🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۵۷
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود....
خشمگین فریاد مى زند:
_گفتم آن زن ناشناس کیست ؟
یکى مى گوید:
_زینب ، دختر على بن ابیطالب.
برقى #اهریمنى در نگاه #ابن_زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید:
_خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد.
تو با #استوارى و #صلابتى که وصل به #جلال_خداست، پاسخ مى دهى:
_✨خدا را شکر که ما را به #پیامبرش محمد، #عزت و #شوکت بخشید و از هر #شبهه و #آلودگى #پاك ساخت. آنکه #رسوا مى شود، #فاسق است و آنکه #دروغش فاش مى شود #فاجر است و اینها به #یقین، ما نیستیم.
ابن زیاد از این پاسخ #قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند...
نمى تواند #شکست را در #اولین_حمله ، بر خود #هموار کند....
نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند.
این ضربه باید به گونه اى باشد که جز #ضعف و #سکوت پاسخى به میدان نیاورد.
_چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟!
و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى :
_✨ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم.
و ادامه مى دهى :
_✨اینان قومى بودند که خداوند، #شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى #قتلگاه خویش شتافتند. به زودى #خداوند تو را و آنان را #جمع مى کند و در آنجا به #داورى مى نشیند.
و اما اى ابن زیاد! #موقفى گران و محکمه اى #سنگین پیش روى توست.
#بکوش که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى. و چه پاسخى مى توانى داشت ؟!
ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست.... مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه!
ابن زیاد از این ضربه #هولناك به خود مى پیچد،...
به #سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند.
تنها راهى که #درنهایت_عجز، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر
را از تن جدا کند.
#عمروبن_حریث که #ننگ کشتن یک #زن را بیش از ننگ این #شکست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد....
اما ابن زیاد #درمانده و #مستاصل شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند...
رو مى کند به حضرت #سجاد و مى گوید:
_تو کیستى ؟
امام پاسخ مى دهد:
_✨من على فرزند حسینم.
ابن زیاد مى گوید:
_مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟
امام مى فرماید:
_✨من برادرى به همین نام داشتم که... مردم! او را کشتند؟
ابن زیاد مى گوید:
_نه ، خدا او را کشت.
امام به #کلامى از #قرآن ، این بحث را فیصله مى دهد:
_✨الله یتوفى الانفس حین موتها(27) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد.
#خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند:
_تو با این حال هم جرات و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجّه مى کنى؟
و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد.
فریاد مى زند:
_ببرید و گردنش را بزنید.
پیش از آنکه ماموران پا پیش بگذارند،...
#تو از جا کنده مى شوى ،
دستهایت را چون #چترى بر سر سجاده مى گیرى...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رو ذخیره کنید، ایام انتخابات مهمترین شبهه همین است
⁉️ آیا فقط در ایران #شورای_نگهبان داریم؟!
⁉️ میگیم مردم سالاری، پس شورای نگهبان چرا؟
🔴 بیشترین و اساسیترین شبهه انتخاباتی!
#انتخابات #شبهه
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبهه
چگونه صدای #حضرت_رقیه از خرابه به کاخ یزید رسید؟
🚫 فریب و جنگ رسانه در گذشته اینگونه بوده است
🎙حجت الاسلام راجی
#محرم
دایی در حال لباس شستن است. خسته نباشید میگویم.
_خوبی دایی؟
با لبخند میگوید:
_سلام! شما خوبی؟ خسته نباشی. ببخشید دایی جان که دیشب نشد بیام.
+خوبم. اشکالی نداره.
خوب نگاهم میکند و میگوید:
_مطمئنی حالت خوبه؟ انگار خسته ای یا...
وسط حرف دایی میپرم و میگویم:
_نه خوبم. میرم تو اتاق.
لباسهایم را درمیآورم و به دنبال شانه، کیفم را میگردم.شانه را پیدا نمیکنم. تمام محتوایات کیف را روی میز میریزم تا بلکه پیدا شود. در میان وسایل میگردم که نگاهم به کتابی میخورد.
جلد کتاب در روزنامه پیچیده شده است.
کتاب را برمیدارم و روی صندلی مینشینم. صفحه اول و پایین بسم الله، با خودکار نوشته شده است:
"کتاب شناخت."
چند صفحهای ورق میزنم و با یادآوری اتفاق امروز شوکه میشوم.
مطمئن هستم این کتاب مال من نیست و کسی توی کیفم گذاشته است. محتوایات کیف را به داخلش برمیگردانم و سرم را روی میز میگذارم.
چشمانم را میبندم و آن صحنه را تداعی میکنم.چهرهی آن مرد را به خاطر نمیآورم. دایی در میزند و وارد اتاق می شود.
_خوبی؟
نگاهم را به چهره ی دایی میدوزم و می گویم:
_گیجم!
لبخند از صورت دایی محو میشود و جلو میآید. روی میز را که نگاه میکند، کتاب را برمیدارد و ورق میزند. تا نگاهش به صفحه اول میافتد، تعجب در چشمانش نمایان میشود. چشمانِ گرد شده اش را حواله نگاهم میکند و میگوید:
_اینو کی بهت داده ریحانه؟
شانه ای بالا میاندازم و میگویم:
_نمیدونم دایی.
+خوب فکر کن!
_راستش امروز با دوستم رفتم بازار. از بازار که برمیگشتم دیدم یه آقای میخواد دزد بگیره. یهو یکی دست کرد تو کیفم منم حواسم پرت بود و ندیدمش. اونم رفت تو بازار!
+میدونی این چیه؟
_کتابه دیگه!
+نه! چه کتابیه؟
_نمیدونم.
+این کتابِ سازمانه! خودشونم مینویسن.
دایی سرش را دست میگیرد و ادامه میدهد:
_مطمئنم برات نقشه ای دارن! اونا میخوان تو رو جذب کنن. تو با عقایدت جایی حرف زدی؟ تو دانشگاه؟ به کسی شک نداری؟
من که از حرفهای دایی سر در نمیآورم، میگویم:
_نه! شاید چون حجابمو دیدن اینطور فکر کردن.
+شاید! اونا کارشونو بلدن. دنبال بچه مذهبیا میگردن واسه عضوگیری. مخصوصا اونایی که فقط مذهبین و تفکرات مذهبی ندارن. این کتابهاشونم بهشون میدن و بعد اگه خوششون اومد به اونا ملحق بشن.
+این کتابشون مذهبیه؟
دایی پوزخندی میزند و میگوید:
_آره. مارکسیسم با #روکشی از قرآن و نهج البلاغه. میدونی اینا رفتن پیش آیت الله خمینی، ایشون بهشون چی گفتن؟
+نه!!
_آیت الله خمینی گفتن عقاید شما مارکسیسم بعلاوه بسم الله هستش. شما با مبارزهی مسلحانه نمیتونین انقلاب کنین. اصلا اونا مبارزه ی مسلحانه رو از چپی ها یاد گرفتن. اونا الگوشون نهضت فیدل کاسترو در مقابله با آتئیستهاست، همون کودتای کوبا!
+شما با مجاهدین دشمنین؟
_ما با عقایدشون دشمنی داریم به امید اینکه عقاید مارکسیسمی شون را عوض کنن. کتابشونو اگه خواستی بخون اما اگه #شبهه داشتی حتما بپرسی.
+نه! دلم نمیخواد بخونمش.
دایی همانطور که بیرون میرفت، گفت:
_هر طور مایلی.
کتاب را از پیش چشمانم قایم میکنم.شام املت میپزم. دایی اعلامیه روی میز میگذارد و میگوید:
_اعلامیه ی جدید آقای خمینی! از نجف رسیده.
ظرف ها را میشویم و اعلامیه به دست از آشپزخانه خارج میشوم.پشت میز مینشینم و چراغ مطالعه را روشن میکنم.
نور زرد رنگ چراغ روی کاغذ پخش میشود و با چشمانی گرسنه و مشتاق دیدن اعلامیه را میخوانم.
ضربان قلبم بالا و پایین میپرد و از شوق اشک در چشمانم حلقه می زند.اعلامیه را جمع میکنم. دست و صورتم را آبی میزنم و شب را صبح میکنم.
صبح پر انرژی از خواب بیدار میشوم و بعد از نماز و دعا از دایی درخواست میکنم من نانوایی بروم.
دایی قبول نمیکرد اما نتوانست جلوی اصرارهایم بایستد و آخر رضایت داد. چادرم را سر میکنم و سفره ی نان را به دست میگیرم.
نانوایی یک کوچه با خانه فاصله دارد.صف خانم ها خلوتتر است و میتوانم سریع نان بگیرم. نان ها را در سفره میپیچم و راهی خانه میشوم.
چند قدمی که از نانوایی دور میشوم لِخ لِخ کفش هایی را از پشت سرم میشنوم. به بهانهای میایستم و پشت سرم را نگاه میکنم.
پسر جوانی با کت لی و شلوار مشکی دم پا درست پشت سرم می ایستد و خودش را با دوچرخه اش سرگرم میکند. ترس به وجودم چنگ میاندازد و قدم هایم را تند تند برمیدارم.
بالاخره راه یک کوچه به اندازه یک خیابان برایم طی میشود و در خانه را باز میکنم و وارد میشوم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا