم. هر کجا او قدم میگذارد من هم جا پای او میگذارم. به رفتارهایش دقت میکنم؛ او با قبرها صحبت میکند و واقعا برایم عجیب است.
فانوس را روی سنگ قبرها می گیرد و نچ نچ میکند.چند قدمی از او فاصله دارم تا این که میبینم می ایستد.
لبهایش را به خنده باز میکند و با باز شدن دهانش دندانهای سیاه ظاهر میشود.
_بیا جوون! فکر کنم خودشه.
در سیاهی شب نمیتوانستم تشخیص دهم قبر مادر کجاست و این که چند سالی بود که به اینجا سر نزده بودم.
قبل از این که به پاریس بروم هرپنجشنبه به اینجا می آمدیم و خیرات میدادیم.پدر یک پنجشنبه هم نبود که به مادر سر نزند.
با دیدن اسم درشت که نوشته بود ناهید قوامی،لبخند و اشکم قاطی میشود.پیرمرد فانوس را کنارم میگذارد و به سویی میرود.
بعد هم با کاسهای آب برمیگردد و با دستان لرزانش به من میدهد. آب را از بالای سنگ میریزم و دست میکشم.پیرمرد کمی آن طرف ترم مینشیند و میگوید:
_دیگه داشت ناامید میشد. به گمونم یک ماهی میشه کسی سراغشو نمیگیره.
از حرفهایش تعجب میکنم؛ چقدر دقیق حساب و کتاب قبر مادر را دارد.سر برمیگردانم و میپرسم:
_شما...
نمیگذارد حرفم تمام شود که جواب میدهد:
_من موی سیاهمو کنار همین قبرا سفید کردم. با تک تک این سنگا خاطره دارم. صبحو شبم پای این سنگا خلاصه میشه، پس تعجب نکن.
پیرمرد با لباسهای مندرسش از جا
بلند میشود.به گمانم فهمیده است که دل پُری دارم و میخواهم با مادرم خلوت کنم.
نمیدانم بعد این چند سال با چه رویی کنار قبر مادر زانو زده ام.اشک مثل سرسره از روی گونه ام قل میخورد.
دستم را روی نام مادر میکشم و اینگونه با او نجوا میکنم:
" مامان جون... دخترت اومده! دختر بیوفات، دختر تنهات...مامان دور و برم خالی شده...بابا جونم که اومده پیش تو.
میدونم #دیر_اومدم پس سرزنشم نکن...
میدونم مادرا زود میبخشن برا همین ازت معذرت میخوام...مامان! هیشکی رو ندارم...امروز از #بی_پناهی روونهی قبرستون شدم تا شما رو ببینم.... تموم دار و ندارم شده #دوتا_سنگ_قبر که هی زل بزنم بهش و خاطرات گوله بشن تو مغزم...مامان #خسته شدم...احساس #پوچی میکنم....تموم سهم من ازین دنیا شده #تنهایی و تنهایی....من به کی بگم #پول نمیخوام؟..تا کی باید تو دنیای رنگ و تابلوها بگردم؟..."
اشک گونههایم را میسوزاند
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛