🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳
بایست بر سر #حرفت زینب! که این هنوز اول #عشق است.
🏴پرتو دوم🏴
سال #ششم هجرت بود که #تو پا به عرصه #وجود گذاشتى اى
#نفرششم_پنج_تن!
بیش از هر کس ، #حسین از آمدنت #خوشحال شد....
دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید:
_✨پدرجان! پدرجان! خدا یک #خواهر به من داده است!
زهراى مرضیه گفت:
_على جان! #اسم دخترمان را چه بگذاریم؟
حضرت مرتضى پاسخ داد:
_نامگذارى فرزندانمان #شایسته پدر شماست. من #سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.
پیامبر در #سفر بود...
وقتى که بازگشت، یکراست به خانه #زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
#پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت:
_نامگذارى این عزیز، کار خود #خداست . من #چشم_انتظار اسم آسمانى او مى مانم.
بلافاصله #جبرئیل آمد و در حالیکه #اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم ✨ #زینب ✨را براى تو از آسمان آورد،
اى زینت پدر!
اى درخت زیباى معطر!
#پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که #دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
#جبرئیل عرضه داشت:
_✨همه عمر در #اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز #مصیبت و اندوه نخواهد دید.
#پیامبر گریست.
#زهرا و #على گریستند.
#دوبرادرت حسن و حسین گریه کردند و #تو هم #بغض کردى و لب برچیدى.
همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است..
و منتظر #بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى.
و این بهانه را #حسین چه زود به دست مى دهد
🌟یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاءصیل
#شب_دهم محرم باشد،..
تو بر بالین #سجاد، به #تیمار نشسته باشى ، #آسمان سنگینى کند و #زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد،
#جون_غلام_ابوذر، در کار تیز کردن #شمشیر برادر باشد،..
و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو #گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به #دامان این خیمه کوچک بریزى.
نمى خواهى حسین را ازاین #حال_غریب درآورى.
حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند.
اما #چاره نیست....
#بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه #آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت...
این قصه، قصه اکنون #نیست.
به #طفولیتى برمى گردد که در #آغوش #هیچ_کس آرام نمى گرفتى جز در #بغل_حسین .
و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که:
_✨بى تابى اش همه از #فراق حسین است. در آغوش حسین، چه جاى
گریستن ؟!
اما اکنون فقط این #آغوش_حسین است که جان مى دهد براى #گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را #نگران هستى خویش مى کنى.
حسین به صورتت #آب مى پاشد...
و پیشانى ات را #بوسه_گاه لبهاى خویش مى کند.
زنده مى شوى و #نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
_✨آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم! #مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى #آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن #خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۵
انگار مصیبت تو #تازه آغاز شده است....
همه #کربلا و #کوفه و #شام ، یک طرف ،...
و این #خرابه یک طرف.
همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف
و #غم_رقیه یک طرف.
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد....
و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند...
و پر و بالشان به قدرى از #اشک سنگین شده است...
که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.
تنها حضور مادرت #زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش #مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا...
🏴پرتو هیجدهم🏴
مگر نه بزرگترین آرزوى هر #غریب، رسیدن به #موطن خویش است ؟
و مگر نه مقصد #مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى...
و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟
نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت .
ولى مى توان گفت که #فصل_مصیبت ، سپرى شد....
اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد...
و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد....
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى،
تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را #تداعى نکنى...
و براى لحظه لحظه آن ، #درخلوت کجاوه خودت ، #اشک نریزى.
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب !
چرا که #کارتو هنوز به #اتمام نرسیده است.
پس به یاد بیاور اما گریه نکن....
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت....
و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى :
_✨ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم
به هنگام خروج از شام، یزید #پول_زیادى براى تو پیشکش آورد و گفت :
_این را به عوض #خون_حسین بگیرید.
و تو بر سرش فریاد زدى که :
_✨واى بر تو اى یزید که چقدر #وقیح و #سنگدل و #بى_حیایى. برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى ؟!
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.
یزید به جبران گذشته، #نعمان_بن_بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید...
و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند...
و در جاى خوب مقام دهد.
و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند....
و نیز دستور داد که بر شترها #کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى #ابریشمین و #زربفت ، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد،...
خشمگین شدى و فریاد زدى :
_✨این پارچه هاى الوان و این زینتها را
فرو بریزید. این کاروان ، #عزادار فرزند رسول االله است. کاروان را #سیاه بپوشانید تا مردم #همه بدانند که این کاروان #مصیبت_زده شهادت اولاد زهر است.
و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان #پرچمهاى_سیاه برافرازند...
تا هر کس به این کاروان بر مى خورد،.. بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است...
و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که...
و براى دستگاه یزید #حیثیتى نماند.
با #خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ،...
با #تعزیتى که تو در شام بر پا کردى
و با خطبه تکان دهنده اى که #سجاد درمسجدشام خواند،...
#یزید بر حکومت خود ترسید..
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۸
سرباز جوان همانطور که غرق در افکارش بود گفت :
_من مختصر میدانم ، چون ساکن مدینه نیستم و هر سال چندبار همراه کاروان به مدینةالنبی میآیم، اما سعی میکنم در تمام اوقات سفر،بهترین استفاده را ببرم و همنشین بزرگان باشم....باید بگویم آنطور که شنیدم بعد از مبعوث شد محمد به پیامبری، چون ایشان فرزندی نداشتند، کافران و مشرکان مکه او را به سخره میگرفتند و میگفتند... اگر تو واقعا پیامبرخدا هستی از خدا بخواه که فرزندی به تو دهد تا نسلت را ادامه دهد...بالاخره تقدیر خداوند بر این شد که فرزندی به رسولش عنایت کند، فرزندی که مقدر شده تا سروری کند بر عالم و مادر سرور جوانان بهشت که همان #حسن و #حسین، نوههای رسول خدایند، باشند....بعد از تولد فاطمه، مشرکان مکه که در جهل و نادانی خود غوطهور بودند و خود دخترانشان را زنده به گور میکردند، بار دیگر دست آویزی یافتند و دوباره پیامبر خدا را شماتت و مسخره کردند و به او عنوان«ابتر » دادند و این هنگام بود که خداوند سوره ای به نام «کوثر» بر پیامبر نازل کرد، سوره ای که برای مقدم و به یمن ورود دخت پیامبر از آسمان آمد و این دختر را خیر کثیر نامید و دشمنان پیامبر را ابتر خواند...بلی شاهزاده خانم، آن دختر را « #فاطمه» نامیدند و آنچنان نوری به سیما دارد که ملائک آسمان از آن نور مستفیض می شوند ، پس لقب #زهرا را به او دادند ، چون او نوریست درخشان در تاریکی این دنیا...
میمونه زیر لب تکرار کرد«زهرا» و هربار که این نام را زمزمه میکرد، مهر عجیبی نسبت به ایشان در خود احساس میکرد، او حالا بیشتر شوق و ذوق رفتن به یثرب را داشت ، چون احساس میکرد به سمت تمام هستی این دنیا می رود...میمونه، این شاهزادهٔ اسیر را چه باک که به کنیزی برود، کاش کنیز کسی مثل زهرا باشد...
سرباز جوان کمی سکوت کرد و چون حرفی از سمت محمل نشنید و سر کاروان او را صدا میزد ، از شتر مورد نظرش ،فاصله گرفت...
میمونه که هنوز منتظر شنیدن بود ، اندکی پارچه مخملین را بالا داد و با لحنی محجوبانه گفت :
_من بی صبرانه منتظر شنیدن هستم، چه شد که دختر پیامبر به عقد علی در آمد؟
و چون جوابی نشنید،سرش را از پنجره محمل بیرون آورد و متوجه شد آن جوان به دنبال کاری رفته....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟