eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۵ همیشه زمستان‌ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد..بعد از مدتی در را باز کرد،قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت : _ نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش. + ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم. _ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... که آشنا سخن آشنا نگه دارد این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم : + داره دیرم میشه.اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم. _ برید،خدا پشت و پناهتون. + خداحافظ... _ خدانگهدار. در را به آرامی بست...سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان همانجا متوقف میشد.این سخت ترین خداحافظی زندگی‌ام بود... نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم.پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران منتظرم بودند.نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم.وارد سالن ترانزیت شدم.قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم..وقتی پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم : ✍«پدر جانم، بازهم سلام.این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده.این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم جبران کنند،..اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با هیچ‌چیز پر نمیشود. بابا جان؛دوست محمد، امروز تنها و بدون خانواده اش به خواستگاری‌ام آمد.مادر مثل همیشه به محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود..اما محمد تمام دیشب را نگران بود... چند وقتی میشود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند.محمد میگوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا دیده عاشقم شده.همان روزی که آمده بودم..و قبر به قبر عطرپیراهنت را جستجو میکردم...فقط خدا میداند که چقدر دلم گرفته بود،.چقدر دنبال قبرت گشتم..آمده بودم تا شاید پیدایت کنم..و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم.چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم..حتی قَسَمت دادم که نشانه ای از خودت بدهی!همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد..محمدمیگوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است.میگفت خودت باب دوستی را بینشان باز کرده ای..وقتی که میخواست درباره‌ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی و گفتی ضامن آهو سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..بابا جانم، اجازه ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به تصمیم پدرش است..مادر میگوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند.دلش نمیخواهد با این ازدواج عاق والدین شود.محمد نگران من است که مبادا بعدها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم.اما اگر تو صلاح مرا در این ازدواج میبینی،من مطیع حرف توام. اگر سعادت من در این وصلت است،خودت اجازه اش را صادر کن. من نمیدانم او کیست. نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته. اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به اوقرض داده ای تا نشانه ام باشد..از تمام این حرفها که بگذریم، بازهم میرسیم به دلتنگی‌ها.بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست.هروقت که چشمانم را می‌بندم و تصویر آخرت را به یاد می‌آورم سیل اشک امانم نمیدهد. بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید.یادت هست چقدر ذوق میکردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم میکردم برایم جایزه می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه میگرفتم که فقط تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی.بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری.بابای مهربانم تو که راضی نمیشدی من حتی قطره ای اشک بریزم،حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی..دوستت دارم...دخترک بابایی تو. دلتنگی های فاطمه عمیق بود.او عاشق پدرش بود و هنوزهم ازفراغش میسوخت. تازه بعد از خواندن این نوشته فهمیدم که چرا دوسال قبل، دم عید محمد زنگ زد... و از من درخواست کرد برای شستن قبرشهدا همراهش بروم.بعدها هم که دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزی نگفت..از شنیدن اینکه سفارشم را کرده حالم دگرگون شده بود..نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستم.به ابرهای آسمان خیره شدم.از دلتنگی ها و بیتابی های فاطمه دلم گرفته بود. 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🌷🌷🌷🌷🍁🍁