┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
_دیدی؟
_چی؟
_دیدی چقدر بچه داشتن؟سازمان باید به اینجور افراد خوب برسه تا برای داشتن #عضو_جدید نگرانی نداشته باشه.اگه کمی به همین خانواده ها برسیم عالی میشه! تو گوش #بچههاشون هم از اهدافمون بگیم و بدونن #برای_فقر میجنگیم حتما خوششون میاد!
تازه متوجهی #فکرهوشمندانه سازمان میشوم. در آخرین آدرس میایستیم و پری در میزند.مردی در را باز میکند و میپرسد:
_بله؟
پری میگوید که برایشان بستهی خوراکی آوردهایم که یک زن در را میکشد و میگوید:
_به چه مناسبت؟
من حرف میزنم:
_ما میدونیم شما چقدر زحمت میکشین و پسرتون هم...
هنوز جمله ام به پایان نرسیده که زن با نفرت عجیبی حرفم را به حرفش قطع میکند:
_ما پسری نداریم! ازینجا هم برید. پسر من #مادرش رو ول کرد. من هر چیزی که مربوط به اونا نمیخوام.خدا شما رو هم لعنت کنه که جوونا رو #بدبخت میکنین.
رنگم با این حرف ها میپرد. میخواهم جوابش را بدهم که پری دستم را میکشد.
داد میزنم:
_کاش چشماتونو وا میکردین و میدیدین دور و برتون چه خبره! آخوندا نونشون که به جیبشون برسه فراموشتون میکنن.
سوار ماشین میشویم. تپش قلبم قفسهی سینهام را میفشارد.پری میگوید:
_نباید دهن به دهنش میزاشتی. اینجور آدما دیگه #نفوذ_ناپذیرن.سازمان دنبال همچین آدمایی نمیره.
_اون داشت توهین میکرد! من نباید چیزی بگم؟
در سکوت به خانه بازمیگردیم.امروز در کلاس عقیدتی کمال از ما میپرسد برای این که وارد سازمان شوید از چه گذشتهاید؟هر کسی جوابی میدهد. یکی می گوید از خانواده، از تحصیل، از کار...
نوبت به من میرسد:
_من از میلیاردها پول، زندگی در پاریس و آرتیست شدن دست کشیدم.
همگی متعجب نگاهم میکنند.کمال لبخند رضایت باری میزند:
_احسنت! حال سوال این میشه که دیگه حاضر هستی از چی بگذری؟
این بار هم هرکسی یک جوابی میدهد.
آبرو، جان، مال و...حرفهایشان بوی امیدواری میدهد.کمال همگی را تحسین میکند و جلسهی امروز هم تمام میشود.
ماشین میایستد.در را باز میکنم و با پیمان برخورد میکنم.
_کجا بودی تا الان؟
_کلاس داشتم دیگه. یادت رفته امروز چند شنبه است؟
ابرو بالا میدهد.صدایم میکند.برمیگردم و میگویم جان؟با صدای گرفتهای پیشنهاد میدهد:
_بیا بریم قدم بزنیم.
_قدم؟ آخه من هنوز ناهارم نخوردم!
_خب... بیا بریم یه ساندویچ هم میخوریم دیگه!
خیلی وقت میشد که من و پیماناینگونه با هم بیرون نرفته بودیم.باهم از خانه بیرون میزنیم. بالاخره به پارکی میرسیم.
ساندویچمان را که میخوریم از کم صحبتیهایش میفهمم در فکر است.
_چیزی شده پیمان؟ خوبی؟
نگاهش را از من دریغ میکند. مقدمهچینی اش شروع میشود:
_رویا یه چیزی رو باید بهت بگم.
_چی؟
به خلوتترین جای پارک میرویم.
_من یه چند ماهی نیستم.
شوکه میشوم. به همین راحتی؟ تنها به چند ماهی نیستم اکتفا میکند
_مثلا چند ماه؟ چرا؟ کجا میری؟
_الان نمیتونم بگم.
_پس کی میگی؟ میشه جدی باشی؟پیمان همین فقط؟ توقع داری کاسهی آب پشت سرت بریزم و بگم بسلامت؟
_ببین من از زمانش خبر ندارم و اینکه اصلا برمیگردم یا نه! تو باید صبر کنی. همین!
پوزخندی به حرفهای ناقصش میزنم.
_همین؟ اینکه احتمال مردن و برنگشتنم هست!
تحمل این همه عادی رفتار کردنش را ندارم.
_یادت رفته؟ منو تو توی تشکیلاتیم. ازدواج تشکیلاتی یعنی ازدواجی که به سازمان #سود میرسونه نه ضرر! بعدشم قرار شد همپای هم باشیم نه اینکه سنگ جلوی پای هم باشیم!
بغضم سر باز میکند و خودش را روی گونه هایم آواره میبیند. نمیدانم اشکهایمبرایش مهم میشود یا نه که میگوید:
_نامه و تلفن میزنم. خبر زنده بودنمو یه جوری بهت میگم.حالا نمیخواد گریه کنی.
پیمان میایستد. بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:
_بسلامت!
از خودم میپرسم یعنی کجا میرود؟ از که بپرسم؟ذهنم به طرف کیوان کشیده میشود. حیف که دل معنی ازدواج تشکیلاتی را نمیفهمد! باید تلاشم را بکنم. تاکسی میگیرم و به طرف خانه تیمی میروم. دکمهی آیفون را فشار میدهم و با نام ثریا وارد میشوم.سراغ کیوان را میگیرم.تقی به در میزنم و وارد میشوم. کیوان پشت کوهی از کاغذ نشسته. روبرویش مینشینم. سلام میکند و جوابش را میدهم.
_چیزی میخوای؟ چیشده؟
_شُم...شما میدونین پیمان کجا میخواد بره؟
_آره
_کجا؟
_مگه خودش بهت نگفته؟ پس اگه نگفته منم نباید چیزی بگم
_خودش بخاطر این نگفت چون ملاحظهی منو میکرد. چون من نگرانشم نگفت.
بستهای از کاغذها را گوشهای میگذارد:
_کسایی که تو امور نظامی هستن باید یه سری تجربههایی داشته باشن. برای بدست آوردن این تجربهها سازمان اونا رو میفرسته لبنان تا آموزشهای چریکی ببینن.
هوش از سرم میپرد. که کیوان دوباره میگوید:
_آره! لبنان!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛