eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۱۵ °°کوری حلما دیس برنج را جلو کشید، و درحالی که برای محمد می کشید گفت: +جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟ ×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه... _مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده ×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون +خب؟ ×دنبال یه سری حدیث تو میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم، که بیشتر اون حدیثایی که میخواست  نبود تو کتابای موثق ... _دنبال چه جور حدیثی میگشت؟ ×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن  باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد.... +سر این بحث تون شد؟ ×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم... +خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟ × نه، بذار حرفمو بزنم دختر...!! دوتا رمان پیدا کردم که یه مقدار از شون خوندم.. بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه!! _کتابای نامناسبی بودن؟ مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: ×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه 📛داستان📛 که باجزییات صحنه و شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....!!! +خب بعد میلاد چی گفت؟ ×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم... +گریه نکن مامان...حالا ... ×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش.! حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت: +قرص قلب مامانمو میاری؟ _کجاست؟ +تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه لحظاتی بعد، محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.محمد در گوش حلما گفت: _مامانو ببریم دکتر؟ همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت: ×برا ...میلاد...برادری کن! -چشم مامان جان چشم 🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ امروز بعداز یک‌هفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وقته از خانه بیرون نیامدم اما دلم خوش بود که تو شهر خودم هستم,جایی نفس میکشم که بوی پدر ومادرولیلا را میدهد وهراز گاهی با عماد وطارق هم تلفنی صحبت میکردم ,اما با رفتن به خانه ی عنکبوت همین دلخوشی های کوچک هم ازمن گرفته میشود, علی میگه این گوشی امنیتی که راحت باهاش تماس میگرفتم را باید پس بدیم, چون امکان دارد توبازرسی اسراییلیا لوبره وما بدون هیچ وسیله ای ارتباطی باید قدم به مکان جدیدی بگذاریم,ابوصالح واون ارگانی که نمیدونم کیه وچیه,قول حمایت همه جانبه داده اند ,حتی برای من وعلی حقوق ماهانه درنظر گرفته اند تا اونجا که هستیم از این بابت مشکلی نداشته باشیم. اما علی مخالف هست ومیگه تا کارمفیدی انجام نداده‌ام به خودم این حق را نمیدهم که از بیت‌المال مسلمین استفاده کنم,یه سرمایه کوچکی جورکرده تا وقتی اونجا مستقر شدیم وتا کار مناسبی راه بیاندازد, کفاف زندگی دونفرمان را میدهد....دل توی دلم نیست....نمیدونم قراره چی پیش بیاد اما توکل کردم برخدا ویاری میجویم از حجت زنده اش,مهدی زهراس... ازامروز قرارگذاشتیم توهیچ شرایطی اسامی اصلیمون را صدا نزنیم .عه علی داره صدام میزنه... علی: _هانیه جان ,بیا دیگه ,چمدانها هم بردم,دل بکن از این اسباب اثاثیه ها,قول میدم تو سرزمین موعود بهترش رابرات بخرم. علی گفته بود نباید قران را همرام بیارم اما دلم نمیومد قران طارق را جا بگذارم ,پس یک شب قبل از رفتن بااحتیاط کامل علی , من را به خانه خودمان برد....همه جا سوت وکور بود,اول رفتم داخل زیر زمین,تخت چوبی سرجاش بود,قران را گذاشتم توکشو زیر تخت البته به طارق گفتم که میگذارمش اونجا,رفتم بالا ,صبرکردم چشام به تاریکی عادت کنه خدای من خونه ی پدری ام, کلا غارت شده بود ,دیگه خبری از تک وتوک وسیله هایی که مونده بود,نبود....اخرین نگاه هام را توتاریکی به کل خونه مون ,خونه ای که یاداور بچگیام,یاداور شیرین ترین لحظات زندگی ام وتلخ ترین ساعات عمرم بود,انداختم. همراه علی به حیاط پشتی خونه رفتم وخودم را انداختم روقبر لیلا... گفتم که عماد را پیدا کردم,گفتم که راهی سفرم و...همینجور که گریه میکردم ,دستان گرم علی دوباره من رااز حال وهوای غمبارم بیرون اورد ودوباره بااحتیاط کامل برگشتیم اپارتمان... علی: _هانیه کجایی؟؟ من: _امدم هارون جان,امدم وباعجله به سمت سرنوشتی نامعلوم رفتم....چیزایی را که میدیدم خیلی با تصوراتم فرق داشت ,اخه عراق که بودیم و ماهواره را روشن میکردیم ,مملوبود از فیلمهای هالییوودی که نشان میداد جوامع غرب ویهودی و...مردمش درپوشش آزاد بودند یعنی آزادیی که مساوی با برهنگی بود اما اینجا زنان وحتی مردان ,بسیار پوشیده بودند اکثر زنان دامن وپیراهن های بلند وبعضی که بلوز وشلوار بودند,لباسشان انقدر گشاد بود که حجم اندامشان قابل دیدن نبود... علی همینطور که دستم راگرفته بود گفت:_چیه؟خیلی ساکتی,ببینم توفکری؟ من: _علی ,از پوشش اینها درتعجبم... علی خنده ای کرد وگفت: _این اسراییلیا هرچی خوبی هست برای خودشان میخوان ومبتذلات را برای کشورهای اسلامی سوغات میدهند...سلما داخل این خیابان رانگاه کن...حداقل ,تابلو چندین کارگاه خیاطی به چشم میخورد , شرط میبندم قسمت اعظمشان لباسهای عریان وبرهنه طراحی میکنند تا برای کشورهای صادرکنند وبرهنگی را یک امر روشنفکری جامیزنند تا را درکشورهای ما زیاد کنند درعوض, مجلس این کشورغاصب حکم میکند یعنی قانون کشورش اینه که افراد بالای چهارده سال حق پوشیدن لباسهای بدنما وتحریک کننده ندارند واگرکسی خلاف این امر انجام دهد جریمه میشود,این قانون اگر داخل یک کشور اسلامی بخواداجرا بشه همین کثافتها توبوق وکرنا میکنن که توفلان کشور ازادی نیست ومردم حتی توپوشش لباس ازادی ندارند اما به خودشون که میرسه لال میشن, چون میدونن کاردرست همین است. اینه که الان تو داخل کشورغاصب اسراییل قدم میزنی واما فکر میکنی,تویک شهر مذهبی ومسلمان هستی. باخودم فکر میکردم ,
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰ با رفتن دکتر، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم. زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند. صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد،نشان از ورودش به اتاق داشت. زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: _مشکوک میزنی سحر؟! با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: _زینب جان، حال ندارم، بزار بخوابم. زینب خنده ریزی کرد و گفت: _تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی میکردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟ روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: _راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: _اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو... مشتاقانه نگاهش میکردم تا جواب سوالاتم را بده.. زینب هم که انگار میدانست بیتاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمیگفت. از جام بلند شدم و گفتم: _اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو زینب بشکنی زد و گفت: _خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه.. اوفی کردم و گفتم: _خودت که دیدی دکتر گفت... زینب نگاهی کرد و گفت: _حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟! انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم: _باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و.. زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: _من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس... روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم... نمیدونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری میکردم که این چندساعت هم زودتر بگذره... حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره میگفت: _رنگ و رخت باز شده سحر.. دم دم غروب، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: _زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم. زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: _یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگو‌ چجوری باشه و رنگ و طرحش و... چی باشه؟ به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: _چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه... زینب سری تکان داد و‌گفت: _تو هنوز این مملکت پیر را نشناختی، اینجا لباسهایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن مساوی با ابتذال و‌فروپاشی هست، زن‌های اینجا را میکنن در مجامع عمومی پوشیده‌ترین لباسهاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباسهای عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان میکنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ، یه زن بگیره و استفاده کنه و در جامعه ریشه بدواند.. آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند...زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم.. نمیدانم چقدر گذشته بود، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: _بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟! از لحنش خندم گرفت: _گفتم الان میام نگران نشو... از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباسهای قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را میگرفتم که زینب وارد اتاق شد. روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد.. موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: _چیه؟! خوشگل ندیدی؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: _نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره.. اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران.. زینب که انگار حرکات منو میخوند گفت: _چیشد؟ ناراحتت کردم؟ آه کوتاهی کشیدم و‌ گفتم: _نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده... زینب از جا برخاست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت و‌گفت: _میخواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران... باورم نمیشد...آخ این چی میگفت... ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد.. میخواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم: _سلام آقای دکتر... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5