🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۲
#فقط به خاطر #نمایش نیست....
براى مهیا شدن #مجلس_یزید نیز هست....
به همین دلیل ، #سرها را از کاروان #جدا مى کنند تا #آماده نمایش در مجلس یزید
کنند....
#محفربن_ثعلبه که #دستیارشمر در سرپرستى کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد:
_این محفر ثعلبه است که #لئیمان و #فاجران را خدمت امیرالمؤمنین مى برد.
#امام، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید:
_✨مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است...
#پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید:
_خدا را شکر که شما را به هلاکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروزساخت.
#حضرت_سجاد، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با #آرامش و #طمانینه مى پرسد:
_✨اى شیخ ! آیا هیچ قرآن خوانده اى؟
پیرمرد مى گوید:
_آرى، #هماره مى خوانم.
امام مى فرماید:
_✨این آیه را مى شناسى:
'' قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم.''
پیر مرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى: و آت ذالقربى حقه ؛(29)
حق نزدیکانت را به ایشان بده.
پیرمرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ماییم آن نزدیکان پیامبر.
رنگ پیرمرد آشکارا #دگرگون مى شود و عصا در دستهایش مى لرزد.
امام مى فرماید:
_این آیه را خوانده اى: '' واعلموا انما غنمتم من شى فان االله خمسه و للرسول ولذى القربى .(30) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى.''
پیرمرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨آن ذى القربى ماییم!
پیرمرد #وحشتزده مى پرسد:
_شما را به خدا قسم راست مى گویید؟
امام مى فرماید:
_✨قسم به خدا که راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى که:
انما یرید االله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31)خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد.
پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش #اشک مى ریزد، مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است.
پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید:
_شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!
امام مى فرماید:
_✨قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان.
پیرمرد، #دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى کند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۹۱ و ۹۲
مشغول به خواندن شد:
_" اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شی، و بقوتک التی غلبت بها کل شی، و خضع لها کل شی..
اشک های سید هم خودش را نشان داد :
_" و ذلّ لها کل شی..."
فرازهای دعای کمیل را خواند ،
و ترجمه کرد. همین طور خواند و ترجمه کرد و گریه کرد.
دعا تمام شد و چنگیز، آرام.
صدای تق تق آمد. زهرا برایشان سحری مختصری آورده بود:
_ببخش. همین را توانستم جور کنم .
سید گفت:
_خیلی هم خوب است. شرمندگی بخوریم یا سحری زهرا خانم؟
زهرا خندید و به مزاح گفت:
_هر دو را با هم بخورید. نوش جان. من بروم. بچهها خانه تنها اند.
سید، داخل رفت و زهرا به سرعت، مسافت سه دقیقهای مسجد تا خانه را طی کرد که نکند علی اصغر بیدار شده باشد و بترسد. الحمدلله خواب بودند.
سیبی برداشت. نیت سحری کرد و خورد. و کمی آب . و رفت سراغ جانماز سید.
زمان هایی که سید خانه نبود،
زهرا دوست داشت روی جانماز او نماز بخواند. خیلی دلش می خواست نمازهایش مثل سید #باتمرکز و #توجه و #طمانینه باشد.
روی سجاده نشست. فکر کرد:
"زهرا، این همه نعمت را چه کسی به تو داده؟
این همه لطف و رحمت که از کودکی به تو رسیده،
این عافیت و بچه ها و همسر و خانه و سلامتی را چه کسی به تو داده؟
زهرا، توفیق و قدرت این که الان نشسته ای سر سجاده و میخواهی نماز بخوانی را که داده؟
مگر تو چقدر قدرت داشتی که این ها را خودت برای خودت فراهم کنی.
نه زهرا. ذره ای قدرت نداری. همه این ها را خدا به تو داده. همانی که به همه عالم روزی داده. همانی که با این همه بدی هایت، باز هم رهایت نکرده. همانی که اجازه داده هر وقت خواستی با او حرف بزنی و تو را از درگاهت نرانده. این ها را خدای مهربان داده. مهربانی که خیلی مهربان است. خدایا، ممنونم که اجازه داده ای با تو حرف بزنم. یادمان داده ای چطور عبادتت را بکنیم."
قلب زهرا منقلب که شد، برخاست.
"دو رکعت نمازشب می خوانم خدایا برای تقرب به تو، الله اکبر".
سعی کرد مانند سید، شمردهتر بگوید. دوباره گفت:
"الله اکبر."
احساس کرد چقدر خدا بزرگ تر از هر توصیفی است.
" بسم الله الرحمن الرحیم.."
صدای اذان بلند شد. سر از سجده برداشت. با خود اندیشید:
"بالاخره روز #جمعه آمد. الحمدلله"
چنگیز خیره سید شده بود ،
که با چه آرامشی وضو تازه میکند. یاد مادربزرگ افتاد. گوشیاش را از جیب شلوار لی اش بیرون کشید و شماره بیمارستان را گرفت تا جویای حال مادربزرگ شود.
گوشی را قطع کرد.
با هیجانی همراه با بغض گفت:
_حاج آقا، مادربزرگ به هوش آمده، یعنی خدا صدایم را شنید؟
سید جورابی تمیز از جیبش درآورد و همان طور که میپوشید گفت:
_نه تنها شنیده بلکه خودش صدایت کرده بود. الحمدلله. پس بعد از نماز حتما برویم دیدنشان.
+نه حاج آقا نمیشود. گفتند تا ساعت ملاقات نروم.
سید که آستین پیراهن و قبایش را پایین میداد گفت:
_از بس داد و قال راه انداختی لابد بنده خوب خدا
و خندید. چنگیز هم خندید و گفت:
_لابد نه، حتما.
سید، دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
_خدا حفظت کند آقا چنگیز
و داخل مسجد شد.
چنگیز شیرآب را باز کرد. سعی کرد با همان آرامشی که از سید دیده بود وضو بگیرد.داخل مسجد شد.
سید در محراب مشغول نافله بود.
تک و توک از مردم محل، پشت سرش صف بسته بودند. نافله که تمام شد، اذان را گفت. برای سلامتی و شفای بیماران دعا کرد. اقامه را گفت و قامت بست.
چنگیز، تهِ صف ایستاد و الله اکبر گفت و مثل سید، مشغول خواندن حمد شد.
نماز که تمام شد،
کنار دستی چنگیز زد روی ران پایش و پرسید:
_شما نماز جماعت خواندی؟
چنگیز که جا خورده بود گفت :
_بله چطور؟
مرد میانسال، تسبیح از جلوی مهر برداشت:
_حمد و سوره نباید بخوانی در نماز جماعت .
چنگیز خجالت زده، نگاهش را از او دزدید. بعد از تعقیبات، سید، به سمت چنگیز آمدن و کنارش نشست:
_چیه آقا چنگیز تو خودتی؟ بلندشو برویم منزل ما کمی استراحت کن. پاشو پهلوان .
فرصت فکرکردن نداد. دستش را گرفت و بلند کرد. حاج عباس چراغهای مسجد را خاموش کرد و در مسجد را پشت سر سید و چنگیز قفل کرد.
سید، به زهرا پیامک داد....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫