eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد، پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در... وحید: _مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! _اگه گوش نمیدین نگم؟؟ حسن: _وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه... وحید: _خا بابا...تعریف کن. _من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن... پوشیدن منتظر منن حسن:_چی میگفتن؟؟ _ بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو میکنیم... کی تو رو راه داده بیای اینجا؟!؟... حق نداری پات رو تو بزاری. حسن: _فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل. وحید: _نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟! سهیل:_شما هم که همه چیو شوخی میگیرین. حسن:_خب شوخی هست دیگه عزیز من... منم خواب میبینم هر شب با یه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها. در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد: _بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه... بدویید. تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد. عرق سردی رو پیشونیم نشست. با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه. یه صحرا پر از خاک. تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم. همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن وحید: _داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که... حسن: _فک کنم اثرات خاک دیروزه ها. پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی. پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی بود. رو کردم به بچه ها و گفتم: _امروز میخوام به حرف راوی‌ها گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید. +اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی. راوی داشت صحبت میکرد.: _اینجا شلمچه هست ...اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن.... این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم‌های قشنگ و قلب‌های مهربون بچه‌های ماست ... اینجا همون جاییه که جوون‌های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن... یهو دلم لرزید... تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو دارن.... کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار...اشکام رو اروم اروم جاری کرد... وحید: _داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟ +بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم. _خب پس...بزار تو حال خودش باشه... اصلا نمیخواد پاشه. +گفتم ولم کنین. _خا باشه...بی جنبه. +شما برین سمت اتوبوس من خودم میام... حرفهای راوی تموم شده بود و بچه‌های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن... من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین‌بار تجربه میکردم رو تموم کنم... تو حال خودم بودم... در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم... که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد. نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود... داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد... به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم. شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اشک میریخت... میگفت : _حاج ابراهیم این رسمشه؟؟ سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟ اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت....نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه. دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم. که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم... _داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟ آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟! +ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو. _خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده. +وحید...!!!! _خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... نکنه مارک چادرش اصله؟! +یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم. اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۱۱ و ۱۲ _غلط کردم کیوان..😭غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده.. تروخدا منو ببخش کیوان.. کیوان: _ببخشم!!؟؟ چیکار کردی با من..؟چیکار کردی با خودت؟ چی کم داشتی ها!!!گیرم که کم داشتی، باید با اون مرتیکه چت میکردی؟! دردی داشتی به خودم میگفتی.. چرا به یه نامحرم آخه!!! چراااا...؟؟ هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود، به پاش افتادم... همه چی رو براش توضیح دادم..اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود! چشماش آماده باریدن بود، اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد.. کتشو برداشت رفت سمت در.. گفتم :_نرو کیوان..😭 یه چیزی بگو.. اصلا بزن در گوشم.. چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..😭 برگشت زل زد تو چشمام.چشماش کاسه ی خون شده بود.گفت: _فرشته کردی، بدجوری‌ام سقوط کردی.. .. حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن، دیگه فرشته !!! در کوبید و رفت... تو چشماش رو دیدم... تو چشماش شو دیدم..نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم..و های های گریه کردم کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!! تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره.اما سه شبانه روز تنهام گذاشت گوشیشم خاموش بود.. از ترس نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم سه شبانه روز اشک ریختم و اشک.. دریغ از یه لحظه آروم گرفتن.. بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت خوندم، از خدا خواستم منو و حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... شب بالاخره کیوان به خونه برگشت.. داغون داغون... انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!! کیوان شده بود و مسبب این بدبختی بودم... چند روز گذشت.. کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..! حتی نگاهمم نمیکرد.. حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت.. صبح میرفت سرکار، شب دیر وقت برمیگشت.. منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده، منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..! توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد..فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و میکرد! فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..! چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم اما جدا از هم...جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد.. طلاق عاطفی.. زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی.. ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم! این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی‌کشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..😭 دیگه صبرم سر اومد.. یه شب که اومد خونه، طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭 گفتم : _یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟! پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت.. _من یه غلطی کردم.. بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو کن و ! همش خودمو گول میزنم، میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛ توی خونه زجر کشم میکنی؟!تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ و ۱۱۷ سید روبه من پرسید - خانم علوی فردا آخرین کلاس سفر حج هست فراموش نکنید. - نه، چشم زودتر حرکت میکنم تا به کلاس برسم. - از کجا؟ سکوت من که طولانی شد نرگس به بهانه ی آب خوردن رفت. من هم در دل میگفتم: آخر مگر این سید خدا مسئول ورود و خروج است که سوال می پرسد. گفتم: - برای تحویل برگه‌های نمونه سئوال به دوستم و یک سری کارها باید به دانشگاه بروم. همان طور که روبه رو را نگاه میکرد گفت: - مگر سوال سختی بود که این همه فکر کردید؟ - سخت نبود ولی این سئوال را شما پرسیدید برای من عجیب بود. جدی پرسید - چرا عجیب؟ - خب شما از عصر تا حالا رفتارتان تغییر کرده و این برای من عجیب هست. - میشود به من بگویید عصر چه اتفاقی افتاد؟ - خب خطبه ای مصلحتی و جهت کمک شما به بنده خوانده شد. - درسته و همان خطبه‌ی مصلحتی خواسته و یا ناخواسته مرزهای بین من و شما را . سرم را چرخاندم تا ببینم واقعا درست میبینم! سرش را به طرفم چرخاند و گفت : - میشود خواهش دوم ام را بگویم ؟ پیش خودم گفتم بگذار بگوید تا این خواب تکمیل شود. - بفرمایید - میشود من شما را مثل پدرتان زهرابانو صدا کنم؟! ای خدااااا این مرد قصد داشت من را همین امشب نابود کند؟ او نمیدانست این خواهشش چه لطف بزرگی به من است! نمیدانست تمام عمر حسرت دوباره زهرا بانو شدن را داشتم! نمی دانست با این حرف چقدر در دل با زبان بی پروای خود قربانش میرفتم. ولی ظاهرم را کامل حفظ کردم و برای اینکه خود را لو ندهم سرم را پایین انداختم. سکوتم که طولانی شده بود ؛ باعث شد خودش به حرف بیاید. - شرمنده خواهش بی جایی بود ببخشید... دلم میخواست بلند بگویم نگو خواهش بگو لطف، بزرگترین و شیرین ترین خاطره ی کودکی ام را با این صدا زدن یادآور میشوی! بلند شد و گفت: - خانم علوی بهتره برویم. - آقاسید هر دو تا خواهش شما قبول است. فقط در جمع نگویید. لبخندی زد و گفت: - به روی چشم. امشب شروع سفرمان بود . چمدانم را کامل بسته بودم. قرار بود بی بی همراه خانواده امشب مهمان ما باشند و شب از همین جا به فرودگاه برویم. ملوک همه ی کارها را مثل همیشه با سلیقه و با وسواس انجام داده بود. مهمان ها که آمدند ، در را برایشان باز کردم. اول بی بی مثل همیشه مهربان و پر محبت، بعد هم نرگس، دختری که از روز اول لبخند از لبانش کم نشده بود وارد شدند. نرگس دختری که در اوج مذهب و بود و برای من بسیار عزیز... خواستم در را ببندم که نرگس گفت: - نبند در را این بار داستان ادامه دارد. اگر عمو ماشین را پارک کند حتما می آید. بعد از تعارف کردن آنها به سالن رفتند و در همان لحظه صدای یا الله گفتن آقاسید آمد. - سلام بفرمایید...خوش آمدید - سلام علیکم نگاهی انداخت وقتی دید کسی متوجه اش نیست گفت: - ممنونم زهرابانو... فکر کنم اشتباه کردم خواهش دومش را قبول کردم. آخر مگر میشود این صدا این همه زیبا من را صدا بزند و من فقط شنونده باشم و سکوت کنم. دست و پا شکسته تشکری کردم که از هُل شدنم خنده اش گرفته بود. صدای خوش آمدگویی ملوک که آمد خودم را جمع جور کردم و به آشپزخانه رساندم. شام را زودتر خوردیم که برای رفتن آمده شویم. حواسم به آقاسید بود خوب با ماهان گرم خوش و بش بودند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟